هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چَشمِ بی عمل

جمعه که خیلی دلم تنگ شده برد به مامان گفتم یک هفته ده روزی رعایت کنید (منظورم رفت و آمد نکردن با مامانجون و خاله ها بود) و بعدش بیاید اینجا. مامانم هم گفته باشه. حقیقتش از ترس کرونا و اینکه میدونم بازم رعایت نمی کنند پشیمون شده بودم که گفتم.  امروز خاله کوچیکه از خونه باباجون زنگ زده. وسط حرفاش میگه مامانت و خاله میم دارن میان اینجا

یعنی عاشق مامانم ام با این رعایت کردنش :)))

دلم تنگ شده براشون اما با این اوضاع نمیدونم چه کاری درسته. از طرفی دلخور میشم که من به عنوان دخترشون حرفم ارزش نداره که یک هفته ده روز برای دیدن ما و سلامت ما و خودشون رفت و آمد نکنند تا بتونیم همدیگه رو ببینیم

حرفهایی برای نگفتن

ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟"

چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از اینکه تو بازیهاش عروسکش کرونا گرفته. از اینکه عمه اش یا مادرجون میگن بیا خونمون میگه خونتون کرونا داره. وقتی کرونا تموم شد میام. از اینکه وقتی می خوایم بریم بیرون سریع میگه من ماسک نمیزنم.  خدایا ما آدم بزرگ ها به کنار صدای این طفل معصوم ها رو داری؟ میشه دوباره زندگیامون رو آسون کنی و بی دغدغه؟ 


+ از چهارشنبه که کارا خوب پیش رفت خوب بودم. پنجشنبه ظهر زدیم به جاده چالوس و تا سد با دوتا ماشین رفتیم چون ماه گفت من می خوام رو صندلی خودم بشینم و سوار ماشین آقا مسعود نمی شم :)) البته که محض احتیاط بهتر بود دو ماشینِ بریم. حال دلم وصف نشدنی بود از خوش بودن. حیف که فرصت نشد تو اوج اون احوال خوب احساسم رو با کلمات رج بزنم.


+ خواهرک در جواب اینکه گفتم "کاش کمی رعایت می کردید تا یا من بیام اونجا یا شما بیاید اینجا" گفت:" تو یا دلت تنگ شده میای یا تنگ نشده نمیای. تو از بعد ازدواج خانوادت رو نپذیرفتی و برای بودنمون همیشه شرط گذاشتی" و من در حیرت از برداشت اشتباهش دهنم باز مونده بود. این حقیقت نداشت. من فقط بعد از ازدواجم به دلیل ساعتهای طولانی تنها بودن وسواسم گسترده شده بود و اتفاقا اونها بیماری من رو نپذیرفتند و عین همین رو بهش گفتم. گفت من خواهرتم دوستت دارم و مراعاتت رو میکنم" و من بهش گفتم: "شماها در عین رعایت یک جاهایی برخوردهای خیلی بدی باهام کردید. ایراد خانواده ما اینِ که ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. اگر من از اول مستقیم درخواستم رو مطرح کرده بودم و طرف مقابل پذیرفته بود هیچوقت اونقدر ناراحتی بین ما پیش نمیومد اما نه من بلد بودم درخواستم رو مطرح کنم نه طرف مقابل ظرفیت شنیدن درخواست من رو دلشت. کما اینکه وقتی با مامان مطرح کردم گفت بهترین راه قطع رابطه است" 

یعنی مامانم حاضر بود با من قطع رابطه کنه اما به بابام نگه دستاشو بشوره. وقتی هم بعد از کلی داستان گفت نزدیک دو ماه بابا تلفن های منو جواب نمی داد.

مامانم دوباره دیروز برای چندمین بار میگه "تو اگر عروس من بودی دیگه نمیومدم خونتون" در حالیکه راه حل آروم موندن من خیلی ساده است. این که همه دستاشونو بشورن و اجازه بدن من خودم تو روزای حضورشون کارهامو انجام بدم همین. 

بعد خواهرم میگه تو ما رو نپذیرفتی :)))


از دیروز با حرفای خواهرک  قلبم مچاله شده بود و اینقدر حسم شبیه به روزهای سخت سه هفته قبل بود که نگو.


تو روزایی که روزی چند بار پنیک می شدم هیچ کس نیومد برای یک ساعت کنارم باشه و دستم رو تو دستش بگیره. من دختر بدی ام قبول. من خواهر بدی ام؟ قبول. اما یکی به حال مرگ می افته نباید کنارش بود؟ چقدر تو اون روزا گریه کردم و به مامانم گفتم من بد من وسواسی من اصلا غیر قابل تحمل چرا خودتو از من دریغ می کنی؟ من بلد نیستم عادی باشم اونوقت مامان باید راحت تو رو بزاره کنار و نیاد خونت؟ بعد یک چیزی بگی قهر کنه بره در اتاق رو ببنده و بچه من پشت در اشک بریزه و بگه مادرجون؟


ببخشید پستم تلخه. اینا حرفاییه که توی دلم مونده بود و دلم نمیخواد جایی دیگه به زبون بیارمشون. چون من حرف نزدم هیچکدوم نفهمیدن چقدر یه زمانهایی بهم سخت گذشت از شدت تنهایی و پیش شون دم بر نیاوردم. حالا فکر می کنند من اونا رو گذاشتم کنار 


راستش من اگر جای مامانم بودم و حتی میدونستم بچه ام قراره دوشنبه بره ترکستان و شنبه عصر اکه از بدحالی و پنیک نفسش بالا نمیومد زنگ میزد و گریه میکرد پاشو بیا سعی نمی کردم قانعش کنم که بری ترکستان خوب میشی. برای نصف روزم بود میرفتم پیش بچه ام تا هم دل خودم آروم بگیره هم اون طفلک شاید با دیدن و دریافت محبت من حالش بهتر بشه.

مشکل اساسی اینجاست که ما خانوادگی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. انتقاد کنیم و قهر نکنیم. و سرآمد این قهر کردنها خواهرکِ که حالا به خاطر مشکلات و شرایطی که دارن و داره یک جورایی حق داره. از طرفی اونها هیچوقت نپذیرفتن که اولا وسواس یک بیماریه و انگار به نظرشون میومد من از عمد و خودخواسته حساسیت نشون میدم. دوما چیزی که من روش حساس بودم انجام دادنش دو دقیقه طول می کشید آپولو هوا کردن که نبود.

در حالیکه همسر به من میگه تو وقتی که خودمون سه تا هستیم رفتار وسواسی شدیدی از خودت نشون نمیدی. معمولی هستی اما وقتی مهمان میاد و فوانین ات نقض مبشه غر میزنی.(البته فقط به خانوادم که باهاشون راحتم)


همسر میگه تو نمیتونی جلوی نیازت به محبت خانوادت رو بگیری اما نمی تونی وقتی مامانت راحت نیست به زور بکشونیش اینجا


ماهی به دُمش رسیده

صدای مامی مامی خوندن ماهک تو فضای  خونه پیچیده و من کمی آروم ترم بعد از خالی شدن بغضی که تو گلوم مونده بود. همسر سکوت مطلقِ از استرس و سر خودش رو با کار گرم کرده. خونه زلزله است و چقدر همیشه آرزو داشتم از اون دسته آدمهایی باشم که موقع استرس بیفتم به کار کردن نه اینکه بشینم یک گوشه هم استرس داشته باشم هم حرص کارهای انجام نشده رو بخورم. موقع استرس باید بخوابم که گذر زمان رو نفهمم یا  یک گوشه مچاله شم و با یک فیلمی چیزی سر خودم رو گرم کنم. این وسط طفلی ماه که این دوماه خیلی برنامه زندگیش بهم ریخته بود و روزای آخر که باید میرفتیم بیرون می گفت "من تنها می مونم نمی خوام بیام". ظاهرن ماهی به دُمش رسیده و امروز شدت استرس تو خونه ما به اوج خودش رسیده؛ اینقدر که همسر موقع صحبت با مامانش بغض ش شکست و دسته جمعی گریه کردیم :)))

این وسط بین تمام دلواپسی هام از تع دلم خدا رو سپاس گزارم که اون بحران رو رد کردم و الان عین یک آدم عادی استرس دارم نه این که از پا بیفتم. یک استرسی که فقط کم حوصله ام کرده ولی می تونم رو پام بایستم. می تونم کار کنم. میتونم به طفلکم غذا بدم و بشورمش و ...

راستش از همون موقع که حالم خراب بود انگار مطمئن بودم لازمه که این بحران رو طی کنم و یک سوال توی سرم میچرخید. "پیام و درس این ناتوانی و حال خراب برای من چیه؟ قراره چی رو متوجه بشم؟!" و واقعا واقعا درس بود. گوشزد بود. تلنگر

الان هم دعا  می کنم فردا فقط اونچه خیر هست اتفاق بیفته. دارم تلاش می کنم که بد بینی هام به آدمها رو ندید بگیرم و توکلم به خدا رو قوی تر کنم و همه چیز رو بسپارم به خودش. تا الان هم به خودش سپرده بودم ولی این آخریا انگار یهو ترسیدم. حالا ولی یس، الرحمن و واقعه انگار یک بار دیگه دلم رو قرص کردن که هر چی پیش بیاد خیره. حتما اتفاق امروز، گیر افتادن پول، این استرس شدید صلاحی درش هست و درس و پیامی برای ما داره که بعدها متوجه می شیم


ماهک قرآن رو باز کرده و ورق میزنه.  یعنی داره قرآن میخونه. صدای همسر تو فضای خونه پیچیده. داره با همکارش در مورد وام حرف میزنه. این یعنی که کمی آرومتر شده و دلش قرص تر شده که می تونیم پول رو آزاد کنیم.



غ ز ل واره:

ممنون میشم برای فردا صبح و کارهایی که پیش رو داریم انرژی مثبت بفرستید. ان شالله فرصت بشن همه دغدغه این ماه رو می نویسم

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

حرصم گرفته بود.  باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرد‌اَم هستم... تلفن زنگ می‌خورد. با سرم گوشی را گرفته‌ام و با دستهایم اتوکاری را ادامه می‌دهم.صدای مادر همسرک بی رمق و غمگین است... دلیلش را که می‌پرسم؛ می‌گوید: "از صبح سرم خیلی درد می‌کند. خون دماغ شده‌ام." زیاد حرف نمی‌زنم چون وقت سردرردهایم حوصله هیچ صدایی را ندارم. گوشی را می‌دهم به همسرک. همسرک با لحنی مملو از نگرانی و کمی عصبانیت با مادرش حرف می‌زند. کت همسرک را روی میز اتو جایجا می‌کنم و همزمان که به خودم غر ‌می‌زنم که محافظ اتو هم شرایط را بهتر نکرده و باز هم برق می‌افتد لباسها؛ صدای همسرک می‌آید که می‌گوید از عید تا حالا قرار است بروید دکتر اما هر روز عقب‌اش می‌اندازی!...   غرق می‌شوم در افکارم که مادرکش با این حال بد زنگ زده احوال ما را بپرسد و یاد کمردردهای پدرک‌ام می‌افتم که چند روز خوابیده بوده و من نمی‌دانستم؛ حلقه می‌شود اشکهایم. تار می‌شوند چشمهایم و فرو می‌خورم بغضم را از غم این همه فاصله که دستمان نمی‌رسد برای عزیزانمان کاری بکنیم. هنوز دقیقا نمی‌دانیم شرایط مادرکش را. اما یک جمله مدام در ذهنم تکرار می‌شود "اگر راه نزدیک بود به زور هم که بود؛ خودم برده بودمشان دکتر".  به آستین کت که می‌رسم اتوکاری را رها می‌کنم. می‌روم کنار همسرک و خواهش می‌کنم ملایم تر حرف بزند که مادرکش در این لحظه به اندازه کافی حالش بد هست. اما تذکر من بی فایده است. همسرک ترسیده. او مرد است. متاسفانه گریه نمی‌کند. غر نمی‌زند. اما احوالش دگرگون شده است. مکالمه که تمام شد؛ زنگ می‌زند به پدرکش و با ناراحتی اعتراض می‌کند به تنها ماندن مادرش و بی خبر بودن  پدرش.گفته بودم که ما انسانها هرچقدر هم که دورمان شلوغ باشد باز هم تنهاییم. تنهایی هایمان انواع مختلفی دارد. یکی از این انواع، تنهایی‌های بعد از ازدواج فرزندان است. هرچقدر هم بیایند و بروند؛ باز هر کدام درگیر زندگی خودشان هستند. حالا کافیست به هر دلیل همسرت هم خانه نباشد. خون ریزی دماغت هم قطع نشود و احتمالا بترسی که تمام نشود و هیچ کس خبردار نشود. راستش هنوز نفهمیدم کدام نوع از تنهایی وحشتناک‌تر است.

با همه آشفتگی‌ همسرک آماده می‌شویم کمی قدم بزنیم. هوا سرد بود. سردم بود. همسرک ترسید سرما بخورم. برگشتیم. به خواهرکش زنگ زد و تازه فهمیدیم دو ساعت این دختر طفلکی به مادرکش زنگ می‌زده و مادرک طفلکی‌تر جواب نمی‌داده چون تمام دو ساعت خون از دماغش می‌رفته و دستهایش خون آلود بوده. اشکهایم دیگر مدارا نمی‌کنند. دلم بد می‌شکند. صدای همسرک تو گوشم زنگ می‌زند که در خانه تنها می‌ماند و فردا خدایی نکرده پشیمان می‌شوید... پشیمان می‌شوید... پشیمان می‌شوید...


غ‌ـزل‌واره:

+ همیشه از دور شدن از عزیزانم می‌ترسیدم. می‎ترسیدم مبادا که  خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و زبانم لال مویی از سرشان کم شود؛ نباشم و  و تمام عمر پشیمان شوم. ترسیدم. دور شدم و حالا برای هر کدامشان تنم جدا می‌لرزد. چه خانواده خودم چه خانواده همسرک

+ عزیزانم رفتند و نیمی از وجودم را با خودشان بردند.

+ ناسپاس نیستم. فقط دلم می‌خواهد کاری بکنم.