هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کاش همیشه بمانند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در خلوت من خیال سبزت جاریست

دوری سخت است اما شیرینی هایی دارد که وقتی نزدیک خانواده ات باشی حس‌اش نخواهی کرد. وقتی بعد از مدتها مهمان شهر و خانواده ات می‌شوی به کل حال و هوایت عوض می‌شود. از یک شهر دیگر و از یکنواختی در تنهایی قدم می‌گذاری در جایی که نه فقط خانواده ات که اقوام و دوستان نیز مشتاق دیدارت هستند. زمانهایی که آنجا هستم برنامه پر است از مهمانی و تفریح. همه چیز زندگی تغییر می‌کند. یک سبکی خارج از مسئولیتهای زندگی‌ات حس می‌کنی. هنوز وقتی آنجا هستم حس می‌کنم دختر خانه ام و هیچ مسئولیت خطیر دیگری جز دختر این خانه بودن و نامزد همسرک بودن، ندارم. این حس آنقدر می‌چسبد که دوست داری یک گوشه بنشینی و با دقت مزه مزه اش کنی؛اگرچه تا همیشه یک گوشه دل و ذهنت پیش زندگی و خانه‌ات است. با اینکه بعد از رفتن من تغییراتی در خانه اتفاق افتاده و دیگر جای خاصی از خانه متعلق به من نیست اما من با همان بی تعلقی هم حالم خوب است. از بودن در فضایی که مادرک درش نفس می‌کشد. از دیدن رفت و آمد اعضای خانواده. از آمدن مهمان و گشت و گذار بیرون. از پا گذاشتن روی زمینی که روزگاری غم و شادی، سرحالی و بیماری‌ام را با آن تقسیم می‌کردم؛ نفسم جان تازه می‌گیرد. از شنیدن لهجه‌های آشنای خودمانی و هزارتا حس خوب و زنده شدن خاطرات.

با همه این حس‌های خوب که آنجا دارم، خوشحالم که دیگر آنجا زندگی نمی‌کنم. خوشحالم که دیگر نمی‌بینم جاهایی را که یادآور تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ام هستند. خوشحالم که وقتی می‌روم آنقدر درگیر رفع دلتنگی هایم هستم که به ندرت آن خاطرات به ذهنم خطور می‌کنند. خوشحالم که وقت بودن در آنجا ذهنم درگیر مرور خاطرات دوران قبل از عروسی‌مان است. خوشحالم از این دوری که وقت دیدار کل زندگی‌ام روالش عوض می‌شود و وقت برگشت دوباره من‌ام و خانه و همسرک و خدایی که پناه تنهایی‌های ماست. این تنوع آنقدر دلچسب است که از نظر من به همه سختیهایش می‌ارزد.

این منی که اینجا از مزیتهای دوری می‌گوید؛ از اول اینطور طرفدار این تنهایی نبود. من آدمی بودم همیشه در جمع. عاشق شلوغی و مهمانی و تفریح. زمانی که مشخض شد مجبوریم برای شروع زندگی جایی غیر از زادگاه من زندگی کنیم؛