هنوز به زندگی عادی قبل از مهمون اومدن برنگشتم
ذهنم پراکندست
از هر کاری یه ذره انجام میدم و نمیتونم تمومش کنم چون احساس می کنم زمان ندارم و وقت کم میارم و اینطوری همه چیز نامرتبه
ان شالله بعد از ٩ سال قراره برم مشهد و این آماده شدنه هم تشدید می کنه پراکندگی افکارم رو
حتی نوشتن هم برام سخت شده چون تمرکز ندارم
بالاخره صندلی ماشین واسه ماه اک خریدیم
دفتر برنامه هم از جمعه تا الان تعطیل شده متاسفانه
برم بیام و دوباره شروع کنم
قول میدم با شروع دوباره یک توضیح از دفتر بدم
چون کارم زیاد بود و نمیرسیدم از لپ تاپ استفاده کنم و عکس بزارم هنوز ننوشتم توضیحشو
از همه مهربونیاتون ممنونم
همتونو میخونم اما نتونستم براتون کامنت بزارم
فقط ممنونم از بودنتون
مهمونا رفتند و من بین بغض و آرامش روی تخت دراز کشیدم و به گل دختر طلاییم شیر میدم
روزای خوبی بود
خوش گذشت
و فکر می کنم اگر بیشتر بیان حال من هم از اون سکون و قوانین خارج میشه
حین شیر دادن به ماه از خستگی بیهوش شدم. سه ساعت بعد انگار یک آدم دیگه ای شده بودم. دردها تمام شده بود. افکار آزار دهنده تو رویاهام جا مونده بود. یه آرامش خاصی داشتم و دیگه نه نگران اومدن مهمون بودم نه نگران بشور بسابهای بعدش.
مه
مونا صبح زود رسیدن. برخلاف دفعات قبل آروم و با روی گشاده ازشون استقبال کردم و تا ساعت ٩ یه خواب راحتی کردم.
یه خرید مایحتاج دونفره رفتیم. من و ماه حمام کردیم. بعد از ناهار خوشمزمون خریدها رو جمع کردم و مهمونا رو آوردیم باغ وحش
حیف که ماه اک رو زودتر آوردن از خونه بیرون و کفشاش خونه جا مونده
مرسی که هستید. مرسی که مهربونید