هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فرجام نیک

از شدت خستگی و کم خوابی دارم به زور نفس می کشم اماااااااا

در عین لِهیدگی چنان در درون سرخوش و شلوغم که ... کودک درونم باور نکرده که باید بخوابه :)))

امروز صبحش تلخ شد اما فرجام نیکی داشت

حالا فقط علت مقاومت در برابر شروع یک کتاب جدید رو باید به نحوی درمان کنم

شبتونبخیر

دارم کار میکنم

حواسم هست جدول رنگی رنگی شه

اما فکر و خیال لعنتی بدجور افتاده به جونم. 

چند لحظه فراموش میشه و بعد دوباره روز از نو روزی از نو



+ کاش همه نگرانیها همینقدر زود و سریع و به بهترین شکل رفع بشه. :))

جدی نگیریم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دو روز خوشحال

یکشنبه ٦ مرداد

قبل از ٦ با سردرد بیدار شدم. با فکر اینکه اگر قرار بود با خواب خوب بشه با این دو ساعت خواب بعد از شیر ماه باید خوب میشد. نمیخواستم کلاس باشگاه رو از دست بدم چون به شدت بهش نیاز داشتم.....نوافن و کیک برای خالی نبودن معده!

 یک ساعتی دنبال یک کتاب با داستانی شاد یا متنی طنز بودم که غم کتاب قبلی و هول و ولای دلم رو بشوره و ببره. آخر به نتیجه خاصی نرسیدم چون خواستم اتحادیه ابلهان رو بخونم و خیلیا نوشته بودن شخصیتاش تهوع آور و چندشن. شاید یه زمان دیگه خوندمش


هر چقدر تلاش می کنم نمیدونم چرا من نمیتونم زودتر از یک ساعتی از خونه بزنم بیرون و درسته همه بچه های کلاس تنبل اند و دیر میان اما من دوست دارم ده دقیقه قبل از ساعت کلاس باشگاه باشم ولی همیشه سر ساعت میرسم و پنج دقیقه هم زمان لازمه تا آماده بشم.


چند جلسه است که آخر کلاس هستی نردبون میزاره، استپ و امروز تشک هم اصافه شده بود اما نمیدونم چرا من از این روش اصلا لذت نمیبرم. البته که بخش زومبا جانی تازه به من می بخشه حتی اگر آخر کلاس خیلی برام لذت بخش نباشه خصوصا اگر توی دراز و نشست دو نفره کسی پارتنرم بشه که دستاش خیسه از عرق و چندشم بشه

بعد از کلاس.....

نیم ساعتی در حال التماس و آماده سازی ماه اک برای ترک اتاق کودک، یک ربع تماشای زومبای بچه ها که ماه اک لذت ببره و راضی بشه به رفتن. سر راه خریدای جزیی خونه، رسیدن و خوردن شیر. پریدن داخل حمام. شیر دادن ماه اک، مطالعه و خواب.....

ساعت چهار اپراتور تنظیم مودم زنگ زد و یک اینترنت پر حجم به خدمتون درومد .  غم های دیشب تو باشگاه و زیر دوش شسته شدند از دلم و با یک حال خوب منتظر رسیدن همسر هستم.



دوشنبه

باز هم طفلکی ٦:١٥ بیدار شد با اینکه من بیدارش نکردم و ساعت هم کوک نکرده بود چون قرار بود ٩ بره.  دیشب روی کاناپه خوابش برده بود و من برای اینکه بدخواب نشه بیدارش نکردم. اومد کنارم دراز کشید. در شرف خواب بودم که شروع کرد نوازش کردن موهام. گفت من تهنا موندم :))) بیدار شو که تنها نباشم. دلم میخواست بیدار شم اما هر چند ثانیه ای که تکونم نمیداد و سر به سرم نمیذاشت از هوش میرفتم اینقدر که خوابم می اومد. گفتم نون بزار بیرون و کتری رو روشن کن میام. اما خوابم برده بود. هشت بیدار شدم دیدم صبحانه آورده، چایی دم کرده و در حال خوردنه. از ته ته اعماق وجودم دلم برای این همه مظلومیتش سوخت. برای اینکه هر روز اینقدر باید زود بیدار شه که الانم که دیر میره نمیتونه کمی بخوابه. یک صبحانه  دونفره با طعم مهربونی خوردیم. چایی با طعم دستای مردونه نوش کردم و در مورد سفری که خیلی وقته دلم میخواد برم تماسی با هتل گرفتم. اگر برنامه عروسی خاله (جشن ندارن) نزنه تو کاسه کوزه ام.

اینقدر دلم میخواد برم که حاضرم  خانوادم و خانواده همسر رو طولانی مدت نبینیم. 

آخر هفته قبل بی حوصله و پر استرس بودم. نه به خونه رسیدم و خونه بازاری است شام گونه و نه جدول برنامه رو به موقع رنگ نزدم و هنوز فرصت نشده جدول این هفته رو خط کشی کنم. قطعا هیلی گزینه ها جا افتاده اما من یه تغییر بزرگ کردم. کاری رو که هیچ جوری نتونسته بودم به جز یه مدت کوتاه انجام بدم به لطف جدول حتی تو روزای بی حوصله حتی الان که جدول نکشیده ام هنوز انجامش دادم و میدم و این یعنی یه تغییر درونی. یه تعهدی که قبلا نداشتمش و الان معجزه وار در من ظهور کرده.

ماه اک روز به روز شیرین تر میشه و دلبرتر. خونه رو یک نظمی بدم بشینم با دل امن بنویسم از کودکانه های لبریز زندگی اش




غ ز ل واره:

ماه اک دیروز خیلی خوب غذا خورد. هی راه رفت و گفت خوراکی :))

+ دیروز برای اولین بار وقتی گفتم تو باشگاه چه کار کردی؟ گفت نقاشی

+ میشه چندتا کتاب خیلی خوب بهم معرفی کنید؟ ترجیحا قصه کمی شاد باشه. نه پر از درد و غصه

+ هفته آینده ان شالله میرم دکتر

+ فرصت کنم امروز جواب پاپ اسمیر وو 

+ چندتا کار جدید تو  برنامه هفته قبل بود که به جز دو روز بقیه روزا سفید موندن. قول میدم از امروز جدی پیگیری کنم

آن هنگام که نفس هوا می شود

دور چشمهایم از قطره های بی امان اشکی که با لحظه های آخر پال کلانثی بخشی از غم و اندوه درونم را بیرون می کشید خشک شده و درونم ناآرام. باز هم سندرم مزخرف استرسها و بدحالیها در کنار دلواپسی خودم و البته وضع وخیم پال.

اگر مطمئن بودم میتونم کتاب رو کامل بفهمم نسخه انگلیسی اش رو تهیه میکردم اینقدر که ترجمه ساناز کریمی تو بخشای فلسفی افتضاح بود. اینقدر مشتاق خوندنش بودم که فراموش کردم واسه انتخاب مترجم دقت کنم. باید نسخه انتشارات کوله پشتی رو توی یک فرصت مناسب بخونم.