هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چقدر خوبه....

چقدر خوبه که امروز تموم شد. چقدر خوبه که بالاخره ماه‌اک خوابید. چقدر خوبه که صدای خواننده مورد علاقه‌ات تو گوشت بپیچه. چقدر خوبه که یک لپ‌تاپ داری که وسط یک خونه که توش سگ میزنه و گربه می رقصه همه کارها رو بیخیال شی؛ حتی میز غذا رو جمع نکنی و برای اینکه طنش‌های یک روز سخت بچه‌داری رو با نوشتن کم کنی. چقدر خوبه که همسر هم شامش رو خورد و خوابید و وقتی حرص منِ خسته و بی اعصاب از گریه ها و بی تابی‌های امروز ماه‌اک را با حرف‌هاش درآورد و در مقابل من عصبانی شدم و اون سکوت کرد. چقدر خوبه که وسط بی وقتی و بی تابی های ماه اک تونستم یک غذا بپزم. چقدر خوبه که با وجود اینکه غذا نه مورد علاقه من باشه نه مورد علاقه همسر اما نیاز به زمان گذاشتن زیادی نداشته باشه و بتونم بازم ماه‌اک رو بغل کنم. چقدر خوبه که روزها شی میشن. چقدر خوبه که بعد از صبح تا حالا که له له میزنی واسه خواب، بالاخره زمان خوابیدن فرا رسیده. چقدر خوبه که بهنام بانی تو گوشم " آروم آروم اومدی به دلم.... نشستی و" می خونه و صدای موسیقی آلتی مثل ساکسیفون مغزم رو نوازش می کنه. چقدر خوبه که دستام توان نوشتن داره. چقدر خوبه که مست خوابم اما نوشتن حالم رو بهتر می کنه. چقدر خوبه که به همسر گفتم اینقدر راجع به غذای ماه‌اک حرف نزن، نپرس، مگه هر روز از من می پرسی چقدر غذا خوردم؟ خوب خوردم؟ چقدر خوبه که در مقابل اعتراض همسر به غذا گفتم که منم یک غذاهایی رو اصلا دوست ندارم اما گاهی چاره ای نیست. 
 چقدر خوبه که جایی برای خواب هست و میتونم با خیال راحت سرم رو بزارم روی بالش و غرق شم تو رویاهای شبانه. 
چقدر خوبه که خونه پره از اسباب بازی ها و لباس‌های ماه‌اک و کف خونه پر از خورد نون و خوراکیه. اینا یعنی من یک دختر دارم که سالمه و میل به خوردن داره و اینقدرانرژی داره و یاد گرفته راه بره که همه جا راه می ره وقتی یک خوراکی میدم دستش که خودش بخوره. 
چقدر خوبه که اینقدر ظرف کثیف دارم چون یعنی غذایی داشتیم برای خوردن و آبی داشتیم برای نوشیدن
چقدر خوبه که گوجه و خیار و سیب زمینی ها نشسته روی اپن موندن اینا یعنی پولی داشتیم که بتونیم خرید کنیم
چقدر خوبه که اتاق ماه‌اک پر از ساک و وسیله است این یعنی که ما شرایطش رو داشتیم و رفتیم سفر و همچنین یک دختر بلا داریم که اجازه جمع کردن هیچی تو این دو روز به من نداده و من هم به خاطر کار ترجمه فرصت های خواب ماه‌اک رو به اون کار اختصاص ندادم
چقدر خوبه که تو فکرت بگی کاش کسی هولم میداد تا دوباره سپاس گزاری رو شروع کنم و در همون حین با تمام خستگی هات و عصبیت هات تصمیم بگیری بنویسی که کمی غر بزنی از وضعیت امروز اما همش میشه حرفهایی که ازش بوی سپاس گزاری میاد و این یعنی خودِ خودِ خودِ خدا هولت داده جلو بدون اینکه خودت بدونی
چقدر خوبه که لبخندی ناخودآگاه نشسته روی لبهام این بعنی من با همه خستگی هام راضی‌ام به رضای او
چقدر خوبه 
چقدر خوبه
چقدر خوبه

یک روزایی مثل امروز

بوی نفت و رنگ طبقه پایین فضای خانه را پر کرده. درونم ناآرام است. ماگ قهوه را می گذارم روی میز پاتخت. پنجره را باز می کنم و ریه هایم را پر می کنم از هوای مرطوب بارونی. لباس گرم تنم نیست اما هوا هنوز  آنقدر سرد نشده که نتوانی چند دقیقه لای پنجره باز اتاق بایستی و چشم بدوزی به قطرات ریز باران  و یا کریم روی پشت بوم ساختمان روبرویی. به حیاط مان و باغچه سرسبزی که انگار تو را میگذارد وسط باغ های باران زده شمال؛ اینقدر که سرسبز و خوشگل شده امسال.

از ترس اینکه ماه اک در خواب سردش شود پنجره را می بندم وگرنه دلم میخواهد باز بگذارم  تا با تنفس هوای خوش بارون زده کمی آرام بگیرم. یک بالش میگذارم به دیواره تخت و لم میدم همانجا کنار میز پاتخت. ساعت ١٢ بود که من قهوه ریختم تو این ماگ که بخورم و الان ساعت ٣:٣٠ شده که فرصت نوشیدن قهوه دست داده.

کم کم خیلی چیزها از خودم دارد دستگیرم میشود این روزا. کم کم دارم می فهمم که درسته که ماه بچه گریه عویی نیست اما این دلیل نمیشود من فکر کنم بچه داری با بچه ای مثل ماه سخت نیست و این منم که سختش می کنم و خودم رو ببرم زیرسوال. کم کم دارم می فهمم بچه داری کلا سخت است اما بچه گریه عو سخت تر میشود. نه که آسان باشد و با بچه ناآرام سخت شود. کمک کم دارم با خودم مهربان تر میشوم  و کمال طلبی ام را کنترل می کنم

قبل از ماه اک من مهار "سختش کن" شدیدی داشتم؛ یعنی حتی برای یک بانک رفتن ساده من باید از روز قبل میدونستم که باید برم بیرون وگرنه حالم بد بود و ناراحت بودم و گاهی بحثمان هم میشد :)) چه حرفا! چه چیزا!!!! از طرفی بهانه های زیادی برای انجام ندادن کارهام داشتم؛ اینقدر که کتاب"بهانه بی بهانه" دایر را خریدم. بماند که به جز ٦٠ ، ٧٠ صفحه اول بقیه اش ناخوانده ماند. چند هفته ای هست که متوجه شدم مهار "سختش کن" یک جور ناجوری عقب نشینی کرده و انجام کارها برایم خیلی آسانتر شده و من دنبال بهانه جور کردن برای انجام ندادن کارهایم نیستم. به جای بهانه جویی و تنبلی پا میشوم و کار می کنم. اما.... با بچه نیازی به سختش کن و بهانه جویی نیست. خیلی وقتها کارهایت روی زمین می مانند.

یک یافته تازه دیگر هم اینست که دلیل تمام این موج های سینوسی خوشحالی و ناراحتی این مدت اخیر بر میگردد به اینکه من دست تنها صبح تا شب باید با ماه اک سر کنم. آن وقت یک روزهایی می شود مثل امروز که درست است با انرژی و شاد از سفر برگشته ای اما از ساعت ١١ صبح خوابالودی (فکر کنم دوباره کم خون شده ام)  و چون ماه اک صبح زمان کار نداده و مثل هر روزحدود ١٢، ١ نخوابیده و تا ٣ بهت چسبیده جوری که نه توانستی کار کنی؛ نه توانستی قهوه بخوری؛ نه ناهار گرمت را و کلا همه کارهایت روی زمین مانده؛ اعصابت متشنج می شود؛ خسته می شوی؛ غر میزنی؛ حتی عصبانی می شوی و تحمل صدای عزیزترین حضور زندگی ات را نداری. 

صدای بلند نقاش و کارگرهای طبقه پیایین روی اعصابم است و اجازه تمرکز نمی دهد. مست خوابم و زمان کم است.

کار این ترجمه ها تمام شود تا زمانی که خیالم از همکاری ماه اک راحت نشود عطای پول درآوردن  و فعالیت های مفید خارج از کار منزل را به لقایش می بخشم که نه اعصاب خودم متتشنج شود؛ نه طفل معصومم اذیت شود.


غ ز ل واره:

جایتان سبز سفر عالی بود

خلاصه طور

+ عروسی فامیل خودت زمین تا آسمون فرق داره با عروسی های خانواده همسر به خصوص که راحت میتونی برقصی


+ اگر برای عقد و شب چله اشون نبودم که برم، شکر خدا واسه پاگشای عروس داماد اینجام


+ به خاطر مرخصی ندادن به خاله احتمالا هفته دیگه مهربرون باشه. اما من نیستم :(((


+ چقدر هر لحظه این روزها واسه خواهر برادرم از ته دل دعا می کنم


+ قرار شنبه به بچه ها جور نشد. نمیدونم میشه دیدشون قل از رفتن؟


+ فردا یه شیوا زنگ می زنم ببینم میتونه بیاد؟


+ باید یه رومیزی قلمکار بخرم برای جبران لطف یک دوست


+ همه خوابن ولی من!!! کاش خوابم ببره


+ امشب به قوی شدن خودم به خاطر دوری از این بابت که برای همه کارها رو پای خودمم بالیدم

آش ماسولا با اعمال شاقه

پاکت بزرگ بیسکوییت هیت را گذاشته‌ام کنار دستم و گیج خواب به حال و هوای خودردرگیری این روزهایم فکر می‌کنم. بچه اول بودم. آرام(به لحاظ روانی)، خونسرد، اجتماعی، شلوغ، بی دغدغه و به شدت مستقل. هیچ کس را برای انجام کارهای شخصی و درس و مدرسه ام قبول نداشتم. نه که وسواس داشتم؟! نه. فقط اعتماد به نفس به جا و خوبی داشتم. همیشه روی دور کُند بودم و همه کارهایم را آرام و سر صبر انجام می‌دادم. در عوض همه چیزم نظم داشت. از یک جایی به بعد استرس جای آرامشم را گرفت و به مرور اعتماد به نفسم از دست رفت. البته همچنان کسی را برای انجام کارهایم قبول نداشتم اما اعتماد به نفس شخصیتی‌ام به شدت کم شده بود. همین کاهش اعتماد به نفس نقطه‌های تیره‌ای در زندگی‌ام کاشت که گاهی دلم می‌خواهد با یک پاک کن قوی برای همیشه پاک‌شان کنم.

سالها گذشت اما برخلاف همه بچه اولی‌ها، برخلاف همه سالهای استقلالم در انجام کارهایم؛ مادرک چند سال آخر حسابی لوسم کرد. من فقط سر کار می‌رفتم و در خانه دست به سیاه و سپید نمی‌زدم. از اول از لحاظ جسمی ظریف و ضعیف بودم. آنقدر که مادربزرگ همیشه می‌گفت روز خواستگاری به داماد می‌گویم:"نوه من را اذیت نکن دخترمان جان کار سخت و زیاد ندارد" حیف که عمرش کفاف نداد و نبود و ندید روزهای شادی‌ام را.. آنقدر که وقتی کار پیدا کردم، یک شب که مثلا خواب بودم! صدای پدرک را می‌شنیدم که به مادرک می‌گفت: " توانش را ندارد کار کند. مریض می‌شود." ضعیف بودن نه به این معنی که زود مریض شوم !... فقط خیلی زود خسته می‌شوم.

حالا ساعت 5:30 بعد از ظهر است و من احساس می‌کنم از شدت خستگی کم مانده که جانم در برود... سه روز است که درگیر سر و سامان دادن به مرغ و گوشت هستم. نه که اینقدر زیاد بوده که سه روز طول کشیده باشد ها. نه!... شنبه به همسرک بن ماه رمضان دادند. از آنجایی که به عمرم مرغ درسته خورد نکرده بودم، بعد از افطار مرغ‌های درسته را بردیم مرغ فروشی که خورد کند. تا مرغ‌ها خورد شود قرص‌های آهنی را که دکتر تجویز کرده بود گرفتم و از ساعت 10:30 تا 11:30 مرغ می‌شستم. دیگر توان ریز کردن فیله ها و بسته بندی نداشتم. چیدم داخل قابلمه و خوابیدم. به خاطر سحر بیدار شدن‌ها خوابم بهم ریخته و این بی نظمی در خواب خستگی‌ام را تشدید می‌کند. دیروز نزدیک ظهر فیله‌ها را خورد کردم... بخشی را چرخ کردم و بسته بندی شده گذاشتم داخل فریزر. تازه نوبت گوشت‌های گوساله شد... بعد از خورد کردن گوشت‌های گوساله، برخلاف همیشه که گوشت خورشتم  گوسفندی است؛ این بار به دلیل زیادتر بودن گوشت گوساله  نسبت به آنچه که همیشه می‌خریدیم، چند بسته خورشتی از گوشت گوساله آماده کردم و داخل فریزر گذاشتم. بقیه را داخل یخچال گذاشتم تا همسرک بیاید و گوشت گوسفندی بگیرد تا چرخشان کنم. قبل از افطار که از راه رسید، گوشت خرید اما توان من فقط در حد شستن گوشت‌ها بود. آنقدر که خوابالود بودم و خسته.

سحر امروز کمی نان خشک برشته که مادرک از زادگاهم آورده بود؛ با ماست و موسیر خوردم و صبح یک لیوان شیر و چند عدد خرما. و این همه غذای امروزم است. حتی میل به ناهار هم نداشتم. یعنی بدم نمی‌آمد چیزی بخوردم اما نه بوقلمون!!! راستش اگر به خودم بود هنوز هم مرغ و بوقلمون نمی‌پختم... اصلا شاید تا آخر عمر. با خودم فکر می‌کنم که اگر روزه گرفته بودم؛ سنگین‎تر بود!... از ساعت 11 گوشت‌های گوسفندی را آوردم و خورد کردم و کل گوشتهای دیروز و ا مروز را سه بار چرخ کردم و بسته بندی کردم. ساعت نزدیک چهار بود که کارم تمام شد و من حتی نرسیده بودم یک جارو به خانه بزنم و حمام کنم. گوشت و حبوبات آش ماسولا را بار گذاشته بودم و هنوز کار زیادی دارم تا افطار حاضر شود.

خسته ام. خیلی خسته ام. از فکر و احساس اینکه چرا عُرضه جمع کردن خانه را ندارم؟ چرا بعد از 2 سال هنوز اینقدر برای هر کاری باید زمان بگذارم؟ چرا خانه نظم نمی‌گیرد؟ چرا من هنوز کدبانو نشدم؟ چرا امروز حتی مجال ناهار خوردن نداشتم؟ چرا سه روز است فراموش می‌کنم به این طفلک معصوم توجه بکنم؟ چرا چرا چرا؟ مادرک می‌گوید یکی از دلایل فرز نشدن‌ات این است که کسی در خانه‌تان را سرزده نمی‌زند... که کسی مهمانت نمی‌شود... که مجبور نبودی سریع کار کنی. بچه که بیاید همه چیز درست می‌شود. مجبوری کارهایت را در زمان خواب بچه با سرعت تمام انجام دهی. مجبوری خودت را به همه کاری برسانی اما بچه داری کنی. وقتی برایش شرایط این سه روز را گفتم؛ برخلاف من که فکر می‌کردم کاری نکرده ام میگفت:"این همه کار کردی؟! باز هم از خودت ناراحتی؟". کاش مثل مادرک فکر می‌کردم!... راستیاتش این فکرها، درگیری امروز و دیروزم نیست. دو سال است که درگیرم. قبلا هم بود اما به شکلی دیگر. 

بحران خبر بارداری که گذشت و کمی با مسئولیتش کنار آمدم آرامش خاصی بر وجودم حکم فرما شد اما از هفته قبل که بطور جدی به رفتن به خانه پدری برای زایمان فکر کردم؛ تمام آرامش فکری‌ام به باد رفته. غرغرو شده ام و نامهربان با خودم. این زمان کم می‌آوردن هم نور علی نور شده و مغزم را حسابی پیاده روی می‌کند.

غ‌ـزل‌واره:
+ یکی از بزرگترین آرزوهایم این‌ است که خانه آنقدر مرتب و منظم باشد که فکرم آرام بگیرد و بین این آرامش، کمی دستمال تزینی بدوزم یا درست کردن دسر یا پختن کیک یاد بگیرم اما تمام هنرم شده کارهای روزمره‌ای که ... کاش توان بیشتری داشتم و سرعت عمل بالاتری

+ باز هم ماه رمضان شد و مهمانی‌های سالی یک بار خانواده همسر شروع شد و طبق معمول هر سال ما نیستیم و به دلیل شرایط کاری همسرک، هیچوقت هم نخواهیم. به همسرک می‌گویم باز هم به فامیل ما که بعضی مهمانی‌هایشان را یا نگه می‌دارند تا وقت حضور ما یا تکرار می‌کنند. راستش آنقدر این دو سال مهمانی نرفته‌ام که وقت پیش آمدنش هم عزای رفتن می‌گیرم اما راه که دور باشد همه چیز غاز همسایه می‌شود.

+ دلم برای خودِ شادم تنگ است. دلم یک غ‌ـزل فوق فعال می‌خواهد. غ‌ـزلی که همیشه برایم یک رویا بوده. نمی‌دانم بدنم چه ایرادی دارد که حتی وقتی باردار هم نبودم زیاد احساس خستگی داشتم و این اجازه تلاش زیاد را از من می‌گرفت. از طرفی موانع ذهنی‌ام آنقدر زیاد است که اجازه نمی‌دهد کاری را شروع کنم یا اینکه کامل به پایان برسانم

+ اولین بار بود که این غذا را پختم اما با وجود همه خستگی و غرغرهای درونی‌ام، عالی شده بود.

+ التماس دعا دارم خیلی زیاد

+ نوشته شده در دوشنبه 8 خرداد

بعد نوشت:
نزدیک یک نیمه شب بود که روی تخت دراز کشیدم و به بیدار شدن دو ساعت بعدش فکر میکردم که ماه‌اکم شروع کرد به ابراز وجود. سحر خندیدم و به همسرک گفتم قربونش برم تا توانست به خاطر زحمتهای امروز تشکر کرد و نازم کرد.

حالا من موندم و یک کنج خلوت ... که از سقفش غریبی چکه کرده

حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماه‌اکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگی‌مان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک می‌گوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمی‌شود هر هفته بیاید. سعی کردم قانع‌اش کنم اما می‌گوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماه‌اک‌مان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان می‌رساند. اما من نه می‌خواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.


برایم به اندازه تمام زندگی‌ام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماه‌ام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانه‌اش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکم‌ترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانی‌ام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه می‌کنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا می‌آید که اوج روزهای کاری پدرک‌اش است و نمی‌دانم می‌شود رویای شیرینم در آن لحظه‌های خاص واقعی شود؟!!


شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودن‌های همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر می‌کنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردن‌هایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان می‌خورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماه‌اک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان‌ خوردن‌هایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...


حساس شده‌ام. به مسائل مربوط به بچه‌ها حساسیت خاصی پیدا کرده‌ام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمت‌اش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛  از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچه‌ها به طرز عجیبی حساسیت نشان می‌دهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداری‌شان و تکان خوردن‌های کوچک‌شان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد می‌کنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شده‌ام و تمام حرفم برای نازدانه‌ام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندن‌ها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم می‌خواهد تمام حساسیت‌های وسواگونه‌ام همین حالا از بین برود چون نمی‌خواهم ماه‌اکم یک دانه‌اش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم می‌خواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظه‌های زندگی‌اش... که دلم می‌خواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته ته‌اش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشسته‌ام مثل ابر بهار اشک می‌ریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانه‌مان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوه‌شان را می‌بینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...