هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سوالهای بی جواب

"هنوز بدون پاسخ؟"


<>مسئله هرچه هست، تلاش برای یافتن پاسخ را رها کن.

بگذار برای مدتی حل نشده باقی بماند.


تلاش برای جلو بردن سریع فیلم زندگی و رسیدن به صحنه ی "پاسخ" را متوقف کن.

به صحنه ی فعلی "هنوز بدون پاسخ" اعتماد کن 


به خودِ سوال، فضایی برای تنفس و بارور شدن بده.

در زمینه ی اسرارآمیز "اکنون" ، آرام بگیر.


جف فوستر


 

ادامه مطلب ...

رفاقتای یکرنگ

چه موهبت عظیمی است داشتن رفیقی که تا این موقع شب حاضر باشی باهاش بیدار بمونی و بعد از یک روز کسل کننده با یک لبخند پهن خودتو تو آغوش خواب رها کنی.
شب همه رفیق هایی که رفیق یکرنگ و پیام آور نشاط اند برای رفقاشون نیـــــک

+ گوشی شارژ نداره فقط میتونم همین چند جمله رو بنویسم که ثبت بشه احساس قشنگ این لحظه

من و این روزها

+ از بس بهم ریخته بودم وسواس فکری فرصت رو غنیمت دانست و بلایی به روزم آورد که به سرم زده بود کل شبکه های اجتماعی رو حذف کنم و در اینجا رو هم تخته کنم. دست به دامن ویتامین D و b1 300 شده ام. حالا بهترم. ولی همچنان قدرت نوشتن ندارم. 

به دعایی که از قلبهای پاکتان برمی خیزد ایمان دارم. اگر به یاد داشتید من را در دعاهایتان یاد کنید.


+ دیروز اومدم تو خونه وسایل رو بزارم و برگردم ماه اک رو بیارم داخل. برگشتم می بینم ماهک با کفشای بیرونش کفش من رو پوشیده. منم حساسسسسسسس :)) برگشتم بهش گفتم تو روحت و کفش رو از پاش درآوردم. ننگ بر وسواس. بعد از ظهر یک ربع راه میرفت و بی وقفه میگفت " تو روچت" :)) میگم اینو کی گفته؟ میگه "مامان شعر خونده" :))) راضی ام ازش. یعنی هیچ کس نمیتونست تشخیص بده منظورش چیه جز خودم


شاید چیزی در حال شکل گرفتن است

وسط خانه ای که گوشه و کنارش با اسباب بازیهای رنگارنگ ماه رنگی و شلوغ شده نشست ه ام و چشم دوخته ام به پرده ای که نور آفتاب روشنش کرده و سایه چهارچوب پنجره یه قسمتهایی اش را تاریک کرده. بالش و تشک کوچولوی ماهک که نشانه تلاش دیشب برای خواباندنش است هنوز وسط پذیرایی است. صدای "شِک دوو دوو دوو" ی ماه اک سکوت خانه را شکسته. امروز هم با حال نه چندان خوب روز را آغاز کرده ام. با اولین کار کوچک و کمی سخت که فکر میکردم انرژی ام را بالا ببرد شروع کردم؛ شستن سطل دستشویی و البته کل سرویس.

ماهک که بیدار شد یک راست رفت سراغ مداد رنگی ها و گفت "مُثَلِ دُس کنیم". گویا بازی ساده ساختن اشکال هندسی با چیدن مدادرنگی ها موثر افتاده است و مقبول.  با این که وسط تمرین سپاس گزاری است؛ خوشحال از اینکه نگفت: "تیزیون" با کمال میل بازی را شروع میکنم.

غرق افکارم هستم که به خودم می آیم. نگاهم خیره به لوستر است که لوستری به سبک کلاسیک که سبزی تیره تر از کله غازی دارد و اولین بار با دیدن لوسترهای مادر همسر دلم برایشان رفت و فکر نمی کردم این دلبرهای دوست داشتنی یک روز مهمان خانه من شوند اگرچه لاله های اصلی شان پیدا نشد و حالا من همین لاله ها را هم عاشقم.

ماهک با عروسک هایش حرف میزند و هر بار یک گریزی به من می زند و مامان مامان میگوید. امروز هم مشتاق حرف زدن با مادر و خواهرک نیستم.

دلیل این فاصله گرفتنم را با اینکه به دلخوریهایم ربط می دهم اما دقیق نمیدانم.  همیشه هر چند وقتی درگیر حس و حال اینچنینی میشدم اما دوره اش کوتاه بود. ولی این بار اینقدر کش دار شده که متعجبم. خوبی ماجرا اینست که هیچ کس را مقصر این وضعیت نمیدانم اگرچه از زیاد کار کردن همسر و تنها بودن در روزهای تعطیل دو هفته گذشته کمی گله مندم. قسمت عجیب ماجرا این است که با شروع این دوره از سپاس گزاری آشفتگی هایم شروع شد و با وجود انجام تمرینها برخلاف دفعات گذشته روند بهبود حالم با انجام تمرینات به شدت کند است. با خودم فکر میکنم شاید دارم قد میکشم. اون استوری های عالی که حالم رو عالی کرد و به ساعت نرسیده ترسی که وحشت عجیبی به جانم انداخت و به چند ساعت نرسیده بار و بندیلش را جمع کرد و رفت و دوباره برزخی جدید شکل گرفت. شاید نیاز دارم به این فاصله گرفتن ها و این حال برزخی. شاید در درونم چیزی در حال شکل گرفتن است. شاید چیزی در درونم در حال جوانه زدن است. شاید جهان بینی زیباتری در راه است. شاید....


زندگی دوباره

بعد از مدتها بالاخره امشب ٩:٣٠ خاموشی زدیم

تا ده همسر خوابید و ماه اک بعد از یک ساعت بلاگیری و شیطنت تو تاریکی خوابید

ظرفها رو چیدم تو ماشین

بخشی از اونهایی که نمیشه داخل ماشین گذاشت رو شستم

و با دفتر سپاسگزازی و دفتربرنامه ریزی که این روزا گزینه های رنگ شده اش به تعداد انگشتای یک دسته نشستم روی کاناپه تا با چشمهای مست خواب نیم ساعتی کارهای عقب افتاده دفتری :)))  رو انجام بدم و بخوابم

دندونهامو شیتم اما عجیب دلم قهوه میخواد با شکلات

ولی نفس مسواک دوباره ندارم

باشگاه رفتن امروز حالم رو خیلی عوض کرد

آزاده زنگ زد و بعد از درد دلهاش از اذیت های مادرشوهر نادونش و اینکه نمیتونند خونه بهرن و از دست مادرشوهر نجات پیدا کنه و تا اونجان نمیتونه بچه دار شه (خدا واقعا بهش صبر بزه). گفت قراره بره پیش روانشناس و ساعتی ١٨٠ تومن شده :((( 

بهش گفتم پوسیدم تنهایی نمیخواید بیاید اینجا؟ گفت قرار میزاریم میایم

از طرفی امروز از چشمی دیدم تمیزکار ساختمون سرش رو گذاشته روی سنگ چارچوب در خونه همسایه. نمیدونم میخواست چیزی رو ببینه؟ یا بشنوه؟ یا اصلا من اشتباه متوجه شدم؟! در هرصورت چیزی تمیز نمیکرد چون دستمالش رو گذاشته بود زمین

بالاخره از  اون حس های عذاب آور نجات پیدا کردم و بدون وحشتی که جمعه بی مقدمه سر و کله اش پیدا شد؛ بدون گله و شکایت یک گوشه نشستم و مینویسم

ده روزی هست که کتاب "تولستوی و مبل بنفش" رو شروع کردم اما نمیدونم چرا پیش نمیره؟ تازه نصف شده"

خیلی خوابم

شبتون نیک


تایید کامنت ها باشه واسه فردا