حین شیر دادن به ماه از خستگی بیهوش شدم. سه ساعت بعد انگار یک آدم دیگه ای شده بودم. دردها تمام شده بود. افکار آزار دهنده تو رویاهام جا مونده بود. یه آرامش خاصی داشتم و دیگه نه نگران اومدن مهمون بودم نه نگران بشور بسابهای بعدش.
مه
مونا صبح زود رسیدن. برخلاف دفعات قبل آروم و با روی گشاده ازشون استقبال کردم و تا ساعت ٩ یه خواب راحتی کردم.
یه خرید مایحتاج دونفره رفتیم. من و ماه حمام کردیم. بعد از ناهار خوشمزمون خریدها رو جمع کردم و مهمونا رو آوردیم باغ وحش
حیف که ماه اک رو زودتر آوردن از خونه بیرون و کفشاش خونه جا مونده
مرسی که هستید. مرسی که مهربونید
خوشحالم خوبی غزل خیلی زیاد :)
با مهمونها بهت حسااابی خوش بگذره
ممنونم نسترن عزیز
خوب بود شکر خدا
خدا رو شکررررر
واقعا خدا رو شکر
چقدر خووودب که حست انقدر خوب شد
خیلی بهار
کلا داشتم از خودم ناامید میشدم
از هر چی می خوای هرچقدر که دلت می خواد حرف بزن، ولی خوب باش
خوشحالم که خوبی الآن
عزیز مهربونم
مرسی
آره خوبم