هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حالا من موندم و یک کنج خلوت ... که از سقفش غریبی چکه کرده

حوصله دوباره گشتن و پیدا کردن یک دکتر برای زایمان را ندارم. اما با تاکید همسرک و مادرک مجبورم به این کار که بساط را جمع کنم و بروم زادگاهم برای پیدا کردن دکتری که ماه‌اکم را به دنیا بیاورد. یک زمانی تعصب زیادی داشتم که اگر روزی فرزندی داشته باشم حتما در زادگاه من متولد شود اما حالا مهمترین چیز برایم حضور همسرک است تا پایان این دوره سخت و شیرین و شروع دوره جدید زندگی‌مان که قرار است سه نفره شود. برایم مهم است که دکتر خوش اخلاقِ خودم این کوچک شیرین را به دنیا بیاورد. برایم مهم است که بیمارستان صارم زایمان کنم. برایم مهم است... اما همسرک می‌گوید نه مادر تو آدمِ آمدن و یک ماه ماندن است نه مادر من!!! بهترین کار اینست که تو جمع کنی و بروی و من هر هفته بیایم سری بزنم؛ که باورم نمی‌شود هر هفته بیاید. سعی کردم قانع‌اش کنم اما می‌گوید فقط در صورتی اینجا بمان که از دو هفته قبل از موعدِ آمدن ماه‌اک‌مان خواهری، مادری کسی بیاید کنار تو تا خیال من راحت باشد که اگر در طول روز و قبل از رسیدن من به خانه، کوچکمان تصمیم گرفت بیاید، بدانم کسی شما را به موقع به بیمارستان می‌رساند. اما من نه می‌خواهم برنامه زندگی کسی به خاطر ما به هم بخورد!!... نه توان دور شدن از همسرک آن هم برای یک مدت طولانی، آن هم در آن شرایط خاص را دارم.


برایم به اندازه تمام زندگی‌ام مهم است که وقت به دنیا آمدن این فرشته کوچک، همسرک در کنارم حضور داشته باشد. برایم مهم است اولین نفری که بعد از به دنیا آمدنِ ماه‌ام می بینم، همسرک باشد... برایم به اندازه تمام دنیا مهم است که اولین نفری باشد که بیاید و بین گریه و خنده از این معجزه بزرگ، دستهای گرم مردانه اش را بکشد روی سرم و بگوید خدا قوت... برایم مهم است که باشد و دستهایم را توی دستهای گرم مردانه‌اش بگیرد و بیشتر از همیشه مطمنم کند که در این راه محکم‌ترین تکیه گاهم هست و خواهد بود و تنهایم نخواهد گذاشت. برایم مهم است که زل بزنم توی چشمهایش و او بوسه ای بکارد روی پیشانی‌ام و همانطور که روی صورتم خم شده یواشکی در گوشم زمزمه کند "چرا گریه می‌کنی؟... بخند... همیشه هستم و تا ابد دوستت دارم" و من با همه ضعف و بی حالی قدرتمندترین زن دنیا شوم. برایم مهم است.... مهم است... مهم است... اما کوچکمان درست زمانی به دنیا می‌آید که اوج روزهای کاری پدرک‌اش است و نمی‌دانم می‌شود رویای شیرینم در آن لحظه‌های خاص واقعی شود؟!!


شاید!... نه حتما! ... فکر همین نبودن‌های همسرک در روزهای آخرِ این راه سخت و شیرین، و خدایی نکرده عدم حضورش در آن روز خاص، حال مرا اینطور دگرگون کرده... دلم گرفته!! نه شاید هم نگرفته است ولی چند روز است در حالتی کاملا خنثی سیر می‌کنم و درست از روز دوشنبه که ناخودآگاه اشکهایم پایین آمد و دخترکم انگار فهمیده بود که من غمگینم و هی با تکان خوردن‌هایش نازم کرد و شیطنت کرد، شاید من را بخنداند و من میان اشک و غم نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم؟! از اینکه در اوج تنهایی این کوچک دردانه من را فهمیده است، دیگر خیلی کم تکان می‌خورد... بیشتر بعد از خوردن میوه... ماه‌اک کوچکم مثل خودم عاشق میوه است انگار. اما چند روز است تکان‌ خوردن‌هایش در حد یکی دوتا ضربه کوچکِ است در حالیکه قبلا بیشتر بود...


حساس شده‌ام. به مسائل مربوط به بچه‌ها حساسیت خاصی پیدا کرده‌ام. گفتم "دردسرهای عظیم2" را نگاه کنم، شاید کمی بخندم اما این قسمت‌اش مربوط به تحویل بچه بود به مادرش و من تمام یک ساعت قصه را باریدم؛  از غم پنهان شده در دلم ... از درک احساس لطیف به بچه و تجسم کردن همسرک به جای لطیف... از لطافت حس یک مرد به عزیزانش. اصلا به مسائل و امور مادر و بچه‌ها به طرز عجیبی حساسیت نشان می‌دهم... آن وقت همین دوشنبه بود که به مریم گفتم به خودم شک دارم. به اینکه دیگران اینقدر ذوق مرگ بارداری‌شان و تکان خوردن‌های کوچک‌شان هستند و من خیلی آرام با قضیه برخورد می‌کنم؛ انگار که از ازل وعده ما همین بوده و حالا زمان محقق شدن وعده است. البته که همین بوده اما انگار نه انگار که سالها آرزوی چنین لحظه هایی را داشتم... آن وقت گریه کردم از اینکه نکند من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و حتی با دو سه هفته سردرد کشیدن تمام هیجانم برای خرید سیسمونی از بین رفت؟!... که چرا همچنان لال شده‌ام و تمام حرفم برای نازدانه‌ام شده روزی چند بار صدا زدن اسمش و چند بار قربان صدقه رفتنش؟! ... که نکند این زیاد تنها ماندن‌ها لالم کرده باشد و حتی وقتی هم که بدنیا بیاید نتوانم آن حرفهایی که باید را برایش بزنم؟!... که نکند من مادر خوبی نباشم؟!... که دلم می‌خواهد تمام حساسیت‌های وسواگونه‌ام همین حالا از بین برود چون نمی‌خواهم ماه‌اکم یک دانه‌اش را تجربه کند و مثل من زجر بکشد... چون دلم می‌خواهد به جای فکر کردن به اینکه اینجا کثیف است و آنجا تمیز لذت ببرد از تمام لحظه‌های زندگی‌اش... که دلم می‌خواهد زندگی کردن را بلد باشم و به او هم یاد بدهم .... و ته ته‌اش باز هم نکند که من ایرادی دارم که ذوق مرگ نیستم و آرامم؟!... آن وقت حالا نشسته‌ام مثل ابر بهار اشک می‌ریزم برای احساس قشنگی که بین لطیف و آن بچه ایجاد شده... از تصور حسی که همسرک به نازدانه‌مان خواهد داشت... از تصور دیدن صورت خوشحال پدرجان و مادرجانش که اولین نوه‌شان را می‌بینند... از .... و همچنان ته دلم غمگین است که شایدآخر این راه سخت و شیرین روزها و شبها باید بدون همسرک بگذرد...

نظرات 10 + ارسال نظر
دریا دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت 11:30

سلام عزیزم.. انشاالله به سلامتی و با ارامش همه چی تموم میشه.. ماه چندی الان؟

سلام گلم
ان شالله همینطوره به لطف خدا
5

شهرزاد یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 21:57

الهی عزیزدلم ،قربون این دل نازکت برم.خوب دیگه درسته عزیزم سخته اونم خیلی ولی این واسه سلامتی خودته،الان مطمئن باش که همسرتون دلش خیلی آشوبه و نگرانتونه ولی نشون نمیده.اگر مامان میتونست بیاد پیشتون که عالی میشد ولی بهرحال بنظر من هم همسرتون درست میگن.انشالله خودبخود کارا جوری پیش میره که وقتی انشالله عزیزم زایمان کردی اولین نفر همسرتون هست.دخترا بابایی هستن.این پرنسس خانم هر جور شده باباش رو میکشونه حالا نگی نگفتم.مواظب خودت باش،میوه و پروتئین خوب بخور،ورزش و پیاده روی فراموش نشه غزل جون مهربونم

خدا نکنه شهرزاد جان... راستش انگار راه گریزی هم ازش نیست... طفلکی اون که باید کلا تنها بشه و کسی نیست شبا که خسته کوفته میاد یک لقمه نون براش بیاره... تازه اون باید همه ذوقشو تو دلش نگه داره واسه دخترکی که ازش دوره و نه ماه منتظرش مونده
الهی خدا از زبونت بشنوه... پرنسس نگو بلا بگوووو چنان دلی از باباش برده اسمش میاد یک لبخند قشنگی میزنه که دلم ضعف میره برای جفتشون

ورزش که نگو بد تنبل شدم. اولاش که باید استراحت میکردم بعدش هم نشد برم امروزم جلسه اولشه نمیتونم برم

نوشین یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 08:25 http://nooshnameh.blogfa.com

به قول دوستمون شارمین کامنت گذاشتن برای پستت سخته و واقعا نمیتونم قضاوت کنم که کار همسرت درسته یا نه.
چون اصلا در شرایط تو نیستم.فقط میتونم برات دعا کنم که بهترین حالت ممکن برات مقدر بشه عزیزم. یک زایمان آرام در کنار عزیزانی که دوست داری در این لحظه قشنگ کنارت باشند. برات دعا کنم که شرایطی فراهم بشه که خانواده ات بتوانند همینجا در کنار همسرت تو رو همراهی کنند.

عزیزمی
ممنونم این دعا از همه چیز برام لازم تره... الهی خدا از زبونت بشنوه... امید به خدا ببینم خدا چی میخواد

سمیه یکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت 00:47

آره خب شرایط شما سخت تره، محل کار و بیمارستان و دکتر به من اینجا خیلی نزدیکه، تازه اگه برم تهران تو ترافیک و شلوغی تا به حایی برسم برام سخت میشه، شما هم با شرایطتت بری پیش خانواده آرامشت بیشتره، ایشالا خدا کمک و یار هر دو مون باشه، مهم اینکه نی نی سالم بدنیا بیاد، بقبه ش میگذره، باید صبور بود

منم برم خونه مامان بیمارستانها همشون نزدیکند به خونه مامان خصوصا یکیش که 5 دقیقه راهه
الهی آمیــــــــن برای جفتمون
بله باید صبور بود

آبگینه شنبه 6 خرداد 1396 ساعت 19:46

در به در دنباله کامنتت میگشتم چون مطمئن بودم خوندم و جواب دادم و تایید کردم
دوتا کامنت رو واسه یه پست ارسال کرده بودی خانم خانما

دوتا کامنت رو تو دو تا پست ارسال کرده بودم

آبگینه جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 23:35 http://Abginehman.blogfa.com

هر کی یه مدل درگیره
مثلا من دوماهه خونه ام رو ندیدم و خونه مامانم هستم و دلتنگ خونه خودم
تو خونه خودت هستی و سرگردان بین رفتن و ماندن!
حق داری دوست داشته باشی همسرت موقع زایمان کنارت باشه. وضعیته کاری خواهر یا مادرت جوری نیس بتونن دوهفته آخر پیشت باشن؟ ان شاالله میتونی یه هفته بعد زایمان بری و یه ماهی پیشه مادرت اینا باشی

عزیزمی
زندگیه دیگه... خدا گفته انسان را در رنج آفریدیم....
آخه فقط دو هفته آخر نیست که بعدش یکی باید باشه بچه داری یادم بده؟
امید به خدا

مینا جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 10:44

من با شارمین موافقم
انشالله هر کاری میکنی به صلاحت باشه...

التماس دعا دارم مینا جانم

ستاره جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 09:35 http://setareha65.blogsky.com

کاش میشد نری، اگر هم نیازی به شوهرت باشه خب زنگ میزنی خودشو میرسونه، نگران نباش، سعی کن کاری رو انجام بدی که دلت میگه حتی اگر بقیه دلخور بشن.

خوب بحث دلخوری نیست ستاره جان
بحثه اینه که اگر طبیعی به ونیا بیاد خطرناکه اینقدر طول بکشه
سه یاعت تا همسر بیاد و حداقل یک ساعت راه تا بیمارستانه با این ترافیک های اینجا
خودت که بهتر میدونی
کاش بهش فکر نکنم تا آرامش برگرده

سمیه پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 15:37

چقدر ما شبیه همیم غزل، منم بعد از ازدواج دور شدم از خانواده خودم و اینجا تو غربت گیر افتادم، خانواده م میگن برای زایمان بیا تهران ولی من دلم نمیخواد از خونه و همسرم دور باشم، دلم میخواد اولین آدم بالای سرم شوهرم باشه، دلم میخواد بچه م را بیارم تو خونه خودمون تو اتاق خودش، دلم میخواد دیگران برای دیدمون بیان خونه خودم، حالت را خوب میفهمم، شاید اگه همسر میتونست یه ماه آخر بارداری را مرخصی باشه باهم میرفتیم تهران کنار خانواده م اما حیف که نمیشه، لذا من موندن را انتخاب کردم با تمام لحظات سختی که میدونم در انتظارمه، با تنهایی هام، با بی کسی ها، با وجود بی مهری خانواده شوهرم که اینجان اما انگار نیستن، اما بودن کنار همسرم را ترجیح میدم

اینطور به نظر میرسه. با این تفاوت که من از خانواده همسر هم دورم ...همسر در این وضعیت تنها کسیه که حسش با تو کاملا مشترکه و همینه که آدم اینو دلش میخواد
من اگر خانواده همسرم بودند باز راحت تر بودم اما خوب هیچ کس رو ندارم اینجا و مسافت محل کار همسر با خونه زیاده. اگر تنها باشم و حالم بد بشه تا برسه خونه 2 ساعت طول میکشه تازه بعد رفتن بیمارستان هم که زمان جدا لازم داره با این ترافیکها
اگر خانواده همسر بودند نگران این یکی مورد نبودیم

شارمین پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 15:35 http://behappy.blog.ir

سلام.

کامنت گذاشتن برای این پست سخته. ان شالله به آرامش برسی عزیزم

سلام گلم
ممنونم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد