هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست ... چرا به دانه انسانت این گمان باشد

دو سه هفته گذشته؛ روزهای پر اتفاقی بود در فامیل. یکی مسدوم شد و بستری؛ دو نفر در همه را در شوک بردند و با فاصله چند روز فوت شدند؛ و دو نفر ازدواج کردند. وقتی خبر فوت پدر یکی از عزیزان را شنیدم دلم خیلی گرفت از بی وفایی دنیا و بی‌ارزش بودنش . حرص خوردن هایمان برای اتفاقهایش و حرص زدنهایمان برای داشتن نعمتهایش همه به چشمم بی نتیجه و پوچ آمد. با خودم گفتم حتی ارزش ندارد از کسی چیزی به دل بگیری. اما کاش شخصیت‌ام جور دیگری بود. ای کاش حالا که این هستم بتوانم خودم؛ خودم را تغییر بدهم و به شکل دیگری زندگی کنم.

بین ناراحتی‌ام برای فوت آن پدر و اشکهایم نمی‌دانم چرا به یاد پدربزرگ افتادم و اینکه اگر خدایی نکرده دیگر نباشند؟! ترسیدم. فکرهایم را در نطفه  خفه کردم و حواسم را پرت. دیشب اما وقتی با خواهرک حرف می‌زدم می‌گفت: "بعد از آن دو فوت با چند روز فاصله در فامیل، احوالات پدربزرگ به هم ریخته است. می‌گویند آنها که رفتند یک پله از ما جلوترند. مادرک به برادرک گفته به دیدن پدربزرگ برو تا فردا برایت موجبات پشیمانی نشود". اما نمی‌دانست در درون منی که دستم کوتاه است برای تازه کردن دیدارها چه شعله‌ای به پا می‌کند که پس من چی؟ و درد می‌کشم این همه فاصله را. همیشه ترسیدم از دور شدن و از دست دادن عزیزی. صبح که به تخت نگاه می‌کردم ودورش راه می‌رفتم؛ با خودم می‌گفتم اگر زبانم لال کسی را از دست بدهیم؛ فرض که بروم و چند روز بمانم. وقت برگشتنم چه کسی هست که من در آن غم فراق از تنهایی نمیرم؟!


غ ـزل‌وار:

+ من خوبم و زندگی همچنان در جریان است. فقط نمی‌دانم باید چه بکنم که اگر خدایی نکرده بعد از 120 سال عزیزی را از دست دادم؛ پشیمانی آنچه که می‌توانستم بکنم و یا به عقلم نرسید که انجامش بدهم یا نکردم؛ آتشی فروزان بر غم فراق نشود.

+ حالم خوب است اما دلم پیش پدر بزرگ است. پیش پدرک که این روزها بیشتر از هر زمانی پاهایش درد می‌کند و آرتروز امانش را بریده. پیش مادرک که آنقدر صبور است که از هیچ چیز ناله نمی‌کند و همیشه منبع آرامش من است. پیش خواهرک که خدا می‌داند چقدر درد توی دلش تلمبار شده و پیش برادرک که این روزها سرما هم خورده است و پیش تک تک آنهایی که گوشه‌ای از دلم را به خودشان اختصاص داده اند

+ ازدواجها و فوتها در دو سمت متفاوت بودند. مثل خانواده مادر و پدری

+ می‌ترسم. 

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم ...اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

سلام که کردیم شروع کردم به حرف زدن. اینکه خانواده همسرک ما را فقط برای خودشان می‌خواهند و فکر نمی‌کنند که منم مادری دارم که دلم برای دیدنش لک زده است. اینکه حساس شده‌ام روی بچه‌ها و رفتارشان. این که اعصابم خراب است که بلد نیستم زبانشان را. این که خاطرات تلخی برایم زنده شده که حالم از تک‌تک‌شان به هم می‌خورد و هر چیز مزخرفی که فکرش را بکنی را از مغزم ریختم روی زبانم و مثل آشغال دادم‌شان بیرون و مادرک با بولدزر افکار و حرفهای قشنگش؛ همه شان را جمع کرد و ریخت توی دورترین مرکز زباله‌. گفت که اینها وسوسه‌های شیطان است. گفت که اگر صد بار هم بروی آنجا و پیش من نیایی باز هم باید خدا را سپاسگذار باشی. گفت که به جای حساسیت روی بچه‌ها از الان شروع کن به مطالعه برای فرزند نداشته‌ات. گفت و گفت و حال مرا خوب کرد. شب که وقت خواب شد؛ وقتی دست همسرک را توی دستم گرفتم؛ تازه فهمیدم همین یک لحظه را هم که داشته باشم؛ باید دنیا دنیا سپاسگذاری کنم؛ شاید شکرانه همین یک لحظه، فقط همین یک لحظه به جا آید.


غ ـزل‌واره:

+ خیلی سرد شده خانه مان؛ آنقدر که پاهایم یخ زده و تنم درد می‌کند.

+ بالاخره سبزی قورمه خریدم برای اولین بار

+ خوشحالم که امروز زیاد کار دارم

+ نگرانم که این دوشب دارو را مصرف نکردم. فکر کردم در این شرایط باید تعطیل شود اما مطمئن نیستم.

باله می‌رقصم زندگی را

این روزها با دُم‌ام گردو می‌شکنم 
و با نوک انگشتانم باله می‌رقصم زندگی را
عجب دنیا پر شور می‌شود
اگر و فقط اگر 
تغییر کنی
و خوب باشی
غ ـزل


غ ـزل‌واره:
تازگیها خوب که دقت می‌کنم می‌بینم اغلب مشکلات زندگی مشترک عدم مهارت در استفاده از کلمات است. یک جمله را به صد حالت متفاوت می‌توان گفت اما به قول قدیمیها از زمین تا آسمان فرق هست بین "بفرما"، "بشین" و "بتمرگ". دارم تلاشم را می‌کنم که نوع کلامم را ارتقاء بدهم قبل از اینکه جر و بحث سر موضوعات بسیار پیش پا افتاده و لحن صبحت سطح پایین، بینمان عادت شود. می‌دانم که اگر من تغییر کنم؛ شرایط به بهترین شکل تغییر خواهد کرد.

پی نوشت:
+ تک تک تان را خواندم اما مجال نوشتن برایتان نداشتم

در شرف ایجاد تغییرات

شواهد عینی حاکی از آن است که اینجانب به نوع خفیفی از افسردگی و بی‌انگیزگی شدید مبتلا گردیده‌ام و برای خروج از این حالت رخوت انگیز نیاز به تغییرات درونی و بیرونی؛ جزئی و کلی می‌باشد. 



غ ـزل‌واره:

+ به طرز عجیبی بی انگیزه شدم. خونه نامرتب و بهم ریخته است؛ درست عین افکار من

+ خوابم به هم ریخته است و مدتها باید روی تخت وول بخورم تا خوابم ببرد حتی وقتی که مست خوابم

+ عاشق صبحانه بودم؛  در تمام زندگی‌ام. اما بیشتر از یک ماه است که صبح‌ها میل به چیزی ندارم. امروز از 9 که بیدار شدم تا 12:40 فقط یک فنجان شیر نوشیدم.

+ اگر سردرد نبود ناهار را هم فاکتور می‌گرفتم و فقط به شام در کنار همسرک بسنده می‌کردم.

+ خدا را صد هزار مرتبه شکر که در زمانهایی که افسرده و به هم ریخته می‌شوم؛ به روغن سوزی نمی‌افتم و نمی‌روم در فاز بیهوده خوردن. کلا کم غذا می‌شوم و بی‌میل به خوردن و خودم عاشق این خصوصیت دوست داشتنی‌ام هستم

مُردم از سرگشتگی فرجام کو

 در درد می‌پیچیدم و در افکاری که یک لحظه متوقف نمی‌شدند؛ چند جمله را پلی بک وار تکرار می‌کردم. خدایا مرا ببخش. خدایا غلط کردم. خدایا توبه می‎کنم. فقط تمام کن این درد را که تمام مرا به مسلخ کشانده است و این بی‌قراری که به ورطه نابودی می‌کشد مرا.




غ ـزل‌واره:

+ اسم این حالم را نمی‌دانم. برزخ است؟ یا تلاش؟ یا پیدا کردن خودم؟ یا آشتی؟ یا توبه؟ یا شروع سپاسگذاری؟ یا ...  هر چه که هست می‌دانم نتیجه خوبی درپایان این وضعیت انتظارم را می‌کشد. کافی‌ست فقط کمی منعطف‌تر باشم و  کمی آسانگیر. پیدا می‌کنم آنچه را گم کرده‌ام و نمی‌دانم چیست

+ حالم دقیقا مثل این ماهی است. دارم همه تلاشم را می‌کنم. باید موفق شوم

+ گاهی حسرتها چه حقیر و پست می‌شوند.

+ التماس دعایم همچنان سر جایش است.