هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من و این روزها

+ از بس بهم ریخته بودم وسواس فکری فرصت رو غنیمت دانست و بلایی به روزم آورد که به سرم زده بود کل شبکه های اجتماعی رو حذف کنم و در اینجا رو هم تخته کنم. دست به دامن ویتامین D و b1 300 شده ام. حالا بهترم. ولی همچنان قدرت نوشتن ندارم. 

به دعایی که از قلبهای پاکتان برمی خیزد ایمان دارم. اگر به یاد داشتید من را در دعاهایتان یاد کنید.


+ دیروز اومدم تو خونه وسایل رو بزارم و برگردم ماه اک رو بیارم داخل. برگشتم می بینم ماهک با کفشای بیرونش کفش من رو پوشیده. منم حساسسسسسسس :)) برگشتم بهش گفتم تو روحت و کفش رو از پاش درآوردم. ننگ بر وسواس. بعد از ظهر یک ربع راه میرفت و بی وقفه میگفت " تو روچت" :)) میگم اینو کی گفته؟ میگه "مامان شعر خونده" :))) راضی ام ازش. یعنی هیچ کس نمیتونست تشخیص بده منظورش چیه جز خودم


نظرات 8 + ارسال نظر
شارمین شنبه 25 آبان 1398 ساعت 19:40 http://behappy.blog.ir

کامنت پیشنهاد بستنی برای قدردانی رو الان دیدم. یعنی برات بستنی پست کنم؟

پست؟
به نظرت وقتی برسه دستم هنوز بستنیه؟

بهار چهارشنبه 22 آبان 1398 ساعت 08:31 http://Searchofsmile.blog.ir

قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 15:52

وای این حس و حال رو همه ما وبلاگ نویس ها تجربه کردیم تخته کردن
ولی این کارو نکنی ها دلخور میشیم

شارمین سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 12:50 http://behappy.blog.ir

برای سارا این قضیه رو تعریف کردم دیگه ول کن نبود. کلی نقش شما دو تا رو بازی کردیم و خندیدیم، روانمون شاد شد. دستتون درد نکنه

شماها باید یه قدردانی اساسی از ما دو تا بکنید که اینقدر خندیدید
بستنی چطوره؟

نسترن سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 10:36 http://second-house.blogfa.com/

حواست باشه یه طوطی داری تو خونه که من حسااابی عاااشقشم

غزل بیا با خودت تمرین کن بگو کار دو دیقه اس تمیزش میکنم...و تمیزش کن تا خیالت بابتش راححت شه

دقیقا کلا حرکاتم رو هم تقلید میکنه

چیو؟! کفشم رو؟ فعلا مونده تو جاکفشی برای اسمیم جهت نوع پاکسازی

هستی سه‌شنبه 21 آبان 1398 ساعت 08:00

من که عاشق اینورجک شدم با این تو روچت گفتنش.

عزیزمی
یعنی باید میشنیدی گفتنش رو من از شدت خنده نمیدونستم چه کنم

مطهره دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 23:40

دست ویتامین دی واینحور چیزا درد نکنه که نذاشتن بری...

عجب شعری خوندی مامانش...

واقعا دستش درد نکنه
دست منم در نکنه

شارمین دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت 16:40 http://behappy.blog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد