هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

؟....

یک روزهایی هم هست که بهم ریختگی های هورمونی یک عالم حس های مسخره میریزه تو وجودت و تو دائم دنبال یک راه فراری از دستشون. با این وجود نمی تونند مانع حضور احساس خوشبختی ات بشن. در عین حال اون احساس وحشت و ترس از دست دادن گورش رو گم کرده و با وجود این حس های مسخره و صبح زود رفتن همسر هم خبری ازشون نمیشه چون تو بهشون راه ندادی و تحسین می کنی قدرت کنترل احساساتت رو که از حالت نرمال خارج شده بود. ولی بالاخره یک چیزی باید باشه که احساس های منفی بهشون گیر بده اینطوریه که یک عالم فکر روی ذهنم ریخته و سنگینی میکنه که تو بالاخره میخوای چی کار کنی؟!!! یعنی میشه یک روز یک جواب قاطع و محکم برای این سوال داشته باشم؟!


نه به دو هفته قبل که میشد با یک پیرهن تابستونی توی خونه جولان داد؛ نه به این هفته که از پنجشنبه هفته قبل و در عرض دو ساعت هوا یخ زد و من چند شبی هست شب ها تا صبح یخ میزنم چون با گرم شدن هوا ملحفه یورگان رو شستم دوختم و جمعش کردم و الان با اینکه دوختن ملحفه سخت نیست؛ دلم نمی خواد این پروسه رو تکرار کنم و دوست دارم با خودم فکر کنم از خونه تکونی؛ تمیز شدن یورگان حذف شده. نیست که خیلی خونه تکونی میکنم؟! :))

البته دوست دارم بتونم و انجامش بدم اما نه در حد خودکشون

راستش من مادر و خواهر همسر و جاری رو درک نمی کنم اینقدر که می شورن و می سابن. تمیزی خوبه اما نه به قیمت از دست دادن سلامتی جسممون. جاری دو سال قبل موقع تزئین شله زرد نذری مادر همسر بهم میگفت: "ما یک جور مرض داریم. برای خودمون وقت نمیزاریم. دائم در حال تمیز کردنیم تو مثل ما نباش" و حقیقت اینه که من نه توان جسمی اش رو دارم در اون حد کار کنم. نه اعتقادی به اون همه کار کردن دارم. شما فکر کن ما تقریبا هر شب با مادرهمسر صحبت میکنیم. هر شب میگه تازه الان نشستم.این برنامه کل سال هستش حالا موقع خونه تکونی اگر پدر همسر نمیامد و تا الاهه شب کار می کرد. این در حالیه که دو سال قبل مچ هاشو به خاطر درد زیاد عمل کرده و کمر درد، پادرد و دست درد زیادی داره و حالا سردردی که عید 95 شروع شده رو هم بهش اضافه کنید. پارسال قسم خورده بودم که بعد از عید تو یکی از کلینیک های درد تهران نوبت بگیرم و ببرمشون ببینیم مشکل از کجاست البته به زور. اما پاندمی شروع شد و دست و پامون رو بست.


بالاخره هفته قبل بعد از یک سال رفتم آرایشگاه. خیلی دوست داشتم موهام رو رنگ کنم اما  اوضاع موهام خوب نیست و بهتر بود مواد شیمیایی بهش نزنم. به آزی گفتم میخوام موهام رو مرتب کنم و بخش کِرم موهام رو کلا بچینم. آزی یک کم موهامو بررسی کرد و گفت موهات که مرتبِ :) بخش کرمش هم نه مو خوره داره نه خرابه. قسمت جالب ماجرا این بود که من موهام رو خودم کات کرده بودم :))) و آزی به عنوان آرایشگر درستی کارم رو تایید کرد. در هر صورت مجبور بودم موهام رو کوتاه کنم چون یک دسته از موهام به خاطر شامپوهای ضد شوره درست از شروع دکلره ها کات شده بود و برای هماهنگی باید موهام خورد میشد. دوست داشتم کمی یک دست تر باشه اما نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با کات کردن موها ارتباط برقرار کنم. ماهک جانِ طفلکی رو به خواست خودش برده بودم. البته دلم میخواست اگر لازمه آزی موهاشو کمی نوک گیری کنه. اما آزی گفت موهاش خوبه دست نزنیم. آزی عاشق موی بلنده و طلایی های ماهک تقریبا به خطر کمرش رسیده.

از اونجایی که از آرایشگاه رفتن خوشم نمیاد و چون با آزی دوستم و میدونم چقدر تمیز و حساسِ، ترجیح دادم از ناخن کار خودش نوبت بگیرم. بالاخره ژلیش کردم اما کارش رو تمیز انجام نداد. البته میگفت خیلی تکون خوردی و خجالت کشیده بود بگه تکون نخورم. با این حال با وجود ماهک اینقدر سختم میاد جای دیگه برم که ترجیح میدم پندار کارمو رو انجام بده. امیدوارم واقعا به خاطر تکون خوردنام موقع صحبت با آزی کارش رو تمیز انجام نداده باشه. از اینا گذشتههمون روزی که کوفته پختم متوجه شدم لپ پر شده. آزی گفت مشکلی نیست بیا درستش میکنه اما چون باید با همسر هماهنگ بشم که بتونه ماهک رو نگه داره هنوز نشده برم. تازه امروز دیدم یکی از ناخنام از ته ته داره میشکنه :((( امیدوارم

ماهک منتظره برم باهاش بازی کنم و منی که کلی صبر کرده بودم که حرفام رو بنویسم جز مسائل روزمره چیزی به ذهنم نیومد.


بعد از ظهرها وحشتناک خوابالود میشم و وقتی هم میخوابم بیدار شدنی کسل ام. سرم رو با گوشی گرم کردم که نخوابم

من: کلی تلاش کردم که نخوابم

همسر: آفرین. ماهک تو هم تلاش کردی؟

ماهک: نه من نشسته بودم. کاری نمی کردم! مامان هم نشسته بود

:)))))


همسر: بریم پرتقال هامون رو بگیریم؟

من: می بری پلاسکو؟

همسر: نه. یه وقت دیگه

ماهک: (با تحکم) آخه مامان ظرف لازم داره ه ه ه  

همسر: خوب بعدن بخره

ماهک: منم میخوام برای بّرارّکی (اسم عروسکش بهارک هست) کالسکه بخرم

من: اونوقت باید بری اسباب فروشی نه پلاسکو  (به اسباب بازی فروشی میگه اسباب فروشی) 

ماهک: حامی می بری اسباب فروشی؟

من: پس من چی که میخواستم برم پلاسکو؟

ماهک: هر موقع کرونا تموم شد حامی میبره

همسر: آفرین من اصلا به ذهنم نرسیده بود

من:


ماشین افتاده تو دست انداز.

ماهک: ببین حامی، ماشین که خراب میشه هی می پره بالا. باید ببری دسته اش رو دست کنی که نپره بالا



من و همسر داریم حرف میزنیم. رسیدیم به اون مرحله ای که یک کم حرفامون همزمان میشه. ماهک با صدای بلند میگه نباید حرفاتون رو گاتی کنید. باید نوبتی حرف بزنید :)))


هفته قبل معنی کلمه "مشکل" رو نه از من خودش یاد گرفته بود. همسر از راه رسیده میگه گوشی تو بده ببینم مشکل اش چیه. :))

بعد تلفن بازی میکنه.. تلفنش مثلا زنگ میخوره جواب میده که فردا میام مشکلت رو ببینم


موهای همسر رو شونه میزنه و میگه :"موهاتو نمیشه بافید. کچلی" چند دقیقه بعد میگه من مثل "پرنده هام" اما تو مثل باختی ها هستی (منظورش برنده بوده)


تو آرایشگاه متوجه معنی کلمه حداقل شده بود. رفتیم حمام میگه حداگل بده خودم بشورم :)))


غ ز ل واره:

+شماهایی که توی ژلیش تجربه دارید بهم میگید چطور باید ازش مراقبت کنم؟ 


+قدیما یکی از حرف زدن های بچه اش میگفت و ذوق میکرد می گفتم چرا؟ حالا خوب میفهمم حس این که بعضی از کلمه ها رو برای اولین بار از زبون بچه ات بشنوی اونم با کاربرد کاملا درست عالیه


روانپزشک پول پرست

از صدای گریه ماهک بیدار شدم. بغلش کردم و آوردم روی تخت خودمون و همین که دراز کشیدم با صدای زنگ خونه حدود ساعت ٦ سوپرایز شدم. مامان، خواهرک و بابا 
حالم روبراه نبود اما خیلی بد هم نبود. اما نمیتونستم خوشحالیم رو ابراز کنم چون هم تهوع داشتم هم کمبود خواب و هم اضطراب و خونه به خاطر حال بد روز قبل که نتونستم واسه اومدنشون مرتب کنم؛ بازار شام بود. کم کم تا ظهر بهتر شدم و اغلبش رو درازکش بودم
ساعت ٢ با خواهرک و همسر رفتیم دکتر. از قبل همسر مخالفتش با روانپزشکم رو ابراز کرده بود. چرا؟ چون معتقد بود داره سو استفاده می کنه که هر جلسه میرم یک تست با بیست تا سوال میگیره که سوالا از نظر من خیلی ساده بود و میتونست توی جلسه جواب سوالا رو از من بگیره و برای هر تست ٤٥ هزار تومان می گرفت. همسر میگفت تو زعفرانیه مطب اجاره کرده و با این تستای اجباری فقط میخواد پول اجاره و کارهاش رو در بیاره.  راستش از نظر منم تست ها ارزش خاصی نداشتند که به خاطرش پول بگیره. 
در هر صورت من به دلیل ناخوش احوالی ترجیح میدادم این جلسه هم با اون ملاقات کنم. وقتی رفتیم خواهرک به منشی گفت شما پیشاپیش هزینه ویزیت رو دریافت کردید این تست و هزینه مضاعف یعنی چی؟ شما از اول بگید مثلا ویزیت ١٥٠ هست و تست هم روی اون باشه اونوقت ما تصمیم میگیریم بیایم اینجا یا نه. ما نمی خوایم تست بدیم. گفت این تست برای بررسی وضعیت هست اما من تصمیم گرفته بودم تست ندم
منشی مراتب رو به دکتر اطلاع داد و وقتی وارد اتاق پزشک شدیم رفتار دکتر خیلی زننده بود. همیشه ده دقیقه یک ربع شرح حال میگرفت اونم با خوش رویی اما این بار همین که نشستم و گفتم باز حمله داشتم سریع شروع به اضافه کردن قرص کرد و وقتی گفتم یک هفته است هر روز با مسکن آرومم سریع گفت قرص رو عوض می کنم.  یعنی نه سوالی پرسید نه هیچ شروع کرد به نوشتن و بعد گفت شما چرا همون کرج نمی ری دکتر؟ با لحنی که انگار داره به یک ولگرد اعانه میده و مثلا من رو لایق زعفرانیه و مطب خودش نمیدونست، :))) من خیلی زود از مطب اومدم بیرون
خواهرک که میدونست من تو این وضع روحی هر چیزی مضطربم میکنه گفت تو برو من میام. رفته بود و به منشی گفته بود: "مگه دکتر هزینه ویزیتش رو نگرفته؟ پس این رفتار زننده یعنی چی؟ کسی که میاد اینجا حالش خوب نیست که اومده. دکتر باید با رفتارش حال طرف رو بدتر کنه؟ واقعا متاسفم. متاسفم.
من از رفتار دکتر و تغییر قرص به قرصی که سال ٩٣ میخوردم و نمی دونم به خاطر اون قرص حالم بدتر شده بود یا خودم حالم اونقدر خراب بود؟! چون هر چی بود که مامان قرصا رو ریخت توی آشغال و من یک ماهی طول کشید سر پا بشم؛ دچار اضطراب شده بودم و به لطف عوارض قرص ها چنان میلرزیدم که هر کس نمیدونست فکر میکرد پارکینسون دارم. برگشتیم بالا که مراتب نگرانیم رو ابراز کنم. ظاهرن منشی حرفای خواهرک رو به دکتر منتقل کرده بود وقتی دوباره رفتیم توی اتاق رفتارش رو اصلاح کرده بود اما دیگه برام ارزش نداشت چون اگر قصد دکتر کمک انسان دوستانه به مراجعینش بود برای چهل هزار تومن اینقدر زشت رفتار نمی کرد. لاقل با آرامش دلیل من رو می پرسید که چرا دوست نداشتم تست بدم نه اینکه بد برخورد کنه. یا اینکه کلا به روی خودش نمیاورد
در هر صورت به خاطر سردردهام قرص رو عوض کرد و برای لرزشهام کلونوزپام نوشت اما از اونجایی که دیگه نمی خوام درمانگرم اون باشه در مشورت های خانوادگی قرار شد همین قرص فعلی رو با دقت تر از قبل ادامه بدم چون نامنظم خوردنش در اثر شک کردن های من باعث مشکل شده و یک روانپزشک خوب و متعهد توی تهران یا کرج پیدا کنیم که بریم. از طرفی معمولا دکتر جدید داروی متفاوتی تجویز میکنه و من نمیخوام چندباره درگیر عوارض مصرف قرص های جدید بشم

غ زل واره:
اووووف من برای درمان میگرن مصرف داروهای روان رو شروع کردم و حالا هم سردرد دارم هم عوارض قرص ها رو باید تحمل کنم هم یه وقتایی اینطوری از زندگی عادی ساقط میشم و همه به دردسر میفتن. 
من هم یه وقتایی دوره ای بی حوصله و ناشاد میشدم اما زندگی میکردم. برای هر چیز بی اهمیتی مضطرب نمی شدم. من سه سال با یک بچه کوچک تک و تنها صبح تا شب سر و کله زدم. همه میدونند مراقبت از نوزاد چقدر در عین شیرینی سخته و همینطور مراقبت از یک بچه نوپا اما من اونقدر قوی بودم که دست تنها از عهدش برومدم و از این بابت به خودم افتخار میکنم. با این حال پشیمونم که برای سردرد گرفتار این قرص ها شدم. درسته که تقصیر از خودم بود اما از کرونا به طرز بدی ترسیده بودم وگرنه امکان نداشت نوبت اسفند ماه سال قبل  رو کنسل کنم و نرم اما کاریه که شده و پشیمونی بهبودی در بر نداره. در هر صورت مواقعی که حمله عصبی دارم بعدش به طرز افتضاحی با هر حرفی که کمی ناراحتی توش باشه حالم بد میشه. مثل خبر ورشکستگی یکی از دوستای برادرک :( آرزوم اینه که برگردم به زندگی عادیم بدون قرص با حال خوب.

+ میشه لطفا اگر روانپزشک خوب تو تهران یا کرج می شناسید بهم معرفی کنید؟

+ حتی آزی و همسرش هم به این تستا اعتراض کرده بودن اما باز دکتر کار خودش رو ادامه داده بود

کریسمس

به لطف تلاش مضاعف در فرهنگ سازی مناسبت های داخلی در برنامه ها و فضای شهر، ماهک از مناسبت ها با این سن کمش فقط کریسمس و بابانوئل رو میشناسه به خاطر کارتون های بامزه و شعرهای قشنگ کریسمس که پارسال زیاد دیده بود و از دو سه ماه قبل منتظر بابانوئل هستش و بهش سفارش هدیه داده و چون ما خیلی به مناسبت ها پای بندیم منتظریم یک روزی برف بیاد که بابانوئل ماهک بیاد :))) اونوقت عید نوروز جم کیدز شعر عمو نوروز رو به زشت ترین حالت ممکن ضبط و پخش کرده بودن که من حالم بهم میخورد شعر رو گوش کنم و باید کانال رو عوض می کردم شبکه کارتون خودمونم که کلا تعطیل.

البته که درسته بعضیا میگن اینا مناسبت های غربی هست و فلان اما من معتقدم هر مناسبتی که باعث خوشحالی میشه اگر به دور از چشم و هم چشمی باشه عالیه که برگزار باشه. خصوصا که مناسبتی مثل کریسمس، Thanks giving یا هالوین به نوعی جهانی هستن.

در هر صورت کریسمس همتون با تاخیر مبارک


غ ز ل واره:

+ یعنی من از اینام که خارج از ایران زندگی کنم اینجا کلا از فارسی بودن خارج میشه از بس الان وسط نوشته ها هی همون دو سه تا کلمه استامبولی که بلدم تو مغزم وول میخورد و مثلا به جای "در هر صورت" میخواستم بنویسم "پِکِ" :))) چنین انسان بی جنبه و خود باخته ای هستم من. حالا خدا رحم کرده نمی فهمم چی میگن :)))


+چند روزه میخوام بنویسم ولی به خودم گفتم وقتی فلان کار رو کردی می تونی بنویسی. 


+ سوپ امشب برترین غذایی بود که تو عمرم پختم. خودم نتونستم بخورم. سوپ کدو حلوایی که چون شیرین بود و با آبلیمو هم ترش و شیرین شده بود  حالمو بهم میزد و نمیدونم با اون همه سوپ چه کنم؟


+یعنی من اندازه یک صفحه A4  نوشتم دیشب و ماهک با لطف تمام همشو پاک کرده :))

شاید وقتی دیگر

قبل از این با چنین مخالفت‌هایی چقدر برآشفته می‌شدم و عکس العمل‎های تندی داشتم. اما امروز! به خودم افتخار می کنم که اندوه شنیدن نه رو به خشم تبدیل نکردم. با این حال نمی تونم منکر اندوهی بشم که در درونم شکل گرفته. اینقدر مخالفت های شبیه این ازش دیدم توی این چند سال که متاسفانه ذهنم دچار تفکر محدود در این زمینه شده و یک جورایی قبل از درخواست کردن می‌دونم که مخالفت خواهد کرد. کاش ادبیاتم اونقدر قوی بود که بتونم احساس درونم رو راحت در قالب کلمات بریزم روی این صفحه سپید. در هر صورت احساسی که در درون داشتم "سرزنشِ خودم!" نبود و این یعنی یک پیشرفت خوب. ولی چقدر اندوه در قلبم هست که استقلال مالی‌ام رو به خاطر شرایط زندگیم، بچه‌داری و نوع تفکرم در تربیت فرزند از دست دادم و دیگه نتونستم کار بکنم که اختیار انجام یک سری از کارها که دوست دارم ازم سلب نشه و درخواستم در موقعیت فعلی غیرمنطقی محسوب نشه. در بین همه این افکار جمله های دکتر مایکل نیوتن در ذهنم می چرخه که "ما برای رسیدن به کمال و پیشرفت روحمون به این دنیا اومدیم" و با یادآوری این جمله صدایی در درونم فریاد می‌میزنه تسلیم نشو؛ با مخالفتش راه رسیدن به هدفت بسته نمیشه. از راه های دیگه ای مسیر رو ادامه بده و مطمئن باش یک روزی فرصت انجام کاری که الان خیلی مصمم به انجامش هستی پیش میاد. تو فقط در مسیر هدفت گام بردار و تسلیم نشو. شاید در زمانی بهتر از اکنون این فرصت برات فراهم بشه. زمانی که بازدهی دوره دلخواه برات به حداکثر برسه.


غ‌زل‌واره:

+ به شدت احساس مادربد بودن دارم امروز

+ چه خوب که صبح نتونستم به خواهرک زنگ بزنم و انرژی منفی بدم از ناراحتی مخالفت همسر و چه خوب که الان هم حرفی نزدم و اجازه دادم اون از درگیری های کاری و ایده های قشنگ در مورد کارش حرف بزنه