هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

غربت، دوری و یک دوست با معرفت

با قشنگترین حس های دنیا و رویاهایی شیرین از خوشحالیِ عملکردم ( در اقدامی کمرسابقه موفق شدم سالن و آشپزخانه و اتاق ماه اک و البته سرویس بهداشتی را در چند ساعت و تا قبل از رسیدن مهمانم مرتب و  تمیز کنم. ) در روز قبل (دوشنبه) از خواب بیدار شده بودم و روزم را شروع کرده بودم.

 

ادامه مطلب ...

من، خودم و احساسم

جمعه ساعت ١٠ شب:
صدای آواز دلنشین ماه اک که روی تشک بازی مشغول است فضای خانه را پر کرده است. ساعت ده شب است و به شدت آرزوی خواب دارم اما ماه اک قبل از ١٢:٣٠ نمی خوابد. خدا را شکر می کنم که بزرگتر شده و شبها کمی آزادترم. اگرچه به شدت دلتنگ اولین روزهای تولدش هستم. از بعد چهل روزگی تا قبل از سه ماهگی (درست از زمانی که از خانه پدری همسر برگشتیم) از سر شب روی زمین بند نمی شد. باید بغل می کردیم و راه می بردیم. شبها یازده به بعد شام می خوردیم. گاهی یک خواب خرگوشی می رفت آن موقع ها. گاهی هم با همان گریه هایش  هر جوری بود شام میخوردیم اما رسما نمی فهمیدم چه می خورم. 

شنبه ٦ صبح:
چند روز گذشته را خوب فکر کردم. خصوصا به حرف سپیده جان و میزان انگیزه هایم! به این که این حس نارضایتی شدید از کجا نشات گرفته؟! به اینکه از زندگی چه می خواهم ؟! و پیدا کردم آنچه باید را
بزرگترین انگیزه زندگی ام ساختن و حفظ این زندگی سه نفره و دوست داشتنی است. در کنارش  تربیت درست ماه اک عزیزمان و کشف استعدادها و کمک به بارور شدنشان است. این زندگی دو ستون دارد؛ من و همسر. اگر یکی از ستونها نااستوار باشد ثبات این بنا سست می شود. باید محکم بود و زیبا زیست... یکی یکی انگیزه های کوچک و بزرگِ گمشده، پیدا شدند و حال مرا بهتر کردند.
خوب که فکر می کنم می بینم ما برای بنیان گذاشت این زندگی نوپا، کم زحمت نکشیدیم. کم سختی نکشیدیم. پس حالا که به لطف خدا بنایش گذاشته شده و به لطف دو صد چندان پروردگار  خانواده مان با قدمهای کوچک اما پرخیر ماه مان حالت رسمی تری پیدا کرده و شیرین تر شده،؛ این همه آه  و ناله از کجا روی فکرم آوار شده.؟!!!
در این چند سال متاهلی تلاش زیادی کردم که گذشته را با همه تلخی ها و سختی هایش، به گذشته بسپارم و حال را زندگی کنم. تقریبا موفق بودم و این با نوشته هایم قبل از بارداری کاملا مشهود است. اما با شروع بارداری و تغییرات شدید هورمونی و ضعف جسمی کم کم افکار ناخوشایند گاهی تسخیرم می کردند. ماه هفت و هشت بدخلقی هم به این تغییرات اضافه شد و من از این خلق و خوی تُند اسکها ریختم که چرا حال دل و افکارم تا این حد خراب است. ماه نه ماه شیرینی بود. ماه خلق و خوی آرام همراه با صبر. اما با گذشت سه ماه از شیردهی ضعف جسمی و شاید میزان کمِ افسردگی ناشی از این ضعف، گاهی باعث بهم ریختگی افکار و حال دلم می شود و تمامِ مرا به چالش می کشد.

یکشنبه ٣ بعد از ظهر
خوب که همه جوانب را بررسی کردم؛ علت این آشفتگی فکری و نارضایتی از خود را در عدم موفقیت در امورات خانه یافتم. 
من یک آدم به شدت کمال طلب هستم و همین که احساس کنم چیزی عالی نیست؛ یعنی تضاد با خواست من و بهم ریختگی افکارم.
این روزها که کمی تسلطم به کار خانه بهتر از قبل شده و با اضافه شدن یک کمد و جالباسی به خانه، زندگی نظم بیشتری پیدا کرده؛ من اما به دلیل رسیدگی به ماه اک فرصت کافی برای رسیدگی به امورات خانه را ندارم و گاهی فقط زمانم به آشپزی می رسد. حتی نمی توانم هر موقع اراده کنم حمام کنم. خواب ماه اک کم شده و همین روزهاست که بتواند غلت بزند و همین باعث می شود در طول روز از ترس تنها گذاشتن ماه اک به اجبار بیخیال حمام شوم. از طرفی سردرد مهمان ناخوانده ای شده که زمانهایی هم فرصتی هست توان رسیدگی نداشته باشم.
با این حال برای بهبود حال دل و فکرم تصمیم گرفته ام از کارهای غیر روزمره، هر روز یک جای کوچک مثل یک کشو یا یک طبقه از کابینت یا کمد را نظم بدهم. از کشوی جورابها شروع کردم و خدا می داند چقدر حالم عوض شد. حالا از خودم راضی هستم و خودم را دوست دارم. 
اگر به تصمیمم پایبند باشم قطعا رابطه شیرینی بین من و خودم شکل خواهد گرفت. باید خودم را به خودم ثابت کنم


در عمق وجودم

یادداشت زن کویر را می خواندم و تحسین اش می کردم. متن که تمام شد؛ غم عمیقی روی دلم سایه انداخت. غمی که سالهاست با خودم حمل اش میکنم اما معمولا هولش می دهم ته ذهنم و به روی خودم نمی آورم که هست. 

به گفته همسر من زن موفقی هستم که شرکت فلانِ تهران که همسر را با آن رزرمه قوی اش دعوت به مصاحبه نکرد؛ مرا دعوت به همکاری کرد و من به دلیل ساعت کاری زیاد دعوتشان را رد کردم. زن موفقی که چنان کار کرد و تلاش کرد که کل هزینه دوره ارشدش را خودش پرداخت و جهیزیه اش  را خودش خرید. زن موفقی که همسر دوست دارد بعد از بزرگ شدن ماه اک، او را به محل کار خودش برای کار معرفی کند. زن موفقی که چند ترم تدریس کرد و مطالب را به خوبی به دانشجوها آموزش داد. زن موفقی که همسر، او را قادر به انجام سفارش های کاری چند ده میلیونی  محل کارش می داند. زن موفقی که روابط اجتماعی بالایی دارد و موارد زیاد دیگری که برایم می شمارد .

همه اینها از دید همسر است و متاسفانه من آنها را چیز مهم و قابل افتخاری نمیدانم. متاسفانه هیچ کدام از اینها مرا به وجد نمی آورد که خودم را تحسین کنم و برایش به خودم افتخار کنم. 

دوست اشتباهی در دوران تحصیل که تمام عزت نفس نداشته اش را با تخریب ناخودآگاه من می خواست جبران کند و من آنقدر نادان بودم که نفهمیدم و تذکرهای خواهرک را در زمینه دوستی با او نشنیده گرفتم و زمانی رابطه را ختم کردم که برایم خیلی گران تمام شد.

در محل کار آخری در شهرمان اعتماد به نفس و عزت نفسم را به طرز وحشتناکی تخریب شد.

و ازدواج نکردن چنان ریشه حس دوست داشتنی نبودن را در وجودم دوانده بود که بدترین حس های دنیا را تجربه میکردم.

خاطرم هست که بعد از عقد رسما روی ابرها زندگی می کردم. روی زمین بند نبودم اما همچنان تخریب های محیط کار ادامه داشت و اوضاع خانه پدری به خاطر ورشکستگی پدر وخیم بود. آنقدر که روزهای قبل از عقد هیچ نشاطی که در خانه حس نمیکردم چه بسا اگر کسی پدر مادرم را می دید فکر میکرد کسی از نزدیکانشان مرده باشد. از طرفی استرس تهیه جهیزیه و دور شدن از خانواده هم مزید برعلت شد تا اینکه به سالگرد عقدمان نرسیده دچار بحران روحی وحشتناکی شدم که توان تکان دادن دست پایم را نداشتم. از روی ناچاری به داروهای روانپزشکی روی آوردم. از آنجا که یکی از داروها به من نساخته بود به قول مادرک شبیه مرده از قبر بلند شده ، شده بودم. مادرک تمام داروها را ریخت داخل سطل آشغال و بالاخره کم کم روی پا شدم. این حمله عصبی، ده ماه بعد درست روز ١٤ فروردین ٩٤ که بعد از ٢٠ روز از همسرک دور شدم و همسرک به تهران برگشت دوباره با شدت ضعیف تر تکرار شد و آن زمان فقط بخاطر ترس از دوری و ترس از آینده ای دور از خانواده تکرار شد.

آخرین بار چند ماه بعد از عروسی با شدتی کم در حد یک بعد از ظهر تجربه اش کردم. من و همسرک همه تلاشمان را برای آرامش زندگیمان کردیم و می کنیم اما داشتن آرامش، وجود پر برکت همسرک و حتی حضور شیرین ماه اک نتوانست باعث شود که خودم را دوست بدارم. هنوز هم نمی توانم به خودم افتخار کنم با اینکه مادر شده ام و با تمام وجودم ماه اک را در آغوشم بزرگ می کنم. گاهی فکر می کنم اگر ماه اک و همسرک به افتخارات بزرگتر هم نائل شوند باز هم به خودم افتخار نمی کنم. بلکه به آنها افتخار می کنم که تمام تلاششان را کرده اند تا به آن نقطه برسند. به خودم افتخار نمی کنم که من هم محیط و فضای خانه را به نحو احسنت مدیریت کرده ام که آنها بتوانند موفق شوند. به خودم افتخار نمی کنم که دختری تربیت کرده ام که اینقدر موفق است و سربلند. به خودم افتخار نمی کنم که...


چه غم بزرگیست در دلم که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم در حالیکه بقیه به من و موفقیتهایم افتخار می کنند. غم بزرگیست

همسرک می گوید یکی از دلایلی که اعتماد به نفس نداری اینست که خودت را دست کم می گیری و فکر می کنی کارهایی را که تو انجام داده ای یا میدهی را هر کس دیگری هم می تواند انجام دهد در حالیکه اینطور نیست


غ ز ل واره:

+ شاید کلیشه ای و مسخره به نظر برسد اما چند روز قبل  در تماس تلفنی، یک دوستی خندید و پرسید حالا خوشگل زاییدی؟ من خندیدم و گفتم آره خیلی نازه( همه مان میدانیم ظاهر و خصوصیات ژنتیکی است و ربطی به مادر ندارد اما بعضیها برای بچه دار شدنشان خدا را بنده نیستند؛ چه رسد که بچه خوشگل باشد) اما حتی ناز بودن ماه اک دردانه هم حس افتخار به خودم را به من نمیدهد. وقتی دستش را میگیرم با همه عشقی که به کوچکم دارم یکی ته دلم می گوید چقدر دستهای ماه ام سپید و ناز است اما دستهای تو؟! 

لطفا نیایید بگویید به دخترکم حسودی کرده ام. مادر به بچه اش حسودی نمی کند. فقط چیزی از دورن دارد این اعتماد به نفس نداشته را تخریب تر می کند. نمی دانم چه به سرم آمده


+ ماه اک بیدار شده و مجال ویرایش نیست. کلا فرصت نوشتنم خیلی کم است


+ آنقدر نیاز به گفتن این حرفها داشتم که فرصت نشد از شیرینی عسلم بنویسم


+ ماه اک لحظه هایم را شیرین تر از عسل کرده اما یک ترسی از از دست دادنِ لحظه ها و لذت نبردن از نوزادی ماه اک، نمیگذارد این شیرین تر از عسل، عمق وجودم را شیرین کند


+ راه کاری اگر برایم دارید؛ چه برای دوست داشتن خود، چه لذت بردن از لحظه ها؛ مشتاق شنیدنم


+ اگر از قابلیتهایم از نظر همسر نوشتم قصدم فقط نشان دادن عمق درد درونم است. نشان دادن عمق این ضعف که گاهی مثل خوره به جانم می افتد

آرزوی کوچک این روزها

دلم یک ساعت ذهن آزاد و وقت آزاد میخواهد تا دو کلام اختلاط کنم اینجا


یکشنبه نوشت:

الان ١٣:٣٢ است و ماهک بین مرتب کردن کمد روی تشک بازی داخل اتاقش به خواب رفته و ظاهرن فرصتی برای نوشتن بدست آمده اما آنقدر احساس خستگی و خوابالودگی دارم که مغزم کرکره را کشید پایین مبادا چشم تو چشم شویم و توی رودروایسی بماند. یک صدایی هم شبیه صدای دست خوردن ماه ام می آید اما توان حرکت ندارم

از طرفی خانم همسایه طبقه بالا حسابی از خجالت ما در آمده اند. خصوصا دیروز تا حالا. دیروز که هلاک و خسته ساعت ٥ ماه ام خوابید و فرصتی بود برای خواب. هنوز خوابم عمیق نشده بود که از صدایی بیدار شدم. آه ضبطش را روشن کرده بود آن هم با بلندترین صدای ممکن. ماه اک هم به شدت روی صدای باس اسپیکرها حساس است و به دقیقه نرسید که بیدار شد. حالا هم که من خوشحال از خوابیدن ماه اک می نوشتم جاروبرقی کشان ماه اک را بیدار کرد ودر ادامه صدای موزیکشان فضا رو پر کرده. حالا هم روی تخت مان ولو شده ام و دارم التماس ملائک را می کنم که از ماه اک مراقبت کنند تا من کمی استراحت کنم. آخر اینجا جز من و ماه اک و احتمالا ملایک کسی در دسترس نیست :دی

و ... صدای غرغر ماه اک ملودی خانه مان میشود. بروم به دادش برسم دردانه ام را

به وقت زندگی

سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده

همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند

به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را

ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک

بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند


از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.

همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود

همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم

همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.

همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.

همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم

همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت

همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است

همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد 

همان شبی که لعنتی بود و رعب آور

همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند

همان شب لعنتیه لعنتی


حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده

باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند

باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد

باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان  لبهایم شده

حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده

حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده


+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله


٤ دی ماه یک بامداد