هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سوال مهم

بچه ها

مامان ها

یک سوال مهم دارم

اگر خانوادتوت میخواستن با ماشین بیان دنبالتون که برید عروسی و بعد با مامانتون بدون ماشین شخصی برگردید؛ با وجود اینکه تو این شرایط نمیشه صندلی ماشین کودک رو همراه برد باز هم دل و عقلتون راضی میشد که با این شرایط برید عروسی؟

یعنی هرچقدر زیر و رو می کنم نمیتونم از ترسی که از این موضوع دارم بگذرم اما مامانم میگه بقیه اش رو توکل کن به خدا هیچی نمیشه


چرا من همش فکر می کنم میرم سفر دیگه برنمیگردم؟! چرا اینقدر میترسم؟


فقط دارم دعا میکنم لین هفته زودتر تمام شه چه برم عروسی چه نرم. چون تصمیم در این مورد خیلی سخته برام. پر از نگرانیم کرده. چون حسم میگه برو و عقلم میگه خدایی نکرده یه مو از سر ماه کم بشه؟! مسئولش تویی. این مادر شدن هم در عین شیرینیش یک جاهایی خیلی درد و نگرانی داره برات. که مجبور میشی به خاطر سلامتی و راحتی بچه ات از خواسته خودت بگذری

نظرات 10 + ارسال نظر
لبلا پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 23:33

برو برو خوش میگذره خیلی، از تو خونه نشستن خیلی بهتره

البته که بهتره
مرسی لیلای عزیز

رویا پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 22:42

دلت واسه همسر تنگ می شه، عذاب وجدان داری که تنهاش می ذاری، دلت نمی خواد تنهایی اذیت شه، بیشترش اینه به نظرم
منم تنهایی نمی رم دلم نمیاد همسرم رو تنها بذارم چون از اول قول و قرار گذاشتیم هیچ کدوم تنهایی هیچ جا نریم، ولی به نظرم بری بهتره، ما همسایه مون بچه دو ماهه اش رو برداشت با اتوبوس رفت کاشان ، همینجوری برگشت.

پس تو هم ورژن دوم منی
بیا عوض کنیم رفتارمونو

سال ها خاموش پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 22:07

سلام چون در مورد سفر منم مثل شما هستم دوباره کامنت میذارم.فوبیای جاده دارم در حد خیلی وحشتناک.چند روز قبل سفر و در حین سفر استرس شدید و فلج کننده با حالت تهوع و سردرد زیاد.تو ماشین یا اتدبوس یا قطار هم نمی خوابم که بماند به قول همسرم پلک هم نمی زنم و خیلی اذیت میشم.
اما ازشما خانم خوب میخام که توکل کنین بر خدا و اگه دل تون با رفتنه برین.خدا به مامان هم خیر بده باهاتون بر می گرده.
هر چه خدا بخواد همدن میشه و خذا همیشه بهترین رو برامون میخواد اینا جملاتی هستن که من هر روز تکرار می کنم تا خوب بشم و دارم یه اپسیلون بهتر میشم

ان شالله خوب خوب بشید شما هم
واقعا خیلی بده
من به شدت شما نیس ترسم
معمولا تو ماشین که میشینم ترسهام تموم میشه

ان شالله خوب خوب بشید
ممنونم که روشن میشید

ویرگول پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 18:46 http://Haroz.mihanblog.com

ترس جز انکارناپذیر زندگیه و همین ترسه که باعث می شه احتیاط کنیم
اما نباید بیش از یه حدی به این ترسها میدون داد
توکل کن و خودت و فسقل رو بسپار به خدا و برو
ببین ماهک تا دو هفته پیش هم صندلی ماشین نداشت پس نکنش معضل برای خودت
از طرفی دور بودن چند روزتون از همسر هم می تونه نکات مثبتی داشته باشه
من منتظرم که از خونه مامان اینا پست بزاری

دقیقا همینطور و ٩٠ ترسهای ما به واقعیت نمی پیونده
این توکله اگر واقعی باشه ها اینقدر زود کم نمیاریک

وای ویرگول چقدر خندیدم با این جمله. حس کردم چقدر با یک صندلی تازه به دوران رسیده رفتار کردم:))
دیدی طرف یک شبه پولدار شده یه جوری حرف میزنه میخواد ادای کسایی که از اول پولدار بودن رو در بیاره ولی خیلی مسخره رفتار میکنه :)))
قضیه منه

دور بودن که خیلی حسنه اما چون جشنه خیلی دوست ذاشتم با هم بریم

همسر راضی شد بریم

نسترنمن پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 18:19

من مامان نیستم ولی دلم میگفت برو و لذت ببر و خوش بگذرون...فکرای منفی رو بریز دور...این همه ادمی که ماشین شخصی ندارن و بچه دارن زندگی نمیکنن؟جایی نمیرن؟
بیخیال غزل

منم اگر آزم قدیما بودم ( یک دختر سرخوش بیخیال) قطعا مثل تو و بقیه فکر میکردم

دقیقا خودمم همینا رو به خودم میگم
دقیقا بی خیال

رهآ پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 17:22 https://ra-ha.blog.ir

غزل تا حالا از خودت پرسیدی که (چرا زندکی انقد سخت میگیرم؟) جوابت به خودت چی بوده؟ این الان به من نگو .. تو ذهنت با خودت حرف بزن و حلش کن ...

سخت نگیر .. برو ... خوش بگذرون و لذت ببر ...

ترسهام رها
و وسواس فکری
انگار همسر داره راضی میشه

Mahna پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 16:25

غزل جان من همیشه میخونمت و به دلیل خیلی از مشابهت های بینمون به شدت باهات همذات پنداری می کنم و همیشه دلم میخواد کاش راهی بود که بتونم بیشتر با هم در ارتباط باشیم چون من در کامنت گذاشتن تنبلم
اما در مورد این سفر به نظرم زیاد حساس نباش البته میدونم حساسیت های جناب همسر تاثیرگذار هستن اما خب به هرحال ما اونقدر توانا نیستیم که همیشه و همه جا با بچه هامون باشیم و کلا کنترل همه شرایط در دست ما نیست و اینکه چه تضمینی هست که با بودن صندلی ماشین و یا همسر هیچ اتفاق بدی نیفته؟؟؟ غزل جان به دلت بد راه نده.
راستی چرا با هواپیما نمیری و برگردی؟

چه جالب
من وقتی به همه چیز فکر میکنم اصلا باورم نمیشه کسایی باشن مثل من فکر کنند
حساسیت های همسر تاثیر کاملا مستقیم روی من داره
دقیقا همینه که در هر حالت تضمینی نیست و فقط خدا باید محافظت کنه

به اونا هم اعتماد ندارم :)))
معطلیش هم خیلی با اتوبوس واسه من فرق نداره

رافائل پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 15:08 http://raphaeletanha.blogsky.com

من بودم اگر عروس و داماد برام مهم بودند سختش نمیکردم و میرفتم.‌ نهایتا رفتنی صندلی عقب ماشین بشین و برای برگشت دوتا صندلی بگیر. من خیلی ها رو دیدم توی اتوبوس که اینجوری سفر میکنند.
توکل کن به خدا.
اما اگه استرس میخواد باعث بشه بهت خوش نگذره از خیرش بگذر.

عروس که خیلی مهمه برام خاله امه اما مثل خواهرمه
برگشت مامان میگه باهات میام که تو اتوبوس با بچه اذیت نشی
مامانم هم مثل تو میگه توکل کن
من اما از وقتی ماه اک اونده تو این چیزا ترسو تر شدم
مرسی که نظرت رو گفتی

تینا پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 14:37

من بودم حتما میرفتم و اینقدر زندگی رو سخت نمی گرفتم و کلی هم خوش میگذروندم.

چقدر خوب که ترسای وحشتناک منو نداری که مغزتو بخوره
کاش منم اینطوری نباشم
راستش یه دلیلش اینه که همسر هم یه کم اینطوریه و این ترسای منو بیشتر میکنه
ان شالله همیشه بهت خوش بگذره

هدیٰ پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 14:09 http://Www.Pavements.blogfa.com

سخت نگیر و این فکرای منفی رو جذب خودت نکن غزل جونم. خوش بگذره و به سلامت برید و برگردید

وای هدیٰ یعنی تو هم افکار ترسناک منو نفی میکنی
پس چرا من اینقدر ترسو ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد