از آنجایی که وقت حرکت، همسرک به دلیل دیر شدن برای رسیدن به جلسه کاری اش تا توانست غر زد و من سکوت کردم و عصبانی و دلخور نشدم از حرفهایش و با آرامش دور زدم تا لپ تاپش که تنها چیزی بود که ازش خواسته بودم خودش آماده کند و آخر هم جا گذاشته بود را بردارد؛ متوجه شدم که حالم بهتر شده. اما دو ساعت در هوای گرم منتظر ماندن داخل ماشینی که زیر برق آفتاب است؛ حوصله ام را سر برده بود. با اینکه کولر ماشین روشن بود اما حرارتی از داغ شدن داشبورد در ماشین بود که هوا را سنگین میکرد و حس میکردم سرم سنگین است.
تا هوای تهران را نفس می کشیدم؛ نرمال نرمال نبودم. اما جاده که شکل سفر گرفت و همسرک پشت فرمان نشست، شکل زندگی یواشکی تغییر کرد و من یهو به خودم آمدم و دیدم چه شادم!
بحث مسایل مالی را پیش کشیدم و بعضی حرفهایم را سربسته در کمال آرامش گفتم. بین حرفهایمان همسرک گفت انتظار دارم گاهی احترام بیشتری برایم قایل شوی. گاهی شاید حرفی که می زنم را خودم هم قبول نداشته باشم بلکه فقط از سر خستگی باشد و از سر اعصاب خوردی بگویم. انتظار دارم اینجور وقتها سکوت کنی.
و این حرفش آبی بود روی آتش های برافروخته دلم.
تا سه شنبه نه حوصله آماده شدن داشتم نه حوصله سفر. اما ندانسته و با همه وجود به این سفر نیاز داشته ام. وقتی رسیدیم خانه پدری! وقتی خواهرک دستش را کشید روی شکمم ! وقتی هی رفت و آمد و بوسیدش و صدایش کرد! وقتی مادرک با همه نشاطش از ما استقبال کرد. وقتی هوای شهرم را نفس کشیدم! رنگ زندگی گرفت همه وجودم و پر کشید و رفت همه احمقانه هایم
غ زل واره:
+ ممنونم که هستید. نوشته هایتان آرامم میکند. میبوسم سر انگشتان مهربانتان را
+ حال و هوایم گویی شبیه فصل بهار است. لحظه ای آرام و دلبر، لحظه ای رعد و برقی و رگباری. آرامشش که خود نمایی میکند زندگی چون بهشتی برین برایم دلبری می کند.
+ بعد از چند وقت امروز به ماه اکم سلام کردم و صبح بخیر گفتم. عجب دلبربست این کوچک دردانه
هر بار که یک جفت جوراب یا یک لباس یا کفش یا هرچیزی برایش میخریدم، تا یک هفته آن خرید کوچولوی دلبر، روی مبل یا میز ناهار یا هرجایی که میتوانست جلوی چشم من باشد، میماند تا من هر بار از کنارش رد میشوم ببینم و ذوق مرگ شوم و قربان صدقه دخترک نازدانهام بروم که اینقدر خریدهایش قشنگ شده... از طرفی به نظر خودم من یکی از انرژی مثبتترین و شادترین خانمهای باردار بودم. هر کسی را میدیدم به نوعی ناله میکرد اما من آنقدر با این شرایط و این دوران کیف میکردم و زندهگی میکردم که نمیفهمیدم چرا اینقدر ناله میکنند و آنقدر منتظرند این بار شیشه به زمین برسد و تمام شود این دوران....
حالا اما مثل هفته قبل بی دلیل عصبی و خشمگین نیستم اما خوشحال هم نیستم. هر روز یک چیز خیلی کوچک میتواند انرژی منفیاش را به من منتقل کند و من را از کار و زندگی بیندازد و هرچه با تلفن و کار خانه و بیرون رفتن و حتی آرایشگاه رفتن هم سر خودم را گرم کنم، فقط کمی بهتر میشوم اما شادی به شکل قبلاش بر نمیگردد. البته که همچنان عاشق این دوران هستم و دلم نمیخواهد به این زودیها تمام شود اما....
منی که لحظه شماری میکردم برای آمدن سرویساش و خریدهای کلی! ... سرویساش را می بینم و نشسته ام. نایلونهای آن همه خرید پنجشنبه از بهار را میبینم و نشستهام. کالسکه و کریرش را میبینم و نشستهام... روتختی که دلم میخواست را میبینم و نشستهام... ذوق مرگ نمیشوم!!... قربان صدقهاش!!!! چرا قربان صدقهاش میروم اما انرژی مثبتی که داشتم را جایی گم کردهام و تا نباشد دلم نمیآید اتاقش را بچینم. دلم نمیخواهد بعدها و چند سال دیگر یادم بیاید که وقت چیدن اتاقش چقدر بی حال و ناشاد بودم... البته که غمگین نیستم اما من دلم شادی میخواهد
مطمئن نیستم اما شاید اگر تنها نبودم برا چیدن اتاقش!... شاید اگر خالهاکش بود که با جیغ و هیجان قربان صدقهاش میرود!... یا عمهاکش که با همان متانت دلش ضعف میرود!... من هم به وجد میآمدم و دستم را به زانو میگرفتم و با یک موزیک شاد اتاقش را میچیدم
تنها کاری که کردهام اینست که یک بار جامعه کبیره را داخل اتاقش رو به تختاش نشستم و خواندم و اینکه از دیروز بلوز و شلواری را که در خریدهای کلی پنجشنبه خریدم را پهن کرده ام وسط اتاقش و هربار میروم و نگاهش میکنم و لبخند پهنی روی صورتم نقش میبندد و قتی همان جا وسط اتاق توی همان لباسها تصورش می کنم که آغون آغون می کند و پاهایش را به زمین می کوبد.
غزلواره:
+چقدر خوب است که نوشتن هست... چقدر خوب است که شماها هستید... حالا که اینها را نوشتم انگار درونم آرام گرفته و حالم خیلی بهتر است. ماهک طفلکم دو ساعت است که گرسنگی را تحمل کرده و حالا دارد خودش را میکشد و پاهایش را به درو دیوار میکوبد که زود باش
ادامه مطلب ...
بعد از آن دعوای وحشتناک مرداد پارسال، که منفی ترین روزهای زندگی مشترکمان زیر یک سقف بود چه برای من چه برای همسرک؛ که با انگشتانی دردناک حس و حالم را تایپ کردم؛ چند روز گذشته و به خصوص صبح امروز با شدتی کمتر منفی ترین حس ها را در سال دوم زندگی مشترکمان تجربه کردم. با این تفاوت که این بار نه دعوایی شده بود و نه اتفاق ناخوشایندی افتاده بود و نه دلی شکسته بود. بی هیچ دلیلی رویم به دیوار سگِ پاچه گیری شده بودم که اگر حجب و حیا نبود، پاچه همه را میگرفتم. خوب است که اندازه یک نخود شعورم توانست کمی این وضعیت را کنترل کند.
با اینکه الآن بهترم اما هنوز نمی فهمم این اتفاقها، این خشم درونم از چه نشات میگرفت؟؟؟! نسبت به همه چیز عصبانی بودم و ذهنم به هر سمت و موضوعی سُر میخورد، موارد فراوانی برای محاکمه کردن و پرخاشگری کشف می کرد و در سکوت ناعادلانهترین دادگاههای دنیا را برگزار میکرد که شاکی و قاضی و هیت منصفه همه خودش بودند و متهم هر کس و هر چیز غیر از خودش.
امروز تنها اتفاقی که افتاده بود، این بود که همسرک گفت که اعلام کرده اند که هفته آینده حتما باید دو روز در وقت اداری اعلام حضور کنند و برای برنامه رفتنمان به خانه پدری، نمی تواند پنج روز زمان بگذارد. همین جرقه ای بود برای روشن شدن آتش زیر خاکستر حس های منفی روزهای گذشته . همسرک گفت زنگ زدم که بگویم یا امروز با پدرک و مادرک برو یا زمان برگشت تو بیشتر بمان!.. و من خشمگین دلخور و عصبانی گفتم من نه تنها میرم نه تنها برمیگردم. گفتم من برای سه روز این همه راه نمی آیم. اصلا هیچ جا نمی روم. نه خانه پدری ام نه آخر تابستان خانه پدری ات!!!... و قطع کردم و اشکهایم همچون آتش فشان فواره می زد. مادرک گفت باید گریه کنی تا سبک شوی اما طبق عادت قدیمی اش گفت کسی نمرده که با این سوز و آه اشک میریزی. گریه کن اما نه اینطور ولی آتشفشان وقتی فوران کند تا پرتابهایش تمام نشود آرام نمیگیرد. ببشتر از یک ساعت هقهقکنان باریدم و بین هقهقها برای مادرک از بدحالی روانیِ بی دلیل این روزها گفتم. البته که کج خلقیهایم کاملا برای مادرک مشهود بود اما گفتم من آنقدر این چند روز بداخلاق شده ام که بدون همسرک جایی رفتنم فقط باعث اوقاتی تلخ برای اطرافیانم می شود. اگرچه مادرک قبول نداشت که بداخلاقم. مادر است دیگر ... :)
پدرک برای آرام شدنم گفت باید خدا را شکر کنی که همسرت اهل دروغ نیست و صادقانه شرایط واقعی را برایت توضیح میدهد. مردها هزار بامبول سر زنشان در میآورند. تو باید سپاسگذار باشی که خدا چنین همسری روزیات کرده و من همه اینها را قبول داشتم اما عقل و احساسم حسابى آب و روغن قاطی کرده بودند و امکان تفکیک و آرامش را از دست داده بودند. گفتم آنقدر کار میکند که من اصلا ندارمش.سهم من از بودنش فقط زمانهایی است که کار (شما بخوانید هوو) اجازه بدهد... حس می کردم بدبخترین آدم روی زمینم با اینکه عقلم نهیب میزد که چنین نیست اما چیزی ندانسته تمام حسهای خوبم را پاره پاره کرده بود. فقط دلم میخواست نباشم و درست زمانی که چنین آرزوی میکردم... ماه اکم محکم تر از چند روز گذشته تکان میخورد و ایمان دارم قصدش فقط نوازش و خوشحالی من بود اما منِ غمگین فقط قادر بودم دستی روی شکمم بکشم و بگویم مرا ببخش برای تمام خودخواهیهایم.
حالا و از دور، ماجرا اینقدر بغرنج نبوده اما آن زمان برای من بغرنجترین موقعیت دنیا بود. قدرت تصمیم گیری ام را به کل از دست داده بودم و فقط تصویر تنها ماندن همسرک در ذهنم نقش میبست و اشکهایم تمام صورتم را میپوشاند. تصور نداشتناش کنارم در آن لحظه بدترین تصور دنیا بود. بالاخره اشکهایم بند آمد و من منفیترینهایی که آن لحظه به ذهنم میرسید را نوشتم. در حال نوشتن بودم که در خانه بهم خورد و مادرک بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. پا شدم و شروع کردم کار کردن تا کمی آرام شوم. به خواهرک زنگ زدم. هنوز بغض داشتم اما بالاخره بغضم از بین رفت و کم کم عقل حکم فرما شد. بعد از چند ساعت دل دل کردن، ساعت 1 تصمیم گرفتم بمانم... حتی ساک هم نبستم که مادرک ببرد تا من بدون بارو بندیل بروم.
تنها کاری که قبل از رفتنشان کردم این بود که وقتی حس کردم انرژیهای منفیام دور شده اند، با بسم الله و آیة الکرسی، روتختی ماهاک را پهن کردم که ببینند؛ آنقدر که ذوقش را داشتند.
ادامه مطلب ...