هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کیه کیه در زنه؟

+ هنوز اسم کشور را کامل نگفته که من گوشی بدست توی نقشه دنبالش می گردم. این حقیقته که میگن آدم از یک لحظه بعدش خبر نداره. این چندمین باره که همسر تقریبا جدی دلش از وضع اینجا پر است و از آزادی بال های پرواز نخبه ای که اینجا هر روز گوشه ای از آن را می چینند؛ در آن سوی دنیا حرف می زند. 


+ هر چقدر از ذوق مرگی و خوشی تاپی که از مشهد خریده ام بگویم کم گفته ام. درست همان چیزی است که میخواستم. یک تاپ خنک و آزاد. اصلا احساس نمی کنم چیزی روی تنم را پوشانده :) ولی بین خودمان باشد؛ بعد از سه هفته هنوز ته دلم آرزو می کنم ای کاش دلار چند برابر نشده بود و من آن کاور صورتی نایک را می خریدم و عرش را سیر میکردم که چقدر نزدیک بود به جنس و مدلی که میخواستم. اما یک میلیون واسه یک کاور دادن عاقلانه به نظر نمیرسه. میشه باهاش یک مانتوی باحال خرید :))


+ ماه اک؟ قرار بود کمی حرفهای جدیدش بنویسم اما ذهنم انگار کلا ریست شده به تنظیمات کارخانه. البته تیتر برگرفته از آواز امروز صبحش است

سکوت شب

با همه خستگی و کمردرد یک گوشه نشستم و توی سکوت خونه با یک فنجون آب جوش، بیسکوئیت شکلاتی میخورم. خیلی دلم چایی میخواد اما خسته ام و به یک آب جوش بسنده کردم. تلخی دوست داشتنی شکلات مغز بیسکوییت کامم رو پر می کنه و آرامش دورنم رو بعد از ١٣ روز تشدید می کنه. 

سه شب مشهد بودیم. در عین اینکه سفر شیرینی بود در کنار همسر و ماه اک اما خوردن پرده دستشویی حرم به صورتم و چادری که از آب وضو خیس بود؛ ته ذهنم رو چنان درگیر کرده بود که تا برنمی گشتم و همه چیز رو نمی شستم آرامش کامل به درونم برنمی گشت. زمان اونقدر نبود که چادرم رو بدم لاندری هتل بشوره چون فقط یک چادر همراهم  بود.

حالا بعد از دو روز که هر چه بود و نبود را یا شستم، یا ضدعفونی کردم یا اگر لازم نبود دور انداختم؛ با خیالی تخت وسط آشپزخانه چمباتمه زدم و خودم را به یک نوشیدنی گرم خیلی ساده مهمان کرده ام و از خودم تشکر می کنم که روزهای سفر را با اضطراب خراب نکردم و لذت بردم از فرصتی که بعد از هفت سال دست داده بود تا من و همسر بالاخره یک سفر بدون حضور خانواده ها به جایی غیر از محل سکونت خانواده هایمان داشته باشیم.

بعد از چند سال خواسته دلم برآورده شد و یک سجاده و جانماز جدید با طرح ترمه ای متفاوت خریدم و یک تسبیح سنگ با همان طیف رنگی ترمه به سلیقه همسرجان. یک بلوز آزاد و خنک و یک قوری خرگوشی ست ظرفهایی که برای سیسمونی خریده بودم؛ یادگاری برای اولین سفر ماه اک.

حالا با خیالی تخت نوشیدنی گرمم را جرعه جرعه می نوشم و به فردایی پر از امید فکر می کنم که دوباره به زندگی عادی برمیگردم و دوباره هدف های ریز ریز تعیین می کنم برای برداشتن گامهایی بزرگ



+ یک سفرنامه خیلی معمولی  از این چند روز نوشتم اما به دلایل کاملا شخصی شاید خصوصی منتشرش کنم


+ همتون رو خوندم اما جون کامنت گذاشتن ندارم


+ حرم به قدری شلوغ بود که مجال تمرکز و دعا نبود. تنها دعای از ته دلم شفای این مرض لعنتی بود و تربیت صحیح ماه اک. به اضافه دو رکعت نماز حاجت برای همه اونها که بهم التماس دعا گفتن

 که شماها هم جزشون بودید


+ یک هفته است ماه اک درست غذا نمیخوره. دلم میگیره از نخوردنش

عید همتون میارک

ان شالله غمهاتون پیش پای شادیهاتون قربونی بشن

وقتی میای ....

+ پاشو که میذاره تو خونه یک دنیا حال خوب تو جای جای  میریزه. اینقدر که دو سه ساعت بعد از اومدنش تازه یادم میاد چه روز پر استرسی رو طی کردم. تازه می فهمم چقدر از دلواپسی هام دلیلش تنها بودنه. تازه می فهمم که چقدر بیشتر از قبل دوستش دارم و از همیشه بیشتر به حضورش محتاجم.

اون وقته که با خنده بهش می گم چطور بلدی فقط با پا گذاشتن به ورودی خونه حال و هوای زندگی رو تا این اندازه خوش کنی؟ و اون با صورتی غرق لذت و چشمایی که از غرور این تعریف برق میزنه بهم نگاه می کنه و می گه نفسمی. 


+ ماه اک با مداد نارنجی با قدرت صفحه. رو خط خطی می کنه و وقتی تمام شد میگه "بابا کشیدم". حیرت زده ام از سرعت مراحل رشد و تغییراتش و وقتی زمان آزاد دارم یادم نمیاد چه کار جدیدی کرده یا چه کلمه جدیدی گفته که بنویسم


+ دیشب باز نمی خوابید. در شرف خواب بودم که رفته پایین تخت و میگه :"مامان شیر بده" این یعنی شیر من تمام شده. "مامان یخچال شیر بده" کنارش دراز میکشم شاید با خوردن شیرش بخوابه. ولی خوابش نمی بره. عوضش میاد دهن بازش رو میزاره رو لبهام و من کم مونده از هیجان این کارش قالب تهی کنم. شاید در مجموع ده بار این کار رو کرده باشه از بعد شش ماهگی


+ از شش بیدارم. تقریبا کار اصلی ام رو انجام دادم و مونده سازماندهی وسایل و یه کم اتوکاری. کمرم در حال شکستنه اما در عوض آروم و خوشحالم. 


+ ماهی های دیشب روی دستم موند چون همسر حالش خوب نبود و ماه اک ماهی خور هم دیشب لب نزد. اینم بعد از سه سال ماهی پختن :)) از زمان بارداری که حالم از ماهی بهم میخورد تا الان سمت خریدن و پختنش نرفته بودم.


+ در مجموع دیشب سه ساعت خوابیدم خیلی خوابم میاد اما کم خوابی رو به استرس ترجیح میدم


+  رفتم ضد آفتاب بخرم اما دلم سی سی کرم ساسکین میخواست. فکر نمیکردم داشته باشن اما بود و خریدم و اون شوت رژگونه که برای پنکیک خریدم چقدر حالم رو خوب کرد


+ اینجور وقتا چقدر عاشق خودمم که خوب از عهده کار مهمی برمیام

Hallelujah

از شدت استرس آماده شدن دچار حالت تهوع شدم و به خودم اومدم میبینم همش دارم میگم Hallelujah. هفته قبل روحی و جسمی حالم خوب نبود و به همین دلیل آخر هفته نتونستم لباسها رو کامل بشورم. با اومدن مامان اینا و پیشنهاد مامان برای درست کردن سبزی نه تنها کارم در راستای سفر رفتن کم نشد که زیادهم شد و منی که با فکر انجام کارهای عقب مونده در روزهای حضورشون خودم رو دلداری داده بودم جز درست کردن سبزی به کار دیگه ای نرسیدم. روز دوشنبه هم که کار کرده و نکرده بدو بدو تشریفمونو بردیم تهران واسه صندلی ماشین و دیروز که دلم نیومد جلسه باشگاه رو نرم چون جلسه قبل رو نرفتم و جلسه بعد هم نمیرم؛ کلا صبح تا ساعت٤ ام پرید. بعدش هم هی استرس پشت استرس که کارهام مونده و آماده نیستم و بخش خنده دار ماجرا اینه که اینجور وقتا نمیتونم یه کار رو تموم کنم. از هر کاری یک مقدار انجام میدم و نتیجه اش میشه یک عالم کار نکرده

شب ساعت ١١:٣٠ ماه اک گفت بخوابیم خوابم نمیومد و میخواستم کمی جمع و جور کنم. ولی بردم بخوابونمش اما چه خوابیدنی که من خوابم برد اما ماه اک هی بازی کرد و آخرش اژدهای بالای تختش رو انداخت روی من و من با ترس پریدم و اژدها رو پرت کردم رو زمین. از تختش اومدم بیرون که آب بخورم. زد زیر گریه که مامان بیا.طفلک فکر کرده بود قهر کردم. بغلش کردم و چسبوندمش به خودم. مثل خیلی وقتای دیگه. صورتش چسبیده بود به گردنم و گرمی نفسهاش رو حس می کردم. اینقدر این پوزیشن رو دوست داره که اینجور وقتا تکون نمیخوره. براش کمی حرف زدم و گفتم بریم روی تخت ما بخوابیم. اما چه خوابیدنی؟! :))) همسر بیهوش بود و ماه اک انگشتای دست کوچولوشو باز و بسته می کرد و میگفت "بیدو بیدو بیدو بیدو". و میزد به همسر. این بازی جدیدشه که دوشنبه آخر شب کشفش کرده و عاشق عکس العمل باباشه در حین این کار. هم ضعف کرده بودم از خنده. هم می کشیدمش سمت خودم که همسر بیدار نشه. اونم هی می گفت بابا بشین :))) بالاخره باز هم من خوابم برد و هربار بیدار میشدم می دیدم داره رو تخت بازی می کنه. هر باری هم لباس منو میده بالا و کمی شیر میخوره. آخرین بار گوشی من رو برداشته بود و با عکس سه تاییمون که روی قفل صفحه است حرف میزد و گوشی رو که گذاشت زمین و چسبید به من خوابش برد.

حالا یک ساعته بیدار. لباس شستم پهن کردم اما از شدت استرس که حالا لباسا خیسه من چطور ساک ببندم؟ نمیتونم صبحانه بخورم. میشه راهکارهای خوبتون واسه سفر رفتن رو به من بگید؟

من زیاد ساک می بندم اما بعد هفت سال هنوز بهش عادت نکردم و تا دقیقه نود میدوم. از طرفی همیشه فقط ساک بستم بعدش مهمونی بوده نه هتل. همینم یه استرس دیگه است که چطور بچه شیطونم رو اونجا کنترلش کنم.



خدایااااا کمکم کن آروم بگیرم تا بفهمم میخوام چه کنم؟