هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سوال مهم

بچه ها

مامان ها

یک سوال مهم دارم

اگر خانوادتوت میخواستن با ماشین بیان دنبالتون که برید عروسی و بعد با مامانتون بدون ماشین شخصی برگردید؛ با وجود اینکه تو این شرایط نمیشه صندلی ماشین کودک رو همراه برد باز هم دل و عقلتون راضی میشد که با این شرایط برید عروسی؟

یعنی هرچقدر زیر و رو می کنم نمیتونم از ترسی که از این موضوع دارم بگذرم اما مامانم میگه بقیه اش رو توکل کن به خدا هیچی نمیشه


چرا من همش فکر می کنم میرم سفر دیگه برنمیگردم؟! چرا اینقدر میترسم؟


فقط دارم دعا میکنم لین هفته زودتر تمام شه چه برم عروسی چه نرم. چون تصمیم در این مورد خیلی سخته برام. پر از نگرانیم کرده. چون حسم میگه برو و عقلم میگه خدایی نکرده یه مو از سر ماه کم بشه؟! مسئولش تویی. این مادر شدن هم در عین شیرینیش یک جاهایی خیلی درد و نگرانی داره برات. که مجبور میشی به خاطر سلامتی و راحتی بچه ات از خواسته خودت بگذری

زنده باد غ ز ل

یکشنبه ساعت چهار و نیم

روی تخت به شکم خوابیده بودم و به سختیِ این حجم از تنهایی فکر میکردم که دیدم دارم به خودم میگم فقط همسر نیست که به قول خودش عین خر کار می کنه تا راحت باشیم و یک امنیت مالی نسبتا خوب داشته باشیم؛ منم عین خر دارم زور خودم رو میزنم که تو این حجم از تنها بودن، افسرده نشم و بتونم جو خونه رو شاد نگه دارم. که اگر من افسرده بشم؛ یا هر روز یه جنگ روانی به پا کنم؛ به قول خودش اون هم تمرکزش میریزه بهم و نمیتونه کار کنه.

از پنج گذشته بود که  رفتم رو کاناپه و غرق افکارم بودم. که وقتی گفت با صندلی ماشین مخالفم؛ خودت بخر و من همین کار رو کردم؛ هم نظارت میکرد که من ولخرجی نکنم؛ هم وقتی خریدم اون چند میلیون رو روی خرج ماهیانه حساب کرد و وقتی گفتم قرار شد من حتی اگر این پول رو آتیش زدم تو حرف نزنی گفت چون براش خیلی زحمت کشیدم نمیتونم نظر ندم.  از طرفی غرق بودم تو غم اینکه اگر زودتر گفته بودن فردا جهازبرون هست همسر استراحتش رو میذاشت امروز و میرفتم جهازبرون. صدای گوشیم بلند شد و مثل اغلب مواقع پر انرژی و خندان جویای احوالم شد. عاشق این اخلاقش هستم که اگر هر چقدر خسته باشه سلام احوالش با یک صدای پر از انرژی چنان بهت القا می کنه که سرحال ترین آدم دنیاست. من اما سعی نکردم جوری غیر از حال اون لحظه رفتار کنم. گفتم دارم غصه میخورم. خندید و گفت وای وای چرا غصه؟  گفتم دیگه وقتی یه خرجی میکنم هی نگو عین خر براش کار کردم. شاید به نظرت کار من آسونه اما منم دارم جون می کنم تا روزگار به خوشی بگذره. منم اندازه تو واسه اون پول دارم تلاش میکنم. رسیدگی و حمایت من نباشه؟! کنار اومدنم با شرایط کاریت نباشه؟! هر روز گریه و غم و اندوه باشه! چطور امکان این همه کار کردن برات فراهم میشد؟ همسر که از این حرفای بی مقدمه تو اون لحظه تعجب کرده بود؛ گفت سرش به شدت از ظهر دردناکه. با این حال میخواد بره سراغ صافکار

وقتی دیدم همسر با اون شدت درد تا الان کار کرده و احتمالا به خاطر اینکه حوصله من بد سر رفته؛ داره تلاش میکنه ماشین رو برای فردا تحویل بگیره؛ از رو کاناپه پرتم کرد پایین که زانوی غم بغل کردن و غر زدن بسه. به خودم گفتم از صبح تا الان ولو بودی غصه خوردی. باشه حق داری  اما الان دیگه خودت رو جمع کن. بهترین کاری که میشد انجام بدم این بود که وضو بگیرم و نماز بخونم. بعد نماز یادم به نظر استغاثه حضرت زهرا افتاد و اون رو هم خوندم و به جای یک صفحه هر روز اونقدری که دلم رو آروم کنه قرآن خوندم. کم کم حالم عوض شد.

کتابم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعد از اون 

واسه مغرب وضو گرفتم و رفتم پای آینه. هر چقدر بگم چقدر پوشش و رنگ سی سی کرم رو دوست دلشتم کم گفتم.  همینطور که کرم رو روی پوستم می زنم لکه ها یکی یکی کمرنگ میشن و تو نور زرد چراغ محو میشن. پنکیک رو با فرچه روش میزنم. پوستم یک دست و صاف میشه و وقتی بعد از همه کارها رژ بنفش رو روی لبهام می کشم یک لبخند پهن روی لبهام میشینه. موهای کنفی ام رو بعد از مدتها از پشت سر باز می کنم و میریزم دورم و تازه میفهمم چه نظمی تو ظاهرم ایجاد میکنه از بس همیشه به خاطر موهای ریز در حال رشد دور صورتم شاخ شاخ میشه. جلوی آینه برای خودم میچرخم و کیف می کنم از زیبایی موهام و آرایشم

خونه رو سریع مرتب می کنم و اسباب بازیهای ماه اک رو از وسط خونه جمع می کنم. غذا داریم. این خیلی اتفاق مبارکی هست. میرم سر وقت آشپزخونه که زنگ در رو میزنند. خانم همسایه است. با یک شیشه فسقلی از روغن آرگان که به خاطر خشکیه موهام و اینکه ماسک مو و اسپری دو فاز و غیر معمولا اوضاع پوست سرم رو خراب میکنه؛ بهم گفته بود واسه تست بزن رو موهات و اگر خوب بود بخر. نمیتونم بگم چقدر خوشحال شدم. نه به خاطر خودِ روغن. به خاطر اینکه پیشنهادی که بهم داده بود مثل خیلی های دیگه براش بی اهمیت نبود. به خاطر اینکه اینقدر براش ارزش داشتم که فراموش نکرده بود. 

یک خوشحالی وصف ناپذیر دیگه هم داشتم. اینکه یک بار خانم همسایه در رو زد و خونه ما مرتبه. اینکه وقتی اومده که حس خیلی خوبی به خودم و ظاهرم دارم و مثل همیشه احساس شلختگی خصوصا در مورد موهام ندارم. از بس خانم همسایه منظم و مرتبه چه تو ظاهر خودش چه خونش. هر موقع بری خونش همه چیز سر جای خودشه. بین خودمون باشه به نظرم کمی وسواس نظم داره. اما هرچی باشه بهتر از وسواس تمیزیه چون زیادی شستن یک جورایی باعث میشه خونه نظمی که باید رو نداشته باشه چون همش درگیر تمیز کردنی:))

دختر همسایه طبقه بالا با دختر کوچولوش از راه میرسن. ماه و دختر کوچولو به شدت از هم خوششون اومده. طفلکی دست و پا میزد و از هیجان داد میزد که بیاد داخل پیش ماه اینقدر که بردنش بالا و گریه کرده بود. آوردنش پیش ماه که همسر با یک جعبه کیک در آسانسور رو باز کرد فسقلی چنان غریبی کرد و گریه سر داد که بردنش


ماه اک گونه:

ماه اک تو دلم روبروی من نشسته و محو نقاشی با شن عصر جدید شده که میچرخه سمت من و میگه خیلی قشنگ بکشه :)


امروز نشستم سر میز ناهار اومده میگه غذا خوردی؟


شنبه هفته قبل توی هتل  برگشتم از اتاق چیزی بردارم که برای اولین بار گفت غ ز ل کجایی؟ :)). قبلا میگفت مامان کجایی؟


میگه برام خوک بکشه کشیدم نشد. میگم بلد نیستم. میگه برو. بابا بشینه :)))


غ ز ل واره:

هر روز زنگ میزنم گزارش عملکرد عروسی میگیرم اما دیگه دپرس نمیشم. فقط دلم میخواد بتونیم بریم. 


رخوت

 یکشنبه ٢٧ مرداد ١٦:١٤

دو روزه باز با خودم درگیره. دوباره اون ورِ سختش کن یه جور وحشیانه ای چکبره زده روی بقیه افکارم و هر کار کوچیک و ساده ای رو میگه وای چقدر سخت اونوقت خوب که موفق شد هی منو از انجام کارها منصرف کنه عینه گربه نره هی تشویقم می کنه که الکی از این پیج برم تو اون پیج. حتی کامنت گذاشتن و جواب دادن رو هم سخت کرده و من به خودم میام میبینم دو ساعت گذشته و من جز هدر دادن وقتم کار به درد بخوری انجام ندادم.

حالامثلا کارهام چیه؟ شستن کفشهای ماه اک، گردگیری، مطالعه مفید در راستای پیدا کردن یک ایده درآمدزا برای استفاده مفید از وقتم. خوندن زبان که با فکرای گاه و بی گاهی که به سر همسر میزنه باید جدی جدی براش وقتی بزارم و ...

ولی چی کار می کنم؟! دقیقا هیچ کار


+ درسته قبل از سفر همسر پرسید مشهد یا اصفهان و من مشهد رو انتخاب کردم اما نمیدونستم قراره جشن بگیرن. عقدش که هیچ. هفته آینده عروسیشه و باز هم همسر وقت نداره بریم. منم بدون همسر دست تنها بردن ماه اک تا اونجا ازم بر نمیاد :((((  هیچوقت به تو جاده بودن عادت نکردم. همیشه یه ترسی ازش دارم که از وقتی ماه اومده بیشتر هم شده. پدرجان میگه بیام دنبالت اما میدونم پادرد امونش رو بریده.

خواهش میکنم در این مورد بهم نگید زیادی به همسر وابسته ام. همش این نیست. چیزایی هم هست که توضیح دادنی نیست. هرجور زیر و رو میکنم اگر همسر نیاد نمیشه برم. باید یک فکر اساسی برای خودم بکنم که شاید چند سالی طول بکشه جواب بده


دوشنبه ٢٨ مرداد١٥:١٠ 

دیروز بعد از ظهر بالاخره دست به کار شدم. کفشای ماه رو شستم. تمیزی کف رو تکمیل کردم. غذا رو گذاشتم. چمدون رو تمیز کردم و یک سری کارای عقب افتاده دیگه اما هیچکدوم سطح انرژیام رو بالا نبرد


خاله هه زنگ زده که ششم جشن میگیرن بریم. من که با همسر حرف زدم و اون موقع فکر میکردم مراسمشون در حد یک مهمونی باشه مشهد رو انتخاب کردم. شاید میدونستم هم همین بود چون خیلی دلم سفر سه تایی میخولست ولی در هر صورت فکر کنم حس و حالم متفاوت می بود. همسر میگه اگر پنجشنبه بود میرفتیم اما الان نمیتونم به خاطر عروسی دو روز کاریمو تعطیل کنم

 دیروز همه خونه مامان بودن و عصر هم رفتن واسه رزرو لباس عروس و خرید لباس برای اون یکی خاله. بازار رفتن اینقدر شلوغ رو دوست ندارم اما مسئله اینه که همه دور هم اند به بهانه عروسی و فقط منم که یک گوشه نشستم و حتی ماشینمون نبود که بریم یک دور بزنیم. از اون بدتر!! مردک صافکار دیروز نگفته نقاش نیست و ماشین رو نزار و گفته احتمالا امروز هم آماده نمیشه

اونوقت فردا جهاز برونِ و من بازم باید کسل و بی حوصله یه جا رو پیدا کنم که ماه اک آویزونم نشه تا بی حوصلگی هام رو ادامه بدم و هیچ کاری نکنم چون با نبودن ماشین نمیشه جایی رفت

امروز دفتر برنامه کلا تعطیله. شاید عصر به خدمت گزینه ها برسم که البته یه بخشیشون میسوزه.

کاش بیشتر سپاس گزار بودم و حالم الان این نبود


حالا به همه اینها درگیری گرفتن از شیر ماه اک رو در صدر قرار بدید که اونم باعث دپ شدنم شده. یه حس عجز و دردناک


صندلیشو گذاشتم وسط سالن و روی درجه خواب قرارش دادم شاید حین دیدن تی وی خوابش ببره که شیر نخواد


چقدر زود حس و حال مسافرت پرید از بس یک هفته تو خونه بودم


یه زمانی چقدر ترسیده بودم که باید از خانوادم دور شم اما حالا با این شرایط فکر می کنم  اگر واقعا یک روز بزنه به سرمون و خارج از ایران هم بریم خیلی با الان فرق نداشته باشه چون در هر صورت خیلی جاها رو نمیتونم برم و لابد اون موقع هم میتونم سالی سه بار بیام ایران. تنها فرقش اینه که اینجا مامان اینا راحت میان خونمون. خانواده همسر هم که کلا نمیان پس اونجا هم نمیومدن



کسل

چرا امروز اینقدر کسل ام ؟

شماها در چه حالید؟

سفرنامه مشهد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.