با قشنگترین حس های دنیا و رویاهایی شیرین از خوشحالیِ عملکردم ( در اقدامی کمرسابقه موفق شدم سالن و آشپزخانه و اتاق ماه اک و البته سرویس بهداشتی را در چند ساعت و تا قبل از رسیدن مهمانم مرتب و تمیز کنم. ) در روز قبل (دوشنبه) از خواب بیدار شده بودم و روزم را شروع کرده بودم.
ادامه مطلب ...
یادداشت زن کویر را می خواندم و تحسین اش می کردم. متن که تمام شد؛ غم عمیقی روی دلم سایه انداخت. غمی که سالهاست با خودم حمل اش میکنم اما معمولا هولش می دهم ته ذهنم و به روی خودم نمی آورم که هست.
به گفته همسر من زن موفقی هستم که شرکت فلانِ تهران که همسر را با آن رزرمه قوی اش دعوت به مصاحبه نکرد؛ مرا دعوت به همکاری کرد و من به دلیل ساعت کاری زیاد دعوتشان را رد کردم. زن موفقی که چنان کار کرد و تلاش کرد که کل هزینه دوره ارشدش را خودش پرداخت و جهیزیه اش را خودش خرید. زن موفقی که همسر دوست دارد بعد از بزرگ شدن ماه اک، او را به محل کار خودش برای کار معرفی کند. زن موفقی که چند ترم تدریس کرد و مطالب را به خوبی به دانشجوها آموزش داد. زن موفقی که همسر، او را قادر به انجام سفارش های کاری چند ده میلیونی محل کارش می داند. زن موفقی که روابط اجتماعی بالایی دارد و موارد زیاد دیگری که برایم می شمارد .
همه اینها از دید همسر است و متاسفانه من آنها را چیز مهم و قابل افتخاری نمیدانم. متاسفانه هیچ کدام از اینها مرا به وجد نمی آورد که خودم را تحسین کنم و برایش به خودم افتخار کنم.
دوست اشتباهی در دوران تحصیل که تمام عزت نفس نداشته اش را با تخریب ناخودآگاه من می خواست جبران کند و من آنقدر نادان بودم که نفهمیدم و تذکرهای خواهرک را در زمینه دوستی با او نشنیده گرفتم و زمانی رابطه را ختم کردم که برایم خیلی گران تمام شد.
در محل کار آخری در شهرمان اعتماد به نفس و عزت نفسم را به طرز وحشتناکی تخریب شد.
و ازدواج نکردن چنان ریشه حس دوست داشتنی نبودن را در وجودم دوانده بود که بدترین حس های دنیا را تجربه میکردم.
خاطرم هست که بعد از عقد رسما روی ابرها زندگی می کردم. روی زمین بند نبودم اما همچنان تخریب های محیط کار ادامه داشت و اوضاع خانه پدری به خاطر ورشکستگی پدر وخیم بود. آنقدر که روزهای قبل از عقد هیچ نشاطی که در خانه حس نمیکردم چه بسا اگر کسی پدر مادرم را می دید فکر میکرد کسی از نزدیکانشان مرده باشد. از طرفی استرس تهیه جهیزیه و دور شدن از خانواده هم مزید برعلت شد تا اینکه به سالگرد عقدمان نرسیده دچار بحران روحی وحشتناکی شدم که توان تکان دادن دست پایم را نداشتم. از روی ناچاری به داروهای روانپزشکی روی آوردم. از آنجا که یکی از داروها به من نساخته بود به قول مادرک شبیه مرده از قبر بلند شده ، شده بودم. مادرک تمام داروها را ریخت داخل سطل آشغال و بالاخره کم کم روی پا شدم. این حمله عصبی، ده ماه بعد درست روز ١٤ فروردین ٩٤ که بعد از ٢٠ روز از همسرک دور شدم و همسرک به تهران برگشت دوباره با شدت ضعیف تر تکرار شد و آن زمان فقط بخاطر ترس از دوری و ترس از آینده ای دور از خانواده تکرار شد.
آخرین بار چند ماه بعد از عروسی با شدتی کم در حد یک بعد از ظهر تجربه اش کردم. من و همسرک همه تلاشمان را برای آرامش زندگیمان کردیم و می کنیم اما داشتن آرامش، وجود پر برکت همسرک و حتی حضور شیرین ماه اک نتوانست باعث شود که خودم را دوست بدارم. هنوز هم نمی توانم به خودم افتخار کنم با اینکه مادر شده ام و با تمام وجودم ماه اک را در آغوشم بزرگ می کنم. گاهی فکر می کنم اگر ماه اک و همسرک به افتخارات بزرگتر هم نائل شوند باز هم به خودم افتخار نمی کنم. بلکه به آنها افتخار می کنم که تمام تلاششان را کرده اند تا به آن نقطه برسند. به خودم افتخار نمی کنم که من هم محیط و فضای خانه را به نحو احسنت مدیریت کرده ام که آنها بتوانند موفق شوند. به خودم افتخار نمی کنم که دختری تربیت کرده ام که اینقدر موفق است و سربلند. به خودم افتخار نمی کنم که...
چه غم بزرگیست در دلم که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم در حالیکه بقیه به من و موفقیتهایم افتخار می کنند. غم بزرگیست
همسرک می گوید یکی از دلایلی که اعتماد به نفس نداری اینست که خودت را دست کم می گیری و فکر می کنی کارهایی را که تو انجام داده ای یا میدهی را هر کس دیگری هم می تواند انجام دهد در حالیکه اینطور نیست
غ ز ل واره:
+ شاید کلیشه ای و مسخره به نظر برسد اما چند روز قبل در تماس تلفنی، یک دوستی خندید و پرسید حالا خوشگل زاییدی؟ من خندیدم و گفتم آره خیلی نازه( همه مان میدانیم ظاهر و خصوصیات ژنتیکی است و ربطی به مادر ندارد اما بعضیها برای بچه دار شدنشان خدا را بنده نیستند؛ چه رسد که بچه خوشگل باشد) اما حتی ناز بودن ماه اک دردانه هم حس افتخار به خودم را به من نمیدهد. وقتی دستش را میگیرم با همه عشقی که به کوچکم دارم یکی ته دلم می گوید چقدر دستهای ماه ام سپید و ناز است اما دستهای تو؟!
لطفا نیایید بگویید به دخترکم حسودی کرده ام. مادر به بچه اش حسودی نمی کند. فقط چیزی از دورن دارد این اعتماد به نفس نداشته را تخریب تر می کند. نمی دانم چه به سرم آمده
+ ماه اک بیدار شده و مجال ویرایش نیست. کلا فرصت نوشتنم خیلی کم است
+ آنقدر نیاز به گفتن این حرفها داشتم که فرصت نشد از شیرینی عسلم بنویسم
+ ماه اک لحظه هایم را شیرین تر از عسل کرده اما یک ترسی از از دست دادنِ لحظه ها و لذت نبردن از نوزادی ماه اک، نمیگذارد این شیرین تر از عسل، عمق وجودم را شیرین کند
+ راه کاری اگر برایم دارید؛ چه برای دوست داشتن خود، چه لذت بردن از لحظه ها؛ مشتاق شنیدنم
+ اگر از قابلیتهایم از نظر همسر نوشتم قصدم فقط نشان دادن عمق درد درونم است. نشان دادن عمق این ضعف که گاهی مثل خوره به جانم می افتد
دلم یک ساعت ذهن آزاد و وقت آزاد میخواهد تا دو کلام اختلاط کنم اینجا
یکشنبه نوشت:
الان ١٣:٣٢ است و ماهک بین مرتب کردن کمد روی تشک بازی داخل اتاقش به خواب رفته و ظاهرن فرصتی برای نوشتن بدست آمده اما آنقدر احساس خستگی و خوابالودگی دارم که مغزم کرکره را کشید پایین مبادا چشم تو چشم شویم و توی رودروایسی بماند. یک صدایی هم شبیه صدای دست خوردن ماه ام می آید اما توان حرکت ندارم
از طرفی خانم همسایه طبقه بالا حسابی از خجالت ما در آمده اند. خصوصا دیروز تا حالا. دیروز که هلاک و خسته ساعت ٥ ماه ام خوابید و فرصتی بود برای خواب. هنوز خوابم عمیق نشده بود که از صدایی بیدار شدم. آه ضبطش را روشن کرده بود آن هم با بلندترین صدای ممکن. ماه اک هم به شدت روی صدای باس اسپیکرها حساس است و به دقیقه نرسید که بیدار شد. حالا هم که من خوشحال از خوابیدن ماه اک می نوشتم جاروبرقی کشان ماه اک را بیدار کرد ودر ادامه صدای موزیکشان فضا رو پر کرده. حالا هم روی تخت مان ولو شده ام و دارم التماس ملائک را می کنم که از ماه اک مراقبت کنند تا من کمی استراحت کنم. آخر اینجا جز من و ماه اک و احتمالا ملایک کسی در دسترس نیست :دی
و ... صدای غرغر ماه اک ملودی خانه مان میشود. بروم به دادش برسم دردانه ام را
سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده
همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند
به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را
ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک
بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند
از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.
همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود.
همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم.
همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.
همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.
همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم
همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت
همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است
همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد
همان شبی که لعنتی بود و رعب آور
همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند
همان شب لعنتیه لعنتی
حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده
باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند
باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد
باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان لبهایم شده
حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده
حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده
+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله
٤ دی ماه یک بامداد