هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

در گذر زمان

دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا ...؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما ... در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 

 پنجشنبه از بعد گریه ماه اک که شلوار بیرونش رو خواست و در رو نشون داد و گریه اش افتاد؛ دلم ریش شده بود. اما اون لحظه در خودم نمیدیدم که تنها ماه اک رو ببرم پارک. گفته بودم که پیاده رو های اینجا همش پله داره و خیابون هم اونقدر پهن نیست که من بتونم کالسکه ببرم و کالسکه رو گذاشتیم در کوزه و آبش رو میخوریم؟!. ماه اک هم هنوز اونقدر بزرگ نشده که دستشو بده به من و با هم راه بریم. نگاهم افتاد تو چشمای پُر و نگاه محزونش. خندیدم و گفتم بیا تاب تاب. تو دلم بهش می گفتم؛ دستم درد میاد، نفسم میگیره، کمرم بهش فشار میاد اما اگر حال تو با تاب شدن من خوب میشه، اگر من تو رو روی دستهام تاب بدم عسلی چشمات بازم میخنده، اگر با هر بالا بردنی از خوشحالی بلندبخندی؛ من حاضرم تا آخر دنیا نقش یک تاب رو برات بازی کنم ولی تو فقط خوشحال باشی

وقتی بازم بهونه گیری رو از سر گرفت ولی با دیدن قفل باز ِ کشوی کفگیر ملاقه ها چشماش از خوشحالی برقی زد و سریع خودش رو رسوند به کشو، اصلا مانع باز کردنش نشدم. هم خیالم راحت بود که وسایل خطرناک اونجا نیست؛ هم به نظر میومد تنها راه آروم موندنش همین بود. 

همسر که رسید حرفی از رفتن نزد. لباسهاش رو عوض کرد و کفشهاش رو گذاشت داخل جا کفشی. گفتم میشه فردا یک تفریح طولانی بریم؟! 

-: نه به دو دلیل. یک اینکه کار دارم. دو اینکه با مطرح شدن گرونی بنزین، پمپ بنزین ها صفهایی دارن که از حوصله من و شما خارجه. 


یکی تو سرم شروع کرد غرغر که باز ما یه چیزی خواستیما. دستممو گذاشتم رو دهنش. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: مگه تفریح طولانی فقط جاده چالوس و امثال اونه؟! همین جا تو پارک که میشه رفت

همسر که فکر کنم انتظار نداشت اینقدر منطقی برخورد کنم وقتی رو فرم نیستم خیلی آروم گفت چرا نشه؟!


از هشت گذشته بود که گفت آماده شو بریم.یک خط سیاه پهن پشت چشمم کشیدم. کارم تمام نشده بود که یاد منیر افتادم." غ ز ل یادته میگفتی وقتی اعصابم خرابه بیشتر آرایش می کنم؟!"  البته اون زمانهایی که خیلی اهل آرایش بودم نه الان، جلوی موهای شلخته رو اتو زدم. رژ آجری رو با کمی حرص روی لبام میکشیدم که پرنگ و پرنگ تر شه. و با فرض رفتن همین پارک نزدیک مانتوی گل گلی رو پوشیدم  و از خونه خارج شدم که دیدم همسر سوئیچ بدست داره میاد. فکر می کردم پیاده بریم همین پارک همیشگی. 

 از در ساختمون که زدیم بیرون اشکام سر خوردن پایین. به همسر گفتم هیچکس امروز حال منو نپرسید. گفت چرا نمیگی بهشون؟! گفتم چند بار بگم؟!دیشب که دیدن حوصله من سر رفته؟! من اینقدر ناخوش بودم که حتی یادم نیومد امشب جشن تولد بچه جاریه. خواهرت کجاست که اینقدر گریه کرد که چرا اونشب خونه جاری دعوت نداشت؟! من اگر الان امکان رفتن یکی از مهمونیای فامیل رو داشتم حالم زیر و رو میشد. داخل یکی از پارکهای نزدیکمون که خیلی هم خلوت بود؛ ماه اک روی سه تا تاب مختلف تاب تاب کرد. بچه ام فکر می کنه این تاب با اون یکی فرق داره و اصرار داره همه رو امتحان کنه. دوید سمت یه بازی چرخشی که چندتا بچه روش بودند. اولش خوب نشست اما تا میله گرد وسط رو گرفت با چرخش اون یهو پرت شد. همه مون ترسیدیم. بهت زده بودم از این اتفاق. طفلکم صداش در نیومد. دختر بچه روی بازی گفت چقدر آرومه. ولی دل من ناآروم بود که تقصیر من بود. اگر طوری میشد؟!

توی ماشین که نشستیم همسر گفت بریم خونه یا دور بزنیم؟! و من دور زدن رو انتخاب کردم. ظهر به خاطر بیدار شدنهای مکرر ماه اک موقع خواب، سوپم سوخت چون فراموش کردم خاموش کنم و با عجله دویدم به ماه اک برسم و کنارش خوابم برده بود. چقدر هوس خوردنش رو داشتم؟! یه ناهار کمی خورده بودم و به شدت گرسنه بودم. از طرفی حوصله آشپزی هم نداشتم. سر فلکه به همسر گفتم بریم یک ساندویچی چیزی بخوریم؟! 

همسر که خیلی پایه بیرون غذا خوردن نیست؛ به جای ساندویچ و فست فود؛ منو برد یه تریا رستوران شیک با یک فضای دوست داشتنی و مطلوب. یک فضای چوبی تو بخش کافه که میز ما مشرف بود به حیاط و چون میزهای حیاط و رستوران پر بود از ما تو کافه پذیرایی شد که خیلی هم خلوت بود. میز کناری ما جماعتی بودند ظاهرن از شاگردای یکی از برترین مختصص های جراح کلیه ایران که با استادشون اومده بودند و جمعشون یک کلاس و انرژی جالبی داشت. از اونجایی که ما بلد نیستیم دو پورس غذا بخوریم، یک سالاد سزار سفارش دادیم.  ى یک پرس غذا و خیلی شیک نصف غذامون موند. ماه اک طفلی اینجور جاها هم اذیت میشه چون میخواد بره همه جا سر بکشه و ما نمیزاریم هم با شیطنتش نمیزاره ما بفهمیم چی میخوریم و معمولا بیخیال سیر شدن میشیم. مثلا این بار صندلی کودک هم بود. حال و هوام عوض شد. عالی نه ولی خیلی بهتر شدم. 

ولی امروز دوباره آشفته و بهم ریخته ام. بعد از سه ساعت تلاش برای خوابوندن ماه اک و شیطنت هاش؛ وقتی دوبار به زور قفل کودک یکی از کشوهای ممنوع رو کند و کشو رو باز کرد؛ بدون اینکه متوجه باشم چنان جیغ زدم که چرا نمی خوابی که هم شوکه شد و هم پرید تو بغلم و به قلپ پنجم شیر نرسیده خواب بود. نمیدونم چه اصراری داره اینقدر به زور بیدار باشه و اینقدر منو سر ریز کنه و منِ ضعیف در کنترل خشم بهو عصبی بشم و داد بزنم


شنبه ١٤ ارزیبهشت


انتظار داشتم  بعد از حال خوبِ ناشی از تماس دیشب با مهرسا و اومدن همسر، اون حال دائمی باشه و خوب خوب شم. اما شب که ماه اک خوابش نمیومد و من دیگه توان بیدار بردن نداشتم به قدری شیر خورد که حس میکردم چیزی نمونده تموم شم و همین فشاری که به جسمم وارد شده؛ حالات عقب رونده تهوع آور رو باز کشیده بالا و من با قلبی که انگار بین مشت یک نفر داره له میشه روز رو شروع کردم. یک شیرکاکائو خوردن و منتظرم معجزه کنه. میخواستم بیدار بمونم اما احساس می کنم باید بخوابم تا بهتر شم. ولی وقتی هم میخوابم بعدن پشیمونم که چرا بیدار نموندم کار بکنم تا ماه اک خواب بود؟!

نظرات 6 + ارسال نظر
هدیٰ یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 10:21

قربونِ این دلگیریات غزل جان
انگار خاصیت بهاره که هر چقدم باهامون تلخی کنه، بازم نمیشه از آب و هوا و قشنگیاش گذشت.
الآن می دونم بزرگترین ناراحتیت تنهایی و دوریه. کاش یکم دوروبرتو شلوغ کنی !

آره هدیٰ جون
دلتنگیام رفع شه بقیه فکرای ناراحت کننده هم ناپدید میشه
هدی گاهی هیچ شاوغی نمیتونه دلتنگیتو کم کنه
هفته قبل همش شلوغ بودم اما بهبودی حاصل نشد
من باید خانوادمو ببینم تا نفسم بالا بیاد

نسترن یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 14:27 http://second-house.blogfa.com/

هروقت خوابت گرفت بخواب...انقققققدر کار برای انجام دادن همیشه هست ...بیخیالِ کار خونه باش دخنری...

همیشه نمیخوابم اما دیروز احساس میکردم فقط حالمو خوب میکنه
و خوابیدم

رویا یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 09:25

ببین غزل شرایط من و تو رو خیلی ها دارن قبول داری؟ نمی خوام لحنم شبیه نصیحت باشه که من جای خواهر کوچکتم، نمی خوام یه استرس جدید بهت بدم ولی حرفایی که من با خودم می زنم و باعث شد حالم رو خوب کنه رو می گم« از کجا معلومه چقدر عمر دارم ، یک روز ، یک ماه، یک سال یا پنجاه سال؟ هیچ کسی ضمانت نکرده عمرمون رو!! از کجا معلوم همیشه سالم باشه آدمیزاد؟؟ اگر خدایی نکرده خدایی نکرده یه گرفتاری بزرگی نصیب بشه که این استثنا نداره ممکنه پیش بیاد ممکنه نیاد فردا آدم افسوس نخوره که حیف تن سالم کنار خانواده چه روزهایی بود!! یا عمر!! و همه اینا نه تنها برای ما بلکه برای عزیزانمون، چه حسرت ها که نخواهد بود، فکر کردن بهش هم رعشه می ندازه به تمام وجودم، که نکنه من نباشم و همسرو بچه ام ... ..اما از جهت درست استفاده کردم غصه فرداهای نیامده رو نمی خورم ولی هر روزم و اینجوری شروع می کنم که امروز هم یه فرصت تازه ست، شعار الکی هم نمی گم انگاری خدا بهم یه فرصت دیگه داده با چشم باز ببینم
از اول هم گفتم نصیحت نبود و شعار هم اصلا، حال خودم رو گفتم
امیدوارم شاد بشی، دخترت یک مادر ناشاد بدخلق گوشه گیر دوست نداره، از بچگی اش از شیرینی اش از وجود ناب همسرت استفاده کن به خاطر هیچ و پوچ خراب نکن حال سه تایی تون رو ، که آدم انگار مدیون اونها هم می شه

ببین رویا جان
هممون یه وقتا کم میاریم. همه حرفات رو قبول دارم. و خودت میدونی که میمیرم برای ماه اک و همسر
فقط یک وقتایی که من بیشتر فکر می کنم در مورد من دلایل جسمی ناشی از شیردهی و ضعف جسمی و گاهی دلتنگی چنان از مدار خارجم می کنه که هیچکدوم از این حرفا جواب نمیده
الان شکر خدا خوب خوبم
مرسی که هستی
احسان گلت رو از طرف من ببوس

قلب من بدون نقاب یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 09:04 http://daroneman.blog.ir

عزیزم چه پست طولانی نوشته بودی
همه این حس های عجیب رو گاهی تجربه می کنیم
همین روزهای من پر شده از حس های عجیب
سعی میکنم افسارم رو دست اینجور فکر ها ندم
کنترلشون کنم... خیلی سخته ولی تلاش میکنم

دو تا بود. دیگه یک جا منتشر کردم
آره. الان اینقدر خوبم.
خدا رو شکر با تحلیل افکارم و پیدا کردن دلیل اضطرابم حالم خیلی بهتر شد
منم تلاش کردم با تمام قوا

فرزانه یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 08:51 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

اون زمانی که میگی دچار بحران شده بودی ، توی وبلاگت در موردش نوشتی ؟؟؟

نه عزیزم
اون روزا اینجا کلا تعطیل بود
و خدا رو شکر که ننوشتم که با خوندنشون همه چیز زنده بشه
دلم میخواد شیرینی های زندگیم بیشتر ثبت بشن

فرزانه یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 08:50 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

حق داری . این روزهای بهاری آدم توی خونه تنها دلش میگیره ، دلش میخواد از خونه بزنه بیرون اما تنهایی که نمیشه. همسران هم که اکثرا تا بیان خونه شب شده

من به کم سر ماه اک میترسم وگرنه خودم میزدم بیرون
یه کم هم بچه به بغل خسته میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد