بوی نفت و رنگ طبقه پایین فضای خانه را پر کرده. درونم ناآرام است. ماگ قهوه را می گذارم روی میز پاتخت. پنجره را باز می کنم و ریه هایم را پر می کنم از هوای مرطوب بارونی. لباس گرم تنم نیست اما هوا هنوز آنقدر سرد نشده که نتوانی چند دقیقه لای پنجره باز اتاق بایستی و چشم بدوزی به قطرات ریز باران و یا کریم روی پشت بوم ساختمان روبرویی. به حیاط مان و باغچه سرسبزی که انگار تو را میگذارد وسط باغ های باران زده شمال؛ اینقدر که سرسبز و خوشگل شده امسال.
از ترس اینکه ماه اک در خواب سردش شود پنجره را می بندم وگرنه دلم میخواهد باز بگذارم تا با تنفس هوای خوش بارون زده کمی آرام بگیرم. یک بالش میگذارم به دیواره تخت و لم میدم همانجا کنار میز پاتخت. ساعت ١٢ بود که من قهوه ریختم تو این ماگ که بخورم و الان ساعت ٣:٣٠ شده که فرصت نوشیدن قهوه دست داده.
کم کم خیلی چیزها از خودم دارد دستگیرم میشود این روزا. کم کم دارم می فهمم که درسته که ماه بچه گریه عویی نیست اما این دلیل نمیشود من فکر کنم بچه داری با بچه ای مثل ماه سخت نیست و این منم که سختش می کنم و خودم رو ببرم زیرسوال. کم کم دارم می فهمم بچه داری کلا سخت است اما بچه گریه عو سخت تر میشود. نه که آسان باشد و با بچه ناآرام سخت شود. کمک کم دارم با خودم مهربان تر میشوم و کمال طلبی ام را کنترل می کنم
قبل از ماه اک من مهار "سختش کن" شدیدی داشتم؛ یعنی حتی برای یک بانک رفتن ساده من باید از روز قبل میدونستم که باید برم بیرون وگرنه حالم بد بود و ناراحت بودم و گاهی بحثمان هم میشد :)) چه حرفا! چه چیزا!!!! از طرفی بهانه های زیادی برای انجام ندادن کارهام داشتم؛ اینقدر که کتاب"بهانه بی بهانه" دایر را خریدم. بماند که به جز ٦٠ ، ٧٠ صفحه اول بقیه اش ناخوانده ماند. چند هفته ای هست که متوجه شدم مهار "سختش کن" یک جور ناجوری عقب نشینی کرده و انجام کارها برایم خیلی آسانتر شده و من دنبال بهانه جور کردن برای انجام ندادن کارهایم نیستم. به جای بهانه جویی و تنبلی پا میشوم و کار می کنم. اما.... با بچه نیازی به سختش کن و بهانه جویی نیست. خیلی وقتها کارهایت روی زمین می مانند.
یک یافته تازه دیگر هم اینست که دلیل تمام این موج های سینوسی خوشحالی و ناراحتی این مدت اخیر بر میگردد به اینکه من دست تنها صبح تا شب باید با ماه اک سر کنم. آن وقت یک روزهایی می شود مثل امروز که درست است با انرژی و شاد از سفر برگشته ای اما از ساعت ١١ صبح خوابالودی (فکر کنم دوباره کم خون شده ام) و چون ماه اک صبح زمان کار نداده و مثل هر روزحدود ١٢، ١ نخوابیده و تا ٣ بهت چسبیده جوری که نه توانستی کار کنی؛ نه توانستی قهوه بخوری؛ نه ناهار گرمت را و کلا همه کارهایت روی زمین مانده؛ اعصابت متشنج می شود؛ خسته می شوی؛ غر میزنی؛ حتی عصبانی می شوی و تحمل صدای عزیزترین حضور زندگی ات را نداری.
صدای بلند نقاش و کارگرهای طبقه پیایین روی اعصابم است و اجازه تمرکز نمی دهد. مست خوابم و زمان کم است.
کار این ترجمه ها تمام شود تا زمانی که خیالم از همکاری ماه اک راحت نشود عطای پول درآوردن و فعالیت های مفید خارج از کار منزل را به لقایش می بخشم که نه اعصاب خودم متتشنج شود؛ نه طفل معصومم اذیت شود.
غ ز ل واره:
جایتان سبز سفر عالی بود
+ عروسی فامیل خودت زمین تا آسمون فرق داره با عروسی های خانواده همسر به خصوص که راحت میتونی برقصی
+ اگر برای عقد و شب چله اشون نبودم که برم، شکر خدا واسه پاگشای عروس داماد اینجام
+ به خاطر مرخصی ندادن به خاله احتمالا هفته دیگه مهربرون باشه. اما من نیستم :(((
+ چقدر هر لحظه این روزها واسه خواهر برادرم از ته دل دعا می کنم
+ قرار شنبه به بچه ها جور نشد. نمیدونم میشه دیدشون قل از رفتن؟
+ فردا یه شیوا زنگ می زنم ببینم میتونه بیاد؟
+ باید یه رومیزی قلمکار بخرم برای جبران لطف یک دوست
+ همه خوابن ولی من!!! کاش خوابم ببره
+ امشب به قوی شدن خودم به خاطر دوری از این بابت که برای همه کارها رو پای خودمم بالیدم
حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماهاکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگیمان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک میگوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمیشود هر هفته بیاید. سعی کردم قانعاش کنم اما میگوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماهاکمان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان میرساند. اما من نه میخواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.
برایم به اندازه تمام زندگیام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماهام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانهاش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکمترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانیام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه میکنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا میآید که اوج روزهای کاری پدرکاش است و نمیدانم میشود رویای شیرینم در آن لحظههای خاص واقعی شود؟!!
شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودنهای همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر میکنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردنهایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان میخورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماهاک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان خوردنهایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...
حساس شدهام. به مسائل مربوط به بچهها حساسیت خاصی پیدا کردهام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمتاش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛ از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچهها به طرز عجیبی حساسیت نشان میدهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداریشان و تکان خوردنهای کوچکشان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد میکنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شدهام و تمام حرفم برای نازدانهام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندنها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم میخواهد تمام حساسیتهای وسواگونهام همین حالا از بین برود چون نمیخواهم ماهاکم یک دانهاش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم میخواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظههای زندگیاش... که دلم میخواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته تهاش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشستهام مثل ابر بهار اشک میریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانهمان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوهشان را میبینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...