هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

99/9/9

آخرین تاریخ رند قرن حاضر را چگونه گذراندید؟


ساعت ٥:٣٠ عصر به وقت کرج سقف دستشویی در اثر تعمیرات طبقه بالا ریخت و ما الان از پایین می تونیم با طبقه بالا سلام علیک کنیم :)))

این روزای من

به یک ثبات نسبی رسیدم اما ظرفیت و تحمل ناراحتی ام به شدت پایین اومده. با هر مسئله نگران کننده ای سریع مضطرب میشم و صبح لرزان و مضطرب البته با شدت بسیار کمتر از روزلی سخت بیدار میشم.

پنجشنبه ١٣ شهربور اولین روزی بود که بعد از نزدیک دو ماه بدون اضطراب تو خونه خودمون بیدار شدم. دائم از حال خوبم توی ذهنم می نوشتم اما اوضاع خونه خیلی خراب بود و بایدکار میکردم تا کمی حس خوب توش به جریان بیفته و نمیرسیدم بنویسم.

یکشنبه هفته قبل با یک حال عالی مشغول جارو و تمیزکاری بودم که اون پیامک مسخره ک***ف  ح**ج~~~ا***ب اومد و باعث بحث من و همسر شد. من مطمئن بودم چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همسر میگفت چند ساله بهت میگم رعایت کن نکردی این هم نتیجه اش. و نگم از نوع برخورد همسر با من و قضیه تا چه اندازه بهم ریختم و گریه کردم. دوشنبه  حس و حال بدی داشتم. مامان طفلی ترسید و بدو بدو بایط خرید و اومد کرج. دائم به خودم میگفتم کاش آدم رفتن بودم و وقتی همسر پیگیر پست داک بود هولش میدادم جلو و میرفتیم و اونجا دیگه کسی برای چیزی اینقدر بی اهمیت زیر سوالمون نمی برد. سه شنبه صبح قبل از هشت محل مورد نظر بودیم اما به قدری آدم اونجا بود که من متعجب شدم. حالا جالبی ماجرا این بود که وایه یک خانم چادری هم پیام رفته بود و خودش خیلی متعجب بود. برای خیلی ها آدرس محلی رو داده بودند که اصلا اونجا نرفته بودند تو اون زمان و ....

از بس تعداد زیاد بود بیست نفر اول که رفتند داخل چند نفر اومد مشخصات همه رو یادداشت کردند و گفتند برید. با یک حال خوب  سوار ماشین شدم و رفتیم میدون تره بار لیمو و میوه خریدیم. 

عصر برای فسخ قرداد اجاره قبلی رفتیم. خیلی خوش گذشت. خیلی خندیدیم. جمع خوبی بود. اگرچه خانم مقدم خیلی برای مشکلشون ناراحت بود.

بعد از اونجا با مامان رفتیم پارک. نزدیک ٩ اینقدر سردمون شد که فرار کردیم. با اصرار زیاد ما مامان قبول کرد یک روز بیشتر بمونه. بودن مامان عجیب آرامبخشِ.خیلی خوشحال بودم از بودنش. خیلی آروم بودم با بودنش

چهارشنبه با همسر رفتیم خونه جدید واسه یک سری رسیدگی ها واسه تحویل به مستاجر و بالاخره من بعد از دو ماه با یک حال خوب رفتم خونه جدید رو دیدم. 

