هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پیش از سفر

 از دو سه روز بعد از تمام شدن کار ترجمه؛ یکهو خالی شدم. انگار فشار روانی اون سه ماه تازه اثرش آشکار شد.  آثار خوشحالی تمام شدن کار به پایان رسید. دیگه خوشحال نبودم. دیگه چیزی خوشحالم نمی کرد به جز شیطنت های گاه و بی گاه و شیرین ماه اک. با هرچیزی عصبی می شدم.  وقتی ماه اک در ِماگ های جفتی که مدتها گشتم تا پیداشون کردم؛ رو شکست مثل اسپند رو آتیش بودم از شدت ناراحتی. در حالیکه وقتی حدودای ٧ ام آذر ماه اک یکی از عزیزترین و گرانقیمت ترین گلدونهای تزینی ام رو شکست؛ نه عصبانی شدم نه حتی اخمی بهش کردم. اوضاع روانی بدی داشتم. غمگین نبودم اما هر اتفاق ناچیزی عصبی ام می کرد.

قرار بود سه شنبه راه بیفتیم و من تصمیم داشتم شنبه ساک ها رو ببندم اما ....

ماه اک زده بود تو فاز نخوابیدن. شنبه هنوز روی تخت نگذاشته بودمش که تلقن خونه زنگ زد، و ماه که به صدای تلفن خونه خیلی حساسه با تماس عمه اش بیدار شد و  تا شش نخوابید. شش هم وقت شام و کارهایی از این دست بود. یکشنبه هم اینقدری خوابید که من ساعت سه و نیم چند لقمه غذا بخورم

از اونجایی که مادر همسر دستهاشو عمل کرده؛ قصد داشتم خودم غذا آماده کنم واسه ناهار روزی که میرسیم خونشون. عصر به پیشنهاد مادرجان وسایل کوفته رو حاضر کردم و همزمان کارهای شام رو هم انجام دادم. از همسر خواستم برای وسط کوفته ها گردو بشکنه. ولی در جواب، یک خسته اااام کشدار تحویلم داد. همسر خوابید و هر چه از شنیدن کلمه خسته ام می گذشت؛ بیشتر عصبی می شدم. منم خسته بودم و نگران کارهای انجام نشده برای سفر. منم خسته بودم و با یک فسقل والسته و شیطون باید به کارهام میرسیدم. ماه اک که خوابید نزدیک ١١ بود. قصد نداشتم همسر رو بیدار کنم . میخواستم بزارم تا صبح همون جا بخوابه که خودش بیدارش شد. در سکوت و با عصبانیت شام رو آوردم. 

 داشتم گردوها رو میشکستم که نمیدونم چی گفت؟ شروع کردم غر زدن و یک بحث مختصری شد. ظاهرن یک توضیحاتی میخواست بده که یک جمله اش به من برخورد و اجازه ندادم حرفش رو بزنه. اونم میگفت: "وقتی کامل گوش نمی کنی، بد متوجه می شی."

با توجه به این که کوفته زیاد کار داره و ماه چسبیده بود به من نشد قبل از اینکه میز رو بچینم مواد کوفته رو ترکیب کنم و بزارم تو تابه سرخ بشه؛ تا ساعت دو ربع بیدار بودم. داشتم بیهوش می شدم که ماه اکم بیدار شد و نمی تونست بخوابه. کنارم خوابید! پایین تخت خوابید! با همون چشمای خوابالود و تن ظریفش از تخت رفت پایین و رو زمین سمت همسر خوابید! آوردمش سر جای خودش! آخر هم یک ساعت راه رفتم و شیر دادم تا تونست بخوابه.

دوشنبه

ساعت از یازده گذشته بود که رسیدم آرایشگاه. گاهی فکر می کنم اگر نغمه نبود؛ اینجا تقریبا امکان آرایشگاه رفتنم به صفر می رسید اینقدر که همسر  کارش زیاده و بلد هم نیست ماه رو کنار خودش آروم نگه داره. باز هم میز متحرک وسایل رو ضد عفونی کرد و ماه رو گذاشت روش که بازی کنند تا کار من تمام بشه. مدل ابروهام این بار متفاوت شد و خیلی دوستشون داشتم. کارم که تمام شد دلم نمیخواست برم خونه. اگر ساکم رو بسته بودم حاضر بودم، کمردرد رو به جون بخرم و بریم گردش اما فرصت نبود. به همسر پیام دادم اگر دیشب فقط ده دقیقه زمان گذاشته بودی گردوها رو بشکنی، من اینقدر عصبی نمی شدم از این همه دست تنها بودن و کمک نکردنت به من. که جواب داد یک مدته هم خودتو داری اذیت می کنی هم ما رو. 

ساعت از دو گذشته بود که رسیدم خونه و ماه که خواب بود؛ تا خود شش از خستگی تکون نخورد. در شرف غش کردن بودم از شدت خواب. اما از ترس سردرد پاشدم و لقمه ای که برای صبحانه آماده کرده بودم و نخورده بودم رو خوردم و دوباره رفتم روی تخت اما دیگه خوابم نبرد. لباسهای مهمانی رو داخل کاور و چوب لباسی گذاشتم. بقیه روهم جمع کردم رو تخت ماه که ماه اک بیدار شد.  

موقع صحبت با همسر بهش گفتم چند ماه قبل گفتم هفته ای دو ساعت ماه رو بگیر من برم کلاسی جایی ولی گفتی نه. گفت اصلا چنین مکالمه ای رو یادم نیست.الان با هفته ای دو ساعت مشکلت حل میشه؟ گفتم امتحانش ضرری نداره

تقریبا کارهام رو سر شب انجام داده بودم اما تا قارچها رو سرخ کنم، به خونه جارو نزده یک نظمی بدم و لوازم آرایش و خرت و پرتهای ریز رو جمع کنم ٣ شد و نزدیک های چهار خوابم برد

نظرات 5 + ارسال نظر
شارمین پنج‌شنبه 20 دی 1397 ساعت 22:56 http://Behappy.blog.ir

چه عروس خوبی واقعا

مرسی شارمین
خوبی از خودته مهربونم

نل چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت 15:34

خیلی کار‌خوبی کردی که برای روز اول اشپزی کردی و اینکه هوای مادرشوهرتو داشتی.
چیزی که درک‌نمیکنم.کوفته است
اخه با یک بچه کوچیک.برای‌ سفر و مهمونی اونجا کوفته؟
کوفته ادمی که بیکار باشه کلی زمان میبره..

من نمیفهمم چرا شما مامانها میخواین راحتتر کنین بدتر میکنین؟
مثلا به مامان من بگی ی غذای ساده بخوریم.اولین ویشنهادتشون:کتلت و کوکو سیب زمینی هست!!


خب اینکه تمام مدت باید وایستی...
خلاصه خودتونو بخدا اذیت نکنین..ی نون و پنیر و سبزی بیشتر ارزش داره تا غذایی ک اعصاب خودتون و همه ارو بهم میریزین و تهش خستگی بیش از حد خودتونه...

طفلکی واقعا شرایط دستهاش خیلی حساسه
زیاد کار میکرد الان مجبوره دست به چیزی نزنه
آخه باید یک چیزیمی پختم که بشه فریز کنم (چون روز آخر فرصت نداشتم) و البته میخواستم خیلی رسمیو شیک باشه چون اولین بار بود چنین کاری می کردم
خدا حفظ کنه مامان گلت رو نل مهربون

ممنونم که هستی

مرضیه چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت 13:45 http://because-ramshm.blogfa.com

ماشالله تا دو سه نیمه شب بیداری غزل جون؟؟؟؟
خدایی نکرده مریض نشی:|
حالا شکرخدا که خود ترکستان بهت حسابی خوش گذشته بانو

مجبورم مرضیه جان
فکر کنم برای همینه که تو روز خس تکون خوردن ندارم
همش یگفتم تنبلی می کنم
اما الان فکر کنم کم بُنیه شدم
آره خدا رو شکر جات خالی بود

ویرگول سه‌شنبه 18 دی 1397 ساعت 22:29 http://haroz.mihanblog.com

حق داری والا
تنهایی خیلی سخته
کاش بودم و کمی حداقل کمی کمکت می کردم

عزیزمی تو
همین که اینجا همراهمی خودش کلی دلگرمیه برام

آبگینه سه‌شنبه 18 دی 1397 ساعت 17:33 http://Abginehman.blogfa.com

خیلی خودتو خسته میکنی
من تا حالا غذا درست نکردم ببرم خونه مادرشوهر. اگه مهمون زیاد داشته باشه مثل پاگشا حداکثر یه تعارف میزنم کمک میخایین اونم میگه تو بچه کوچیک داری منم میگم باشه
یکم تنبل باش بزار میری سفر بهتون خوش بگذره

منم هیچوقت این کار رو نکرده بودم
مادر همسر تازه عمل کردن و تو استراحت هستند. تا شش ماه
دستاشون درد می کنه وگرنه اصلا هیچ کاریشون رو به کسی واگذار نمی کنند
همینم نمیدونستند
الان یک ماهیه خواهر همسر کاراشونو می کنه

مشکل اصلی من یواش کار کردنمه
میبینی کلی کار کردم اما پیدا نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد