هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زندگی دوباره

بعد از مدتها بالاخره امشب ٩:٣٠ خاموشی زدیم

تا ده همسر خوابید و ماه اک بعد از یک ساعت بلاگیری و شیطنت تو تاریکی خوابید

ظرفها رو چیدم تو ماشین

بخشی از اونهایی که نمیشه داخل ماشین گذاشت رو شستم

و با دفتر سپاسگزازی و دفتربرنامه ریزی که این روزا گزینه های رنگ شده اش به تعداد انگشتای یک دسته نشستم روی کاناپه تا با چشمهای مست خواب نیم ساعتی کارهای عقب افتاده دفتری :)))  رو انجام بدم و بخوابم

دندونهامو شیتم اما عجیب دلم قهوه میخواد با شکلات

ولی نفس مسواک دوباره ندارم

باشگاه رفتن امروز حالم رو خیلی عوض کرد

آزاده زنگ زد و بعد از درد دلهاش از اذیت های مادرشوهر نادونش و اینکه نمیتونند خونه بهرن و از دست مادرشوهر نجات پیدا کنه و تا اونجان نمیتونه بچه دار شه (خدا واقعا بهش صبر بزه). گفت قراره بره پیش روانشناس و ساعتی ١٨٠ تومن شده :((( 

بهش گفتم پوسیدم تنهایی نمیخواید بیاید اینجا؟ گفت قرار میزاریم میایم

از طرفی امروز از چشمی دیدم تمیزکار ساختمون سرش رو گذاشته روی سنگ چارچوب در خونه همسایه. نمیدونم میخواست چیزی رو ببینه؟ یا بشنوه؟ یا اصلا من اشتباه متوجه شدم؟! در هرصورت چیزی تمیز نمیکرد چون دستمالش رو گذاشته بود زمین

بالاخره از  اون حس های عذاب آور نجات پیدا کردم و بدون وحشتی که جمعه بی مقدمه سر و کله اش پیدا شد؛ بدون گله و شکایت یک گوشه نشستم و مینویسم

ده روزی هست که کتاب "تولستوی و مبل بنفش" رو شروع کردم اما نمیدونم چرا پیش نمیره؟ تازه نصف شده"

خیلی خوابم

شبتون نیک


تایید کامنت ها باشه واسه فردا

نظرات 3 + ارسال نظر
شارمین دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 14:33 http://behappy.blog.ir

حالا منو بگو! از اون روزی که قرار شد با هم شکرگزاری رو شروع کنیم تا امروز فقط چند تا از آرزوهام رو آخر دفتر شکرگزاری نوشتم تا ان شالله خدا توفیق بده یه روز کاملشون کنم و شکرگزاری را بیاغازم!

من اصلا با مسواک رودرواسی نمی کنم!

همینم خوبه که به فکرش هستی
آرزوها اگر بخوای یک سره بنویسی نصف روز زمان لازم داره
ان شالله

یعنی میخوری و میخوابی؟

Mahna دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 11:23

منم ده روزی هست دفتر برنامه ریزی رو گذاشتم کنار و امروز دوباره رفتم سراغش.
کاش به هم نزدیک بودیم غزل فکر کنم می تونستیم تنهایی هم رو پر کنیم. نظرت چیه یک روز ماهک رو برداری بیاید تهران خونه ما، یک روز هم من با پسرک بیام کرج خونه شما

چه خوب
من دیشب از شدت خواب نمیدونستم چه طور بشینم اما یک سری از گزینه ها رو با همون حال انجام دادم و خوابیدم
عزیزمی تو
من تو واقعی کردن ارتباطای مجازی به شدت هم محدودیت دارم هم خودم خیلی سخته برام
با اینکه همتون رو دوست دارم و براتون ارزش قائلم و خیلی وقتا دلم میخواد کاری از دستم بر بیاد برای خوشحال کردنتون
ولی خوب تغییر شکل دادن این ارتباط جز سخت ترین کارهای دنیاست برام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد