هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

این روزهای اینترنت لِس

روزها دلم پر می کشد برای نوشتن اما یک از خدا بی خبری اینترنتمان را دزدیده.برای زایمان دو ماه نبودم. با این حال سه ماه زودتر از موعد یک ساله آن همه حجم دیتا دود شد رفت هوا. دوباره ١٣ گیگ شارژ کردیم و آن هم به سرنوشت حجم های قبلی دچار شد و همین شد که این روزها در بی اینترنتی روزها را شب می کنیم. مانده ام مردم چه چیز دانلود می کنند که نیاز به این مقدار حجم دیتا دارند؟! اصلا این همه دیتا را کجا ذخیره میکنند؟ اصلا فرصت استفاده از آن را دارند؟ گناهشان را نشورم اما همسرک به همسایه جدید شک دارد. تا قبل از آن مشکلی نبود و البته فکر نکنم برای ساختمان های کناری سیگنال قوی داشته باشد که وسوسه دزدی کردن مغلوبشان کند. با این حال هر که هست! ما در فکر تدابیر امنیتی جدید هستیم و پی گیر انتخاب یک ISP خوب و یک طرح مناسب.

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که خودم با همه بال بال زدن هایم برای نوشتن از این نبود اینترنت راضی ام. دیگر منِ پیام نخوان هی تلگرام را باز نمی کنم و هی اینستای تکراری ام را بالا پایین نمی کنم . شبها اگر ماه اک فرصت بدهد وب هایتان را می خوانم اما مغزم را یارای نظر گذاشتن نیست. توان نوشتن  و انتشار پست نیز هم. دو هفته اخیر به شدت درگیر ماه اک بودم برای واکسن و عوارض بعد از واکسن و سردردهای ناجوانمردانه ای که تمام وجودم را به مسلخ کشیده بود. 

بعد از ده روز بالاخره ماه اک امروز  روی روال قبل از واکسن اش افتاد. بهداشت مرا ترسانده که وزن و دور سر ماه اک کم است. گفته باید شبها بیدار شوی و شیرش بدهی در حالیکه مقاله ها چیز دیگری می گویند. در مقاله ها نوشته است که کودکان در ٤ تا ٨ ماهگی تمام شب را می خوابند. در هر صورت این حرف به گوش همسر رسید و هرصبح می پرسد که شب بیدار شدی؟ و من مجبور هستم ساعت کوک کنم. البت که به لطف خدا ان شالله فرداماه اک را به ملاقات پزشک می بریم و هر چه او بگوید به همان عمل خواهیم کرد.


غ ز ل واره:

+ از این سرعت گذر روزها دلواپس می شوم گاهی


+ خورشید مهربانم برایت بهترینها را از خدا طلب دارم. الهی زودتر روبراه شوی و آرام


+ رافائل جانم تبریک می گم و برات آرزوی خوشبختی سعادت دارم


+ سپیده جان چالش را خواندم. سعی می کنم شرکت کنم اگر ماه اک بچه خوبی باشد و فرصتم دهد : دی


مناجات واره:

خداوندا دل آرامم را به تو می سپارم. به تویی که باران رحمتت را بر این شهر و مردمش عرضه داشتی باشد که برکتی ببخشد به جان این مردمان غمزده و مضطرب. خداوندا تو را به این نزول رحمتت شفا ببخش همه بیماران راو پر کن دست سرپرستان خانه ها را و لبریز شادی و آرامش کن دلهای مردمان کشورمان را و هدایت کن همه آنهایی را که موجبات سختی و ناراحتی را برای مردم فراهم کرده اند و آسان گیر بر ما انسان های حقیر به کرم و بزرگی ات ای مهربانترین مهربانان


روزنوشت برفی2

شبها باید راه بروم تا ماه اک آرام بگیرد و شیر بخورد. کوچکم را شیر می دهم و شعر مورچه را می خوانم. با تکرار "خوب بشه پات الهی" می زند  زیر خنده. هنوز درست نمیتواند بلند بخندد. این بار از آن معدود زمان هایی است که بلند می خندد و من دوباره از خوشحالی بغض می شوم . هم میخندم هم گریه می کنم و دلم می خواهد هر چه دارم بدهم تا جگر گوشه ام همیشه چشمانش پر از شور زندگی باشد و لبهایش خندان.

چیزی به آمدن همسرجان نمانده. یادم به برنامه دورهمی و حرف نیما کرمی می افتد و ایرادی که از خانومش گرفت! "دیر غذا می پزد. دوست دارم وقتی از راه می رسم بوی غذا در خانه پیچیده باشد." ماه اک را روی تشک اش می گذارم. سریع کتری را روی گاز می گذارم تا در این هوای سرد بساط چایی را به پا کنم. یک بسته سبزی و یک بسته عصاره گوشت از فریزر بر میدارم و با کمی آب داخل قابلمه می ریزم. بویش شبیه قورمه سبزی شده اما من دلم سوپ عُماج می خواهد. به دستور مادرجان کمی اسفناج خشک و کمی شوید اضافه می کنم و می شود همان بوی عـماج.

باز هم به خاطر برف و خرابی جاده ها همسر دیر می رسد. به جای هفت و نیم حدود نُه شب می رسد. این هفته تمامش به برف و بوران بین راه گذشت. جمعه در برف و بوران جاده های شمالغربی با سرعت چهل کیلومترسفر کردیم. شنبه همسرجان در مسیر رفت و برگشت محل کار گرفتار برف و بوران شده بود. یکشنبه هفت ساعت توی اتوبان قفل، گیر کرده بود و طفلک از ٥:٣٠ تا ساعت یک گرسنه مانده بود. دوشنبه که درگیر شوفاژها بودیم و دوباره امشب ،برف و خطر و دیر رسیدن. با تمام خستگی اش محافظ برق خریده است. رسیده و نرسیده یخچال را جابجا می کند و فیوز برق را میزند و محافظ را به وسایل برقی وصل می کند و دو شاخه فر را عوض می کند. خسته ام اما از فرصت استفاده می کنم و سریع دیواره های یخچال را پاک می کنم و زیر یخچال را تمیز می کنم . به عبارتی برق می اندازم. آخ چقدر تمیزی می چسبد و حال آدم را عوض می کند. حس بی نظیری است. شنیده اید که می گویند "عدو شود سبب خیر"! حالا این خرابی رابط برق هم باعث خیر شد. پریشب هم که برای بررسی دلیل خاموش شدن فر ماشین ظرفشویی را کشیدیم جلو  و من زیرش را حسابی سابیدم و تمیز کردم. در واقع یک بخشی از خانه تکانی آشپزخانه انجام شد. 

آخ جان. چقدر احساس سبکی می کنم. یک چایی گرم با این همه خستگی و یک عالم حس خوب تمیزی در کنار مرد زندگی، دلچسب تر از آن است که فکرش را بکنی.

ماه اک که کم کم غر میزد حالا تقریبا داد می زند که به من توجه کنید. ماه اک را به همسرجان می سپارم با سرعت دو قاشق آرد، تخم مرغ و ماست به اضافه وانیل و بیکینگ پودر را با هم مخلوط می کنم و داخل تابه میریزم. توان همسرجان تمام است. ادامه کار را ماه اک به بغل و با احتیاط انجام می دهم. خاگینه را تا می کنم. سرخ که شد برش می دهم. ماه اک انگار که فیلمی تماشا کند؛ همه چیز را با دقت نگاه می کند. ته دلم میترسم که مبادا تکان محکمی بخورد و نتوانم با یک دست کنترلش کنم و اتفاق بدی بیفتد. صورتم را به صورتش می چسبانم ؛شاید این تماس پوستی مستقیم باعث شود کمتر تکان بخورد. آخ که چه حس هیجان انگیزی است وقتی صورتم را روی صورت گردش می گذارم و حس می کنم که لپم را به داخل هل می دهد گردی لپهایش. وای خدا برای همیشه به من ببخش این شیرینی بی پابان را. چشمهای شاداب و نگاه کنجکاوش مرا به وجد می آورد و تمام سلول های وجودم را به رقص وا می دارد. همچنان می ترسم اما باید ادامه بدهم. با احتیاط و نگرانی شربت را روی خاگینه میریزم و غذایم حاضر است اما تحمل ماه اک تمام شده. با هم روی شزلون می نشینیم و ماه اک با ولع تمام یورش می برد و شیر را می بلعد. ساعت ١١ که می شود ماه ام بیهوش می شود و این جز اتفاقات نادر روزگار است. همسرجان بیدار می شود. خانه تمیز است و سفره مان گرم و شیرین.



غ ز ل واره:

+ همسرجان برای بودنت و همه زحمت هایت سپاس بیکران


+ نمی دانم من آدم شب هستم یا دقیقه نودی؟! همیشه از عصر به بعد حس کار کردن درونم فوران می کند. همیشه اینطور بوده ام. صبح ها در پایین ترین سطح انگیزه و انرژی روزگار را سر می کنم و توان کار کردن نیست. 


+ باز هم یک از خدا بی خبری نت خانه را دزدید و من در حال مرگ از خواب انگار که محبورم بنویسم روی تخت نشسته ام با نت همسرک. 


شکرانه:

+ خداوندا همه چیزم را از تو دارم. تو را سپاس سپاس سپاس

پروردگارا حفاظت از آنها را به تو می سپارم و از تو برای حفظ و آرامش این زندگی طلب کمک می نمایم. بار الها از تو کریم تر و رحیم تر ندیده ام. ما را ببخش، بیامرز و سلامتی و آرامش نصیبمان گردان که تو عطا کننده بی چشم داشتی


+ خداوندا شیرینی فرزند و همسر را تصیب تمام جوانهایمان بگردان. آمین یا رب العالمین

روزنوشت برفی

نگاهم می افتد سمت پنجره. برف ریزی در حال باریدن است. ساعت ٤:٣٠ بعد از ظهر است. مبلها را در حین جارو  زدن  جابجا کرده ام و نامرتب شده اند. جارو برقی وسط سالن  مانده و توان جمع کردنش نیست. تصمیم میگیرم در این سکوت خانه به مناسبت این که بعد از یک هفته بالاخره موفق شدم جارو بزنم؛ خودم را به یک قهوه گرم مهمان کنم. ماگ سپید لبخندم را بر می دارم . یک قاشق  مرباخوری قهوه، مقداری کافی کریمر و یک قاشق غذا خوری قهوه و آب جوش ...

مودم را روشن می کنم و شروع می کنم به تایپ کردن. هنوز قهوه را نخورده ام که صدای گریه ماه ام بلند می شود. نوشتن را رها می کنم. قهوه را با عجله می نوشم و پاره تنم را گرم در آغوش می کشم. خیلی اتفاقی از صبح از یک طرف شیر خورده و حالا همان طرف لباسم آنقدر خیس شده که باز هم باید از همان طرف شیر بدهم. جایتان خالی که بی نظیرترین حس های دنیا را هنگام شیر دادن تجربه می کنم. نگاه خندان و قشنگش. لبخندش و صدای نوشیدن شیر و غرغرهای ریز و نفس نفس زدن هایش. همین وسط ها خرابکاری می کند و بلافاصله عوضش می کنم مبادا لباس هایش کثیف شود. آخر دیروز که شوفاژها درست شبی که گفته بودند همه جا یخ می زند به فنا رفته بود و سرد شده بود و خانه رسما یخ زده بود؛ با تصور اینکه خیلی زود همه چیز ردیف می شود و خانه گرم می شود؛ برای تعویض اش دست دست کردم  که یخ نزند اما رویم به دیوار چنان کثیف کاری شد که هر دویمان پریدیم داخل حمام و شکر خدا  قبل از آمدن تعمیرکار در اقدامی انتحاری، بیست دقیقه ای خودم و ماه اک را شستم و ازحمام بیرون آمدیم. حالا اینکه طفلکم موقع لباس پوشیدن چقدر سردش شد خدا داند!  به خاطر سرمای زیاد و البته قطع و وصل شدن آب برای تعمیرات، موفق به آبکشی و شستن لباسهای گرم ماه اک نشدم. راستش من زیاد لباس گرم برای ماه اک نخریدم تا به وقتش پرو کند و بخریم. این زمستان هم که تا این هفته هوا اصلا سرد نبود! بنابراین پیگیر  لباس گرم برایش نبودم. همسرک آنقدر خسته شده بود که با هر حرفی عصبانی میشد و من جرات حرف زدن هم نداشتم. بعد از رفتن تعمیرکارها دو سه ساعتی طول کشید تا شوفاژها گرم شود و همسر جان آرام بگیرد.


حالا بعد از سه ساعت وقت گذاشتن برای ماه اک و دستمال کشیدن کف و خوابیدن ماه اک و البته شستن سطل دستشویی که کار سختی است برای من! و خسته شدنم؛ فرصت دیگری برای نوشتن پیدا شده. ساعت هفت و نیم شب است. روی شزلون ولو شده ام و صدای ظریفی از ماه اک به گوش میرسد و البته دست و پاهای بلورین اش هم تکان می خورد. به نظرم از دیروز کمی سرماخوردگی دارد. امروز زیاد حوصله نداشت. زیاد نخندید در عوض کمی بیشتر خوابید. 


داشتم از شستن لباسها حرف می زدم. صبح تصمیم گرفتم لباسهای ماه اک را آبکشی کنم. لباسشویی را روشن کردم که یک بار خالی شستشو دهد. در حال آبکشی بودم که صدای بومب مانندی به گوش رسید. با ترس و نگرانی پریدم داخل سالن و دیدم دیشب که از سرما فر را روشن کردم و رابط و دوشاخ فر از گرما ذوب شد؛ رابط لباسشویی را هم خراب کرده و نتیجه اش شده پریدن برق آشپزخانه. از آنجا که جعبه تقسیم برق پشت یخچال است باید تا آمدن همسرک صبر کنم. ماه اک دوباره به خواب رفته. تمام تنم درد می کند. خسته ام. تصمیم دارم برای شام خاگینه درست کنم. آشپزی با خستگی در یک آشپزخانه تاریک!!!!


غ ز ل واره:


+ نشد این برف را لمس کنم. به خاطر ماه اک از خانه بیرون نرفتم. برف قشنگی بود حیف که دیروز پر بودیم از کلافگی و نگرانی درست نشدن شوفاژها


یک اخلاق خوبی که دارم داشتن دید مثبت به اتفاقها و خوش بین بودن است. البته که یک جاهایی حسابی بابت این مسئله ضربه خورده ا ام. اما دیروز وقتی از سرما و درست نشدن شوفاژها کلافه شده بودم و نگران بیمار شدن ماه اک بودم و حس مثبت نگری مغلوب شده بود... مادرک گفت: " خدا را شکر که سقفی بالای سر دارید که دیشب از سرما بچه دو ساله ای در کرمانشاه مرده است" تمام وجودم بغض شد. ماه اک را بغل گرفته بودم و بوی تنش را نفس می کشیدم که خدا را شکر طفلکم سالم است و در آغوشم. خدایا صبر عطا کن به مادری که نتوانست تن کوچکش را گرم کند و از دستش داد


+ باید طرز فکرمان را عوض کنیم. اینکه هر بار همسرک تعطیل می شود دردسری پیش می آید و کل روز کوفتمان می شود.


+ ماه اکم، دردانه ام بی نظیرترین حس های دنیا را به ما داده است. الهی طعم این حس ها را نصیب همه زن و شوهرهای منتظر فرزند عطا کن.


+ دلم برای تمرین های شکرگذاری تنگ شده. باید یک پستی برایش بگذارم :)

ماه بی حوصله من

در خانه که باز شد، بوی زعفران و شیرین زرشک پلو مشامم را پر کرد. ماه اک از صبح ناآرام بود و من هیچ فرصتی نداشتم به خودم برسم. حتی ناهار نداشتم و بی نهایت گرسنه ام بود. خانم همسایه گفت بفرمایید ناهار! و چقدر دلم میخواست خانم همسایه یکی از نزدیکانمان بود و من با خنده می گفتم آخ جون ناهار و برایش می گفتم چقدر گرسنه ام و ماه اک را می سپردم به او و یک دل سیر می خوردم و کمی برای خودم تنها یک گوشه می نشستم و به هیچ چیز جز مزه دلچسب زرشک پلویی که خوردم و شکمی که سیر شد فکر نمی کردم. 

بعد از خداحافظی صدای قاشق و چنگال که به بشقاب چینی می خورد می آمد و من چقدر گرسنه بودم و ماه اک همچنان غر می زد که من را زمین نگذار. آخ چقدر طفلکی اند آنها که از کنار خانه ها رد می شوند و بوی غذاهای مختلف مشامشان را پر می کند و می دانند نه حالا و نه شاید هیچ وقت یک قاشق از آن غذاها را نمی توانند بخورند.

مادرک می گفت از چشمهایش مروارید نمی ریزد. بگذار زمین و ناهارت را آماده کن و بخور. مواد خاگینه را داخل پیاده ریختم اما ماه اک فرصت ترکیب و پختنشان را نداد. بالاخره ماه اک کمی آرام شد. بیخیال خاگینه نیمه کاره شدم. اندازه یک سوم غذایِ من، ماکارانی داشتیم. با یک کاسه ماست و نعنا و دوپاره نان( به قول نجف دریا بندری) داخل سینی گذاشتم و کنار ماه اک نشستم به خوردن. البته که سیر نشدم و ماه اک باز هم به گریه افتاد. قبلتر ها ناراحت و گاهی بی حوصله و شاید کنی عصبانی می شدم از بی تابیهای ماه اک. اما دیروز صورتش را به صورتم چسباندم. لبهایم را روی موهای سرِ داغ اش گذاشتم و تا توانستم بوسیدم و با نوازش گفتم: " مادر تا هر وقت تیاز داری و دلت بخواد بغلت می کند. ما هم بعضی روزها بی حوصله می شویم با این تفاوت که دیگر چون آدم بزرگ هستیم کسی نیست بغلمان کند و آنقدر حوصله خرجمان کند تا حالمان خوش شود." باز هم گرمای سرش لبهایم را داغ کرد. راستش شاید این لبهای من نیست که ماه اک را می بوسد. شاید اوست که با گرمای سرش، نرمی موهایش و لطافت پوستش لبهای من را نوازش می کند و به تنم جان تازه می بخشد. 

خوب که فکر می کنم این ماه اک کوچکم دارد من را بزرگ می کند و درونم را رشد می دهد وگرنه منِ کم طاقت کجا این همه حوصله به خرج می دادم؟

بالاخره عصر ماه اک آرام می گیرد؛ نماز را می خوانم. چند پاره بوقلمون داخل دیگ می اندازم که بپزد. کمی کنار دخترکم دراز می کشم. خانه را جارو می زنم. دو و نیم پیمانه برنج، دو ملاقه کوچکِ سوپ روغن زرد، کمی نمک و پنج پیمانه آب را روی گاز می گذارم و  "سیر تا پیاز" دریایندری را جلوی رویم می گذارم و از حرف ز زرشک پلو را پیدا می کنم وقتی در موادش ٢ تا ٣ قاشق شکر را می بینم؛ ته دلم جیغ می زنم و به هوا می پرم و می گویم هورااااا این همان چیزیست که می خواستم. دلم زرشک پلوی ترش نمی خواست. زیره مواد را حذف می کنم چون طعمش را نمی پسندم.

و جایتان سبز... همان زرشک پلویی شد که از ظهر دلم برایش ضعف می رفت


غ ز ل واره:

+ امروز جای من و ماه اک عوض شده. من بی حوصله و کم انرژی ام و ماه ام که توان بغل کردنم را ندارد، با خوابیدنش نازم را می کشد و من را به حال خودم گذاشته تا روبراه شوم


+ باز هم با هم رفتیم حمام. اما امروز نمی دانم آب وانش زیاد گرم بود؟ یا مورد دیگری بود که گریه اش افتاد و نفهمیدم چطور کارم را تمام کنم و بیخیال استفاده از نرم کننده شدم و همین که لباس تنش کردم بیهوش شد


+ یک زمانی از شیرینیها و لحظه های بی نظیر دوران عقد و نامزدی ام ننوشتم چون آن زمان خواننده هایم دوستان مجرد بودند و ترسیدم نوشته هایم اذیتشان کند. پشیمانم که ننوشتم و هیچ نوشته ای از آن روزهای شاد ندارم. حالا اما پست در عمق وجودم خاطر دوست عزیزی را تلخ کرده. دلم میخواست منتشرش نکرده بودم..

 دوست بی نظیرم دوستت دارم. همه ما تو یه برهه های از زندگی از خودمون بیزار میشیم. تو مایه مباهات و افتخاری. این را بپذیر و لبخند بزن به همه زندگی 


+ دیگ، پیاله، چند پاره و امثال آن برگرفته از ادبیات نوشتاری سیر تا پیاز است.