شب با مامان رفتیم خونه جدید رو دیدیم. مامان که تو بیماری من خونه رو دیده بود گفت من اون بار اصلا خونه رو ندیدم از بس حالم بد بود. تازه الان دارم میبینم. از اونجا رفتیم پارک

پنجشنبه بعد از ظهر هم مامان رفت و من از دیشب به خاطر قرمز شدن پوست روی کیستم نگرانم. ولی چون ظرفیتم کم شده شدت این دلواپسی ها کمی بیش از حد معموله. شاید هم یکی از دلایلش خبرهای بدیه که این دو ماه از فوت اطرافیان به گوشم رسیده. امیدوارم این قرمزی واسه ضربه ای باشه که چند روز قبل بهش خورده باشه و چیز مهمی نباشه. فردا باید زنگ بزنم و نوبت بگیرم


دوست نوشت:

شارمین عزیزم  فکر نکنم این پست رو بخونی اما باز هم بهت تسلیت میگم. خیلی ناراحتم و خیلی ترسیدم از این بی رحمیه دنیا

بهی عزیزم تسلیت میگم . واقعا متاسفم برای اتفاقی که افتاده

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

حرفهایی برای نگفتن

ساعت ٣:٣٠ نیمه شبِ. بیدار شده و آبِ سرد میخواد. آبش رو که خورد میگه: "مامان کی کرونا تموم میشه بریم خانه بازی، سرسره بازی کنیم. نی نیا بیان. چرخ و فَلَنگ بازی کنیم؟"

چقدر دلم سوخت واسه طفلکم که اولین صحبتای جدی زندگیش با من باید در مورد کرونا و تموم شدن این روزاییِ که گاهی به نظرت میاد پایانی نداره؛ باشه. از اینکه تو بازیهاش عروسکش کرونا گرفته. از اینکه عمه اش یا مادرجون میگن بیا خونمون میگه خونتون کرونا داره. وقتی کرونا تموم شد میام. از اینکه وقتی می خوایم بریم بیرون سریع میگه من ماسک نمیزنم.  خدایا ما آدم بزرگ ها به کنار صدای این طفل معصوم ها رو داری؟ میشه دوباره زندگیامون رو آسون کنی و بی دغدغه؟ 


+ از چهارشنبه که کارا خوب پیش رفت خوب بودم. پنجشنبه ظهر زدیم به جاده چالوس و تا سد با دوتا ماشین رفتیم چون ماه گفت من می خوام رو صندلی خودم بشینم و سوار ماشین آقا مسعود نمی شم :)) البته که محض احتیاط بهتر بود دو ماشینِ بریم. حال دلم وصف نشدنی بود از خوش بودن. حیف که فرصت نشد تو اوج اون احوال خوب احساسم رو با کلمات رج بزنم.


+ خواهرک در جواب اینکه گفتم "کاش کمی رعایت می کردید تا یا من بیام اونجا یا شما بیاید اینجا" گفت:" تو یا دلت تنگ شده میای یا تنگ نشده نمیای. تو از بعد ازدواج خانوادت رو نپذیرفتی و برای بودنمون همیشه شرط گذاشتی" و من در حیرت از برداشت اشتباهش دهنم باز مونده بود. این حقیقت نداشت. من فقط بعد از ازدواجم به دلیل ساعتهای طولانی تنها بودن وسواسم گسترده شده بود و اتفاقا اونها بیماری من رو نپذیرفتند و عین همین رو بهش گفتم. گفت من خواهرتم دوستت دارم و مراعاتت رو میکنم" و من بهش گفتم: "شماها در عین رعایت یک جاهایی برخوردهای خیلی بدی باهام کردید. ایراد خانواده ما اینِ که ما بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. اگر من از اول مستقیم درخواستم رو مطرح کرده بودم و طرف مقابل پذیرفته بود هیچوقت اونقدر ناراحتی بین ما پیش نمیومد اما نه من بلد بودم درخواستم رو مطرح کنم نه طرف مقابل ظرفیت شنیدن درخواست من رو دلشت. کما اینکه وقتی با مامان مطرح کردم گفت بهترین راه قطع رابطه است" 

یعنی مامانم حاضر بود با من قطع رابطه کنه اما به بابام نگه دستاشو بشوره. وقتی هم بعد از کلی داستان گفت نزدیک دو ماه بابا تلفن های منو جواب نمی داد.

مامانم دوباره دیروز برای چندمین بار میگه "تو اگر عروس من بودی دیگه نمیومدم خونتون" در حالیکه راه حل آروم موندن من خیلی ساده است. این که همه دستاشونو بشورن و اجازه بدن من خودم تو روزای حضورشون کارهامو انجام بدم همین. 

بعد خواهرم میگه تو ما رو نپذیرفتی :)))


از دیروز با حرفای خواهرک  قلبم مچاله شده بود و اینقدر حسم شبیه به روزهای سخت سه هفته قبل بود که نگو.


تو روزایی که روزی چند بار پنیک می شدم هیچ کس نیومد برای یک ساعت کنارم باشه و دستم رو تو دستش بگیره. من دختر بدی ام قبول. من خواهر بدی ام؟ قبول. اما یکی به حال مرگ می افته نباید کنارش بود؟ چقدر تو اون روزا گریه کردم و به مامانم گفتم من بد من وسواسی من اصلا غیر قابل تحمل چرا خودتو از من دریغ می کنی؟ من بلد نیستم عادی باشم اونوقت مامان باید راحت تو رو بزاره کنار و نیاد خونت؟ بعد یک چیزی بگی قهر کنه بره در اتاق رو ببنده و بچه من پشت در اشک بریزه و بگه مادرجون؟


ببخشید پستم تلخه. اینا حرفاییه که توی دلم مونده بود و دلم نمیخواد جایی دیگه به زبون بیارمشون. چون من حرف نزدم هیچکدوم نفهمیدن چقدر یه زمانهایی بهم سخت گذشت از شدت تنهایی و پیش شون دم بر نیاوردم. حالا فکر می کنند من اونا رو گذاشتم کنار 


راستش من اگر جای مامانم بودم و حتی میدونستم بچه ام قراره دوشنبه بره ترکستان و شنبه عصر اکه از بدحالی و پنیک نفسش بالا نمیومد زنگ میزد و گریه میکرد پاشو بیا سعی نمی کردم قانعش کنم که بری ترکستان خوب میشی. برای نصف روزم بود میرفتم پیش بچه ام تا هم دل خودم آروم بگیره هم اون طفلک شاید با دیدن و دریافت محبت من حالش بهتر بشه.

مشکل اساسی اینجاست که ما خانوادگی بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. انتقاد کنیم و قهر نکنیم. و سرآمد این قهر کردنها خواهرکِ که حالا به خاطر مشکلات و شرایطی که دارن و داره یک جورایی حق داره. از طرفی اونها هیچوقت نپذیرفتن که اولا وسواس یک بیماریه و انگار به نظرشون میومد من از عمد و خودخواسته حساسیت نشون میدم. دوما چیزی که من روش حساس بودم انجام دادنش دو دقیقه طول می کشید آپولو هوا کردن که نبود.

در حالیکه همسر به من میگه تو وقتی که خودمون سه تا هستیم رفتار وسواسی شدیدی از خودت نشون نمیدی. معمولی هستی اما وقتی مهمان میاد و فوانین ات نقض مبشه غر میزنی.(البته فقط به خانوادم که باهاشون راحتم)


همسر میگه تو نمیتونی جلوی نیازت به محبت خانوادت رو بگیری اما نمی تونی وقتی مامانت راحت نیست به زور بکشونیش اینجا


درس های روزهای سخت

هیچوقت برای سلامت روانتون سپاس گزاری کردید؟

هیچوقت از اینکه حالا روانتون اینقدر خوبه که میتونید روی پاهای سالمتون بایستید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه ترسیدید، غمگین شدید و حتی غصه خوردید و گریه کردید از خدا سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه بهتون ثابت شده عزیزانتون تو بدترین لحظات کنارتون میمونند سپاس گزاری کردید؟

هیچوقت از اینکه اونقدر جسم و روانتون سالم هست که میل به غذا خوردن دارید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه یک آدم معمولی هستید با قابلیتها و توانایی های معمولی از خداوند سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه در طول روز می تونید به مسائل مختلف فکر کنید و احساسات متفاوتی رو تجربه کنید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت از اینکه میتونید بدون ضعف و سختی راه برید و بشینید سپاس گزار بودید؟

هیچوقت بابت اینکه خیلی کم و در زمان لازمش گریه اتون میگیره سپاس گزار بودید؟

چند روزه دارم فکر میکنم این قطع شدن ناخواسته داروها و خوش خیالی من بر اساس حال خوشم تو سه چهار روز اول و  بعدش بهم ریختگی های هورمونی که حال بدم رو از اون میدونستم و ... انگار باید اتفاق میفتاد. قرار بود درس هایی بگیرم که شاید از راهی غیر از این میسر نبود.

قرار بود بفهمم چه موهبتی دارم که میتونم تو آرامش نفس بکشم و لحظه ها رو سپری کنم. لخظه هایی که بدترین حس های دنیا تو وجودم فوران میکرد یادم نمی اومد تا قبل از این چطور آروم زندگی کردم. تو زندگی هر روز و هر لحظه رو با یک احساس متفاوت سپری می کنیم. گاهی غمگین می شیم و غصه می خوریم. گاهی لبریز نشاط. گاهی پر از رخوت گاهی پر از هیجان و... اما همه اینها کنار هم شیرین اند. ناکامی ها باعث میشه وقت کامیابی لذت دو چندان ببریم از شرایط اما اینکه بدون رخ دادن اتفاق بدی افتاده و یک جور غیر طبیعی حالت بد بشه که آرزو کنی نفس هات تموم بشن و اگر مثل من مادر باشی از این آرزو هم وحشت کنی که بچه ات بی مادر چه کنه؟ و بعد تو همون بد حالی به خودت بگی بی مادر بودن بهتر از داشتن یک مادرِ همیشه بد حالِ (اون لحظه ها حسش اینه که قراره تا ابد حسها وحشتناک بمونند) و تازه بعد از بهتر شدن حالت میفهمی همون غمگین بودن های عادی چقدر شیرین بودن که میتونستی فقط غمگین باشی بدون حس های خیلی وحشتناک. بدون اینکه دست و پات سست بشه و مچاله بشی یه گوشه از شدت ضعف و سستی که تو دست و پاهات هست.

این روزا بعد از هر حالت وحشتناک، دریچه های قشنگی به روم باز شد. و قشنگ ترین اتفاق اون لحظه های سخت همراهیِ از جون و دل همسر بود. من تو زندگی مشترک یه جاهایی برای انجام یک سری کارها دستم باز نیست اوایل خیلی شاکی می شدم. می جنگیدم اما از یک جایی به بعد پذیرفتمش (تو هر زندگی مشترکی یک سزی اختلاف نظرهایی هست که یا حل شدنی نیستند و باید رهاشون کنی به حال خودش یا صبور باشی تا به مرور زمان و نرم نرم به یک توافق دو طرفه ختم بشه) و همسر اینقدر مردونه هوامو داره که به یک دنیا می ارزه برام. قبل ترها عشق همسر توی اتفاقهای سخت تر بهم ثابت شده بود ولی حالا تو این روزا این همراهی قشنگ ترین تصویر زندگیمه. اینقدر که الان از حس خوبش صورتم خیسه.

تا قبل از این به خیلی از سوالهای بالا جوابم نه بود اما حالا موهبت هایی رو می بینم که تا قبل از این حتی با انجام سپاس گزاریهای ریزتر حتی به ذهنم خطور نکرده بود. این اتفاق درسهای زیادی برام داشت اما اینکه تا چه اندازه بتونم از این درس ها تو زندگیم استفاده کنم مهمِ



امروز بعد از دو شب قرص خوردن؛ مدت بد حالی ام بعد از بیدار شدن کمتر از یک ساعت بود و شدتش هم خیلی کمتر. خدایا برای آرامش و حال نسبتا خوب این لحظه از ته ته ته دلم سپاس گزارم