هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

این قافله عمر

یکشنبه ١ بامداد

دارم از خستگی میمیرم. اما حجم آرامشی که با پا گذاشتن تو این خونه تو وجودم میریزه قدرتش از خستگی و خوابالودگی بیشتره. ماه اک از شدت هیجان نمی تونه بخوابه. چندتا میک می زنه بعد سرش رو میاره بالا میگه: "مامان جون، کجایی؟ چه کا می کنی؟" و وقتی مامان جون صداشو نمی شنوه با سریع پا میشه و بدو بدو خودش رو به مامان جون می رسونه. سه ربعی به همین شکل چرخه شیر خوردن، نخوابیدن، بدو بدو رفتن تو بغل مامان جون تکرار میشه تا اینکه با صداش بیدار میشم و می بینم صبح شده


دوشنبه

با سر و صدای ماه اک و سردردی که دیشب موقع رفت و آمدای نیمه شب ماه اک و با پریدن خوابم شروع شد بیدار میشم. ماه اک از شدت هیجان زود بیدار شده و داره شلوغ می کنه. حال خوبی دارم و درونم یه حس قشنگ هیجانی هست که دلم میخواد همه رو بغل کنم اما یک گوشه کاناپه خودم رو جا دادم و هیجان مهری که درونمه داره خودش رو به در و دیوار میزنه.

دلم میخواد مادر همسر رو بغل بگیرم و محکم بچلونمش. و همسر رو که دلم میخواد اونقدر بچلونمش که دادش در بیاد اما متاسفانه اینقدر زورم کمه که اون داد منو در میاره :)))


تو دلم میگم چی میشد مامان اینا هم هی محبور نبودن جابجا بشن و من وقتی هم میرفتم خونه اونا همین آرامش رو داشتم؟ چی میشد اون قضیه دست نشستن به کل از بین میرفت و من با همه وجودم لذت می بردم از بودنم تو خونشون یا بودنشون تو خونمون؟! و بعداز هر دیدار اضطراب این دست نشستنِ باعث نشه من احساس کنم که باید همه چیز رو بشورم؟!



سه شنبه یک بامداد

جاری و خانوادش به شدت حاشیه ساز شدند و کار به جایی رسیده که مادر همسر میگه نمی بخشمشون. ما در حق پسرمون ظلم کردیم که با اینا وصلت کردیم و من خدا رو شکر می کنم از ته دل که خانواده من اهل حرف ببر و بیار غیبت نیستند. اینطوری هم من آرامش دارم هم همسر هم خانواده هامون


چهارشنبه یک بامداد

قرار بود کلی خرید کنم اما....

بر اساس اعتقادی بی پایه و اساس بازار لوازم خونگی تا سیزده محرم تعطیله. و بازار خرید لباس؟! تعطیل نیست اما دیگه جنس به درد بخوری واسه خرید پیدا نمی کنی. تو بازار لاله دنبال مغازه ای بودم که سه ماه پیش ازش برای همسر خرید کردم. بعد از کلی چشم چشم کردن یک مغازه با اسم مسخره " دو ب دو" دیدم که شبیه اون مغازه بود. فروشنده رو که دیدم مطمئن شدم. ازش پرسیدم و فهمیدم مجبورشون کردن اسم های فارسی بزارن. حتی مغازه BAQA هم یک اسم قلی اوغلی طور گذاشته بود و ته مونده جنسای خارجی اش رو می فروخت و میگفت دیگه باکا نمیاریم. هم خیلی گرون شده هم مجبورمون کردن جنس ایرانی بیاریم. حالا موندم اسکیچرز، گریدر، adl، Ronan، پیرگاردین و چندتا مغازه دیگه چی به سرشون میاد؟ من مخالف حمایت از تولید داخلی نیستم اما هر چیزی جای خودش رو داره. اگر طراح ایرانی مثل "ساحل" کاراش خاص باشه حتی گرون هم باشه آدم دوست داره بخره و به نظرم خودش یک برند داخلی محسوب میشه. ولی اگر قصدشون حمایت از تولید داخلیه پس چرا این همه کارخونه و تولیدی توی یکی دو سال گذشته تعطیل شدن؟ 


+ موقع خرید ماه و بچه های عمه اش به قدری بازی کردند و خندیدن که نفهمیدن زمان خرید چطور گذشت. یک شلوار پارچه ای خوشگل و یک شومیز بلند خیلی دوست داشتنی خریدم. اما مانتوها همه بی ریخت :)) لباس بچه هم که یُخ

روسریا هم زشت. البته من یه شال سفید میخواستم که چیز خوب نبود و مغازه روسریهای ابریشم هم نرفتم چون روسری قبلی رو گفت تا میشه نشور و من آدم روسری نشستن نیستم اونم اگر سفید باشه و یک کوچولوی شیطون بلا هم داشته باشی


+ تو خونه بحث مشکل شوهر نسرین میشه. همشون ناراحتند. همسر به باباش میگه باید با شوهرش حرف بزنید. بابا هم میگن من حرف زدم نتیجه نداد. از ما حمایت از دخترمون برمیاد بقیه اش با خودشه. گاهی یک انتقادهایی به همسر نسرین میاد تو ذهنم اما وسطش با زور هولشون میدم تو و در رو محکم می بندم. میگم کلاتو بگیر باد نبره. مردم رو هم قضاوت نکن

ماه اک حسابی بهش خوش میگذره. راه میره میگه مامان جونی

رزا هم که میاد دیگه ما نمی بینیم شون. 

فردا مادر همسر شل زرد می پزه چه شله زردی :) 



+فرصت کنم نظرات پست قبل رو تایید میکنم

برخلاف همیشه

برخلاف دفعه های قبل؛ این بار آرومم. نه تو ذهنم باهاش بحث می کنم. نه عصبانی و دلخورم. یک بی تفاوتی عجیب کن شاید برای بعد از یک بحث ناراحت کننده آرامبخش هم باشه

برخلاف دفعه های قبل که تو صحبتام با مامان اینا  یک اشاره ای به این که با هم حرفمون شده میکردم؛ این بار بدون اینکه بهم فشار بیاد که باید برای کسی حرف بزنم؛ چیزی نگفتم.

برخلاف دفعه های قبل اونقدر خشمگین و آشفته نبودم که هی بنویسم و بنویسم و منتشر کنم. همون یک نوشته برام کافی بود. تحسین می کنم خودم رو برای کنترل درونی این دو روز

برخلاف اون بحث دل انگیز چند ماه قبل که ماه اکم خورد زمین و من از شدت عصبانیت نمیتونستم برش دارم و همسر عین مجسمه ابولهول از جاش تکون نخورد که ماه رو از زمین برداره؛ وقتی وارد خونه شد؛ فازش منفی نبود. از بدو ورود با ماه حرف زد؛ یک ربعی تو بغل گرفتش. و بعد دراز کشید. جو خونه متشنج نبود. حتی خیلی هم تو قیافه نبود. فقط حرف نمیزدیم. و من! در حد لزوم حرفایی مثل بیام شام بخور و ....

امروز صبح اما با اینکه سلامش کردم جواب نداد و بد تو قیافه بود :|


برخلاف دفعه های قبل هی تو ذهنم محاکمه اش نمی کنم که چرا اون حرف رو زد. 


راستش یک ماهی هست که زیاد ازش دلخور میشم. یک بخثای کوچیک اما اعصاب خورد کن. رقتی بهش گفتم دیاد دلخورم میکنی؛ گفت تو هم همینطور. یعنی اون بحثا رو از طرف من دیده. گفت امروز از محل کار میخواستم برم شرکت که دیرتر بیام خونه و کمتر بخث بشه و من برام عجیب بود حرفاش. دیشب بیشتر از هر زمانی شرکت مونده بود و دیر اومد. میدونستم این کار رو می کنه. شاید امشب هم دیر بیاد نمیدونم. اما.....

دیشب به یک نتیجه ای رسیدم.اینکه همسر دلش تنگ شده و این خورده بحث ها از سر دلتنگیه.

درسته به زبون نمیاره

درسته میگه از رفت و آمد زیاد خوشم نمیاد تنها بودنمون رو بیشتر دوست دارم

درسته سرش رو با کار زیاد خیلی شلوغ کرده

اما....

دل که این حرفها حالیش نیست

مطمئنم خودش اصلا فکر نمیکنه که شاید ایراد از حال دلش باشه. چون اصلا به احساساتش فکر نمیکنه

همسر یک ایراد بزرگی که توی تربیتش هست اینه که کسی بعش یاد نداده احساساتش رو توصیف کنه. اصلا توصیف که هیچ؛ احساساتش رو نمیشناسه و قطعا همین نشناختن باعث میشه ندونه چی در درونش میگذره

وقتی برای یک اتفاق خیلی خوب میخوام حسش رو توصیف کنه نهایت توصیفش اینه که حس خوبی داره

و من!!!! باید دقت و تلاش زیادی بکنم تا ماه اک اینقدر احساساتش رو بشناسه که بدون اینکه لازم باشه با سوالاتم از درونش با خبر بشم و حسش رو متوجه بشم و بشه؛ با چندتا جمله و خیلی راحت بتونه درونش رو توصیف کنه


تازه شیطونه صبحی میگفت برر بغلش کن. ببوسش که دلش تنگ اینقدر تنگ شده برای خانوادش اما نه خودش فرصت داشت بره نه اونا تونستند بیان. اگر خونه بود فکر کنم نمیتونستم قهر بمونم :))))))


+ میخونمتون اما خاموش

در گذر زمان

دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا ...؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما ... در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 

ادامه مطلب ...

ّخدمت کردم و رها کردم

+ ذهنم درگیر سفر بلاتکلیف آخر هفته است که در هاله ای از ابهام کاری همسر گیر کرده. کتاب " با خالق هستی" را هفته قبل بعد از چند سال دوباره خواندم. از آن کتابهای دلچسب است که باید بارها بخوانی تا حرفهایش برایت نهادینه شود در وجودت و خداگونه زندگی کنی. به دنبال پیدا کردن مطلبی در کتاب، یک جورایی کتاب را دوره می کنم. می رسم به این قسمت که وقتی چیزی انجامش در دست تو نیست و برایت مهم است بگو: " خداجان رها می کنم. همه چیز را به تو می سپارم".  جمله که تمام می شود مکث می کنم. می ایستم. همین جمله را تکرار می کنم و ذهنم را از قضیه سفر را رها می کنم. حس سبکی در وجودم می پیچد و می روم دنبال کارهایم. انگار آن مطلب ناتمام در ذهنم ماموریتش رساندن دوباره ام بود به این جمله. 


+ ماه اک داره شیر میخوره. تازه خوابش برده. برای بار چندم کتاب بهانه را برداشتم که شروع کنم؛ باشد که این بار تمامش کنم.  اما تصمیمم عوض می شود. دنبال یک مطلب جذابم که تشویقم کند کتاب را دوباره نیمه کاره رها نکنم. فصلی را که عنوانی مشابه "چطور ترک بهانه ها را نهادینه کنیم" دارد باز می کنم و شروع می کنم. 

همه حرف این فصل این است که باید یک انسان الهی شوی تا بتونی عادت بهانه آوردن برای انجام ندادن کارها را ترک کنی. می گوید:

 ما از خدا دور یا جدا نیستیم. ما خود خداییم چون بخشی از وجود خداییم. پس از او دور نیستیم فقط منیت ما را از خود الهی مان دور کرده. خداوند ذاتش بخشش کننده است پس ماه هم باید بخشاینده باشیم و به خلق خدمت کنیم. در حالیکه به دنبال منیت ها دنبال منافع خودمان هستیم و دائم در حال طلب کردنیم. اغلب مردم فکر می کنند با فکر کردن به آنچه می خواهند طبق قانون جذب عمل می کنند و در عجب اند که چرا قانون جذب عمل نمی کمد. در حالیکه وقتی شما مثلا می گویید: "پول می خواهم" کائنات هم در جواب شما می گوید: " پول می خواهم" و این زمانی است که شما آشفته و بهم ریخته خواهید شد.

برای درست عمل کردن و استفاده از قانون جذب باید به کائنات بگویید: " چه خدمتی از من بر می آید؟" و در این زمان کائنات هم به شما می گوید: " چه خدمتی از من ساخته است؟" و کائنات با خدمت کردن، شما را به آنچه می خواهید می رساند


خواندن این فصل و فهمیدن اینها هیجان شیرینی در درونم ایجاد کرده. خصوصا وقتی جدول بهانه ها را می خوانم که در مقابل بهانه " من لایق این کار یا... نیستم" نوشته همه موجودات لایق رحمت الهی اند" و این دقیقا چیزی است که در قران هم آمده و آبی می شود بر آتش گاه و بیگاه لایق نیستم ها.


حقیقتش از وقتی ازدواج کردم چیزهایی دیدم و اتفاقهایی برایم افتاد که هر بار از خودم می پرسیدم:" منی که همه کارهابم سخت انجام مبشد از کی اینقدر اموراتم رام شده اند؟ اصلا چه شد؟ از کی لایق این زندگی شدم؟!" و همه اش را ربط می دادم به آن سه ماه عجیب و سخت که نیمه شبها از ترس و دلواپسی بیدار می شدم. همان روزهایی که وصل عجیبی بین من و او بود و من هر روز خودم را بیشتر محتاجش می دیدم. همان روزها که در تاریکی زندگی و دلم با تمام وجود به ریسمان الهی اش چنگ میزدم. اما خواندن این کتاب، بخش تازه ای از قوانین نانوشته زندگی را برایم باز کرد. دید تازه ای به من داد که از روز خواندنش بی اغراق بگویم منی که با خودم در صلح نبودم؛ هر روز خودم را تحسین می کنم به خاطر آنچه که بودم و هستم.

کتاب را که زمین گذاشتم خودِ جدیدی را دیدم که تازه نبود اما برایم ناشناخته بود. غ ز ل خدمت گزاری که تمام سالهایی که کار کرد با همه وجودش دائم در این فکر بود که چطور خانواده اش را خوشحال کند. دایم به این فکر میکردم که چه کنم مادرم نگرانی هایش کم شود. و ناخودآگاه در ذهنش این جمله تکرار می شده است: " چه خدمتی از من ساخته است؟"  خودی که یکی از افکار دائمی اش فکر کردن به این است که چطور می تواند بقیه را خوشحال کند و تمام این سالها ناشناخته مانده بود. 


+ سفر را رها کردم و شب به نیمه نرسیده تکلیف سفر مشخص شد. آقای داغ دیده و با شخصیتی مسئولیت کار پایان هفته همسر در ترکستان رازفقط به خاطر سفر ما به عهده می گیرد و بالاخره بعد از بیشتر از یک ماه برنامه ریختن و نشدن؛ به لطف خدایی که کار را رها کردم و به او سپردم؛ امکان سفر مهیا شد. به آخرین پیچ جاده در ورودی شهر می رسیم. چشمانم غرق خواب است. تنم کوفته و خسته است. ماه اک بعد از چهار ساعت شیطنت، به خواب رفته و کنارم روی کریر است. همسر از خستگی رانندگی آهی می کشد و زیر پوستم هیجان شیرینی وول میخورد؛ هیجان دیدن خانواده ام بعد از نزدیک سه ماه


غ ز ل واره:

+ غلط های املایی و ویرایشی را ببخشید. زمان تصحیحش نیست.

+ تعطیلاتتون پر از هیجان و شیرینی و سلامتی.

+ سالهاست که به دنبال خودم می گردم و دنبال راهی برای خودشناسی بودم. نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که این بعد از خودم رو شناختم


پیش از سفر

 از دو سه روز بعد از تمام شدن کار ترجمه؛ یکهو خالی شدم. انگار فشار روانی اون سه ماه تازه اثرش آشکار شد.  آثار خوشحالی تمام شدن کار به پایان رسید. دیگه خوشحال نبودم. دیگه چیزی خوشحالم نمی کرد به جز شیطنت های گاه و بی گاه و شیرین ماه اک. با هرچیزی عصبی می شدم.  وقتی ماه اک در ِماگ های جفتی که مدتها گشتم تا پیداشون کردم؛ رو شکست مثل اسپند رو آتیش بودم از شدت ناراحتی. در حالیکه وقتی حدودای ٧ ام آذر ماه اک یکی از عزیزترین و گرانقیمت ترین گلدونهای تزینی ام رو شکست؛ نه عصبانی شدم نه حتی اخمی بهش کردم. اوضاع روانی بدی داشتم. غمگین نبودم اما هر اتفاق ناچیزی عصبی ام می کرد.

قرار بود سه شنبه راه بیفتیم و من تصمیم داشتم شنبه ساک ها رو ببندم اما ....

ماه اک زده بود تو فاز نخوابیدن. شنبه هنوز روی تخت نگذاشته بودمش که تلقن خونه زنگ زد، و ماه که به صدای تلفن خونه خیلی حساسه با تماس عمه اش بیدار شد و  تا شش نخوابید. شش هم وقت شام و کارهایی از این دست بود. یکشنبه هم اینقدری خوابید که من ساعت سه و نیم چند لقمه غذا بخورم

از اونجایی که مادر همسر دستهاشو عمل کرده؛ قصد داشتم خودم غذا آماده کنم واسه ناهار روزی که میرسیم خونشون. عصر به پیشنهاد مادرجان وسایل کوفته رو حاضر کردم و همزمان کارهای شام رو هم انجام دادم. از همسر خواستم برای وسط کوفته ها گردو بشکنه. ولی در جواب، یک خسته اااام کشدار تحویلم داد. همسر خوابید و هر چه از شنیدن کلمه خسته ام می گذشت؛ بیشتر عصبی می شدم. منم خسته بودم و نگران کارهای انجام نشده برای سفر. منم خسته بودم و با یک فسقل والسته و شیطون باید به کارهام میرسیدم. ماه اک که خوابید نزدیک ١١ بود. قصد نداشتم همسر رو بیدار کنم . میخواستم بزارم تا صبح همون جا بخوابه که خودش بیدارش شد. در سکوت و با عصبانیت شام رو آوردم. 

 داشتم گردوها رو میشکستم که نمیدونم چی گفت؟ شروع کردم غر زدن و یک بحث مختصری شد. ظاهرن یک توضیحاتی میخواست بده که یک جمله اش به من برخورد و اجازه ندادم حرفش رو بزنه. اونم میگفت: "وقتی کامل گوش نمی کنی، بد متوجه می شی."

با توجه به این که کوفته زیاد کار داره و ماه چسبیده بود به من نشد قبل از اینکه میز رو بچینم مواد کوفته رو ترکیب کنم و بزارم تو تابه سرخ بشه؛ تا ساعت دو ربع بیدار بودم. داشتم بیهوش می شدم که ماه اکم بیدار شد و نمی تونست بخوابه. کنارم خوابید! پایین تخت خوابید! با همون چشمای خوابالود و تن ظریفش از تخت رفت پایین و رو زمین سمت همسر خوابید! آوردمش سر جای خودش! آخر هم یک ساعت راه رفتم و شیر دادم تا تونست بخوابه.

دوشنبه

ساعت از یازده گذشته بود که رسیدم آرایشگاه. گاهی فکر می کنم اگر نغمه نبود؛ اینجا تقریبا امکان آرایشگاه رفتنم به صفر می رسید اینقدر که همسر  کارش زیاده و بلد هم نیست ماه رو کنار خودش آروم نگه داره. باز هم میز متحرک وسایل رو ضد عفونی کرد و ماه رو گذاشت روش که بازی کنند تا کار من تمام بشه. مدل ابروهام این بار متفاوت شد و خیلی دوستشون داشتم. کارم که تمام شد دلم نمیخواست برم خونه. اگر ساکم رو بسته بودم حاضر بودم، کمردرد رو به جون بخرم و بریم گردش اما فرصت نبود. به همسر پیام دادم اگر دیشب فقط ده دقیقه زمان گذاشته بودی گردوها رو بشکنی، من اینقدر عصبی نمی شدم از این همه دست تنها بودن و کمک نکردنت به من. که جواب داد یک مدته هم خودتو داری اذیت می کنی هم ما رو. 

ساعت از دو گذشته بود که رسیدم خونه و ماه که خواب بود؛ تا خود شش از خستگی تکون نخورد. در شرف غش کردن بودم از شدت خواب. اما از ترس سردرد پاشدم و لقمه ای که برای صبحانه آماده کرده بودم و نخورده بودم رو خوردم و دوباره رفتم روی تخت اما دیگه خوابم نبرد. لباسهای مهمانی رو داخل کاور و چوب لباسی گذاشتم. بقیه روهم جمع کردم رو تخت ماه که ماه اک بیدار شد.  

موقع صحبت با همسر بهش گفتم چند ماه قبل گفتم هفته ای دو ساعت ماه رو بگیر من برم کلاسی جایی ولی گفتی نه. گفت اصلا چنین مکالمه ای رو یادم نیست.الان با هفته ای دو ساعت مشکلت حل میشه؟ گفتم امتحانش ضرری نداره

تقریبا کارهام رو سر شب انجام داده بودم اما تا قارچها رو سرخ کنم، به خونه جارو نزده یک نظمی بدم و لوازم آرایش و خرت و پرتهای ریز رو جمع کنم ٣ شد و نزدیک های چهار خوابم برد