هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

رخوت

 یکشنبه ٢٧ مرداد ١٦:١٤

دو روزه باز با خودم درگیره. دوباره اون ورِ سختش کن یه جور وحشیانه ای چکبره زده روی بقیه افکارم و هر کار کوچیک و ساده ای رو میگه وای چقدر سخت اونوقت خوب که موفق شد هی منو از انجام کارها منصرف کنه عینه گربه نره هی تشویقم می کنه که الکی از این پیج برم تو اون پیج. حتی کامنت گذاشتن و جواب دادن رو هم سخت کرده و من به خودم میام میبینم دو ساعت گذشته و من جز هدر دادن وقتم کار به درد بخوری انجام ندادم.

حالامثلا کارهام چیه؟ شستن کفشهای ماه اک، گردگیری، مطالعه مفید در راستای پیدا کردن یک ایده درآمدزا برای استفاده مفید از وقتم. خوندن زبان که با فکرای گاه و بی گاهی که به سر همسر میزنه باید جدی جدی براش وقتی بزارم و ...

ولی چی کار می کنم؟! دقیقا هیچ کار


+ درسته قبل از سفر همسر پرسید مشهد یا اصفهان و من مشهد رو انتخاب کردم اما نمیدونستم قراره جشن بگیرن. عقدش که هیچ. هفته آینده عروسیشه و باز هم همسر وقت نداره بریم. منم بدون همسر دست تنها بردن ماه اک تا اونجا ازم بر نمیاد :((((  هیچوقت به تو جاده بودن عادت نکردم. همیشه یه ترسی ازش دارم که از وقتی ماه اومده بیشتر هم شده. پدرجان میگه بیام دنبالت اما میدونم پادرد امونش رو بریده.

خواهش میکنم در این مورد بهم نگید زیادی به همسر وابسته ام. همش این نیست. چیزایی هم هست که توضیح دادنی نیست. هرجور زیر و رو میکنم اگر همسر نیاد نمیشه برم. باید یک فکر اساسی برای خودم بکنم که شاید چند سالی طول بکشه جواب بده


دوشنبه ٢٨ مرداد١٥:١٠ 

دیروز بعد از ظهر بالاخره دست به کار شدم. کفشای ماه رو شستم. تمیزی کف رو تکمیل کردم. غذا رو گذاشتم. چمدون رو تمیز کردم و یک سری کارای عقب افتاده دیگه اما هیچکدوم سطح انرژیام رو بالا نبرد


خاله هه زنگ زده که ششم جشن میگیرن بریم. من که با همسر حرف زدم و اون موقع فکر میکردم مراسمشون در حد یک مهمونی باشه مشهد رو انتخاب کردم. شاید میدونستم هم همین بود چون خیلی دلم سفر سه تایی میخولست ولی در هر صورت فکر کنم حس و حالم متفاوت می بود. همسر میگه اگر پنجشنبه بود میرفتیم اما الان نمیتونم به خاطر عروسی دو روز کاریمو تعطیل کنم

 دیروز همه خونه مامان بودن و عصر هم رفتن واسه رزرو لباس عروس و خرید لباس برای اون یکی خاله. بازار رفتن اینقدر شلوغ رو دوست ندارم اما مسئله اینه که همه دور هم اند به بهانه عروسی و فقط منم که یک گوشه نشستم و حتی ماشینمون نبود که بریم یک دور بزنیم. از اون بدتر!! مردک صافکار دیروز نگفته نقاش نیست و ماشین رو نزار و گفته احتمالا امروز هم آماده نمیشه

اونوقت فردا جهاز برونِ و من بازم باید کسل و بی حوصله یه جا رو پیدا کنم که ماه اک آویزونم نشه تا بی حوصلگی هام رو ادامه بدم و هیچ کاری نکنم چون با نبودن ماشین نمیشه جایی رفت

امروز دفتر برنامه کلا تعطیله. شاید عصر به خدمت گزینه ها برسم که البته یه بخشیشون میسوزه.

کاش بیشتر سپاس گزار بودم و حالم الان این نبود


حالا به همه اینها درگیری گرفتن از شیر ماه اک رو در صدر قرار بدید که اونم باعث دپ شدنم شده. یه حس عجز و دردناک


صندلیشو گذاشتم وسط سالن و روی درجه خواب قرارش دادم شاید حین دیدن تی وی خوابش ببره که شیر نخواد


چقدر زود حس و حال مسافرت پرید از بس یک هفته تو خونه بودم


یه زمانی چقدر ترسیده بودم که باید از خانوادم دور شم اما حالا با این شرایط فکر می کنم  اگر واقعا یک روز بزنه به سرمون و خارج از ایران هم بریم خیلی با الان فرق نداشته باشه چون در هر صورت خیلی جاها رو نمیتونم برم و لابد اون موقع هم میتونم سالی سه بار بیام ایران. تنها فرقش اینه که اینجا مامان اینا راحت میان خونمون. خانواده همسر هم که کلا نمیان پس اونجا هم نمیومدن



نظرات 3 + ارسال نظر
هدیٰ پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 14:21

سخته، واقعاً نمی تونم چیزی بگم. فقط مطمئن تر میشم که چقدر مقاومی و تحمل می کنی. برای هردوتون هم سخته. چقدر خوبه که درکشون می کنی و مثلِ بعضی خانوما نمیری روو اعصاب همسرت.
همیشه دور و اطرافو که نگاه کنی یکی هست که زندگیش توو شرایط دشوارتری باشه. مثل همین دوستت که گفتی.
من از وقتی اینجا می نویسم فهمیدم زندگی برای بعضیا چقدر سخته. اما کاری از دستم برنمیاد. تازه فحشم می خورم که مسبب وضع معشیت مردم ماییم. نمی دونم چرا!

ولی اینکه مرد اهل کار باشه خوبه رو خیلی قبول دارم.

تو خیلی خوبی که منو مقاوم می بینی
منم یه موقع هایی غر میزنم. اون اوایل اینقدر اذیت میشدم برای نبودن در هر جشن و مهمونی که دلم میخواست از همه اونایی که جشن و مهمونی میگیرن در نبود ما انتقام بگیرم البته یه حس گذرا بود و انتقامی که تو ذهنم بود نشدنی بود :)))))
الان دیگه شدت اون حس ها کم شده کمتر غر میزنم کمتر حالم بده ولی خوب نمیتونم از دلم بخوام که هی وسوسه نکنه بریم

هدیٰ دوشنبه 28 مرداد 1398 ساعت 20:26 http://Www.Pavements.blogfa.com

این کامنت درواقع برای این پسته، پس لطفاً اینجا تأییدش کن نه اون یکی پست

از دیدِ من تو خیلی قوی هستی. اینو همیشه یادت باشه غزل جونم. این شرایط و دوری و تنهایی واقعاً سخته. یعنی به معنای واقعی کلمه! اینکه بقیه چی میگن مهم نیست. کارِ هر کسی نیست اینجوری زندگی کردن! بقیه اگر می تونن خودشون اول بیان و جای تو زندگی کنن ببینن چقدر می تونن دووم بیارن با این شرایط! بعضیا عادت دارن به بیرون گود نشستن و گفتنِ لنگش کن!
این حقیقت که شرایط تغییر نمی کنه و خودتم قبولش داری ناراحت کننده‌س ولی شاید اینجوری هم نمونه! یعنی نمی مونه قطعاً

بعد من نمی دونم این کار چیه که همه رو درگیر کرده. عرفان اینجوریه که چند روز پشتِ هم سرش شلوووغ و خودشم ناپدیده! بعد چند روز توو خونه، یا نمیره یا فقط یه سر میره و زود میاد. واسه همین من روزای تعطیل و غیر تعطیل رو‌ نمی تونم از هم تشخیص بدم :)))
امیدوارم حداقلش کارای همسر انقدر زیاد نباشه و بیشتر پیشت باشن و کمک حالت

وای اگر من خودم بپذیرم که قوی هستم دنیا یه رنگ دیگه میشه
بعضی وقتا به نظرم میاد آدم بی احساسی ام که هنوز سالمم با این حجم تنها بودن
خوبیه ماجرا اینه که شلوغیه کرج رو دوست دارم
لاقل وقتی میرم بیرون به کم آدم میبینم و این که اینجا از در خونه میرم بیرون هر چی بخوام دم دستمه و وقتی همسر نباشه ادیت نمیشم اگر خرید واجب پیش بیاد

کار هم که نباشه یه جور وقتی هم اینقدر شدید درگیرش باشن یه جور
مردا به خاطر رویاها یا شاید هم اهداف بزرگی که دارن تگر مرد کار باشن خیلی تلاش می کنند
وگرنه یکی تو شرایط مالی عرفان میتونه بشینه کاری هم نکنه باباش هم هر جا لازم باشه ساپورتش می کنه
یا همسر میتونه به کار اصلیش اکتفا کنه هفته ای چهار روز کار کنه بقیه اشم به استراحت و تفریح طی کنه
اما نمیتونن
غر میزنم اما خدا رو شکر که مرد کاره و اگر از همه دورم در عوض یک امنیت مالی نسبتا خوبی داریم
میدونم قراره کارای بزرگی با هم انجام بدیم و اهل پیشرفته
هدی یه دوستی دارم نه که شوهرش اهل کار نباشه ها اما بلد نیست بدون رودروایسی پولشو از مردم بگیره و خیلی ولخرجه
الان دوست من مجبور شده دو سال با یه حقوق یک و خورده ای از ١١ صبح تا ١١ شب تو یکی از رستورانای به نام تهرانمدیر بخش دسر بشه
در حالیکه دلش بچه میخواد ولی نمیتونه بهش فکر کنه
خلاصه که غر میزنم
الانم غر دارم که نشه عروسی برم اما تهش راضی ام
همسر والا یه جمعه خونس شبا هم هفت اینا میاد ولی خیلی خیلی خسته است چون صبح زود میره و راهش هم زیاده
کمک هم که هییییییچ

تو رو بگو که تعطیل و غیر تعطیل رو قاطی میکنی از دست این مردا

شارمین دوشنبه 28 مرداد 1398 ساعت 15:34 http://behappy.blog.ir

سلام.

چه عبارت خفنی : مطالعه مفید در راستای پیدا کردن یک ایده درآمدزا برای استفاده مفید از وقتم

غزل جانم واقعا سفر با یه بچه کوچیک و بدون همسر خیلی سخته و به نظرم حق داری نخوای این جوری بری، مخصوصا با توجه به روحیاتت.

امیدوارم تو پست بعدی از اتفاقهای خوب و انرژی سرشار و دل شادت بنویسی

سلام به روی ماهت
و خود اون ایده اگر به ملثه ظهور برسه خفن تر از این حرفها خواهد بود
دنبال یک نیروی پیش برنده هستم
تقریبا دیروز یک راهی رو انتخاب کردم که نیاز به مطالعه فراوون داره
اگر بتونم بهش تسلط پیدا کنم و یک کار جدید تو اون زمینه انجام بدم بسیار عالی میشه

سخته و من به خاطر غربت دو طرفه نمیتونم همسر رو طولانی بزارم برم چون وقتی نیستم غذا نمیخوره
و یک سری چیزای دیگه
ولی واقعا دلم میخواد واسه جهازبرون فردا و جشن اونجا میبودم

امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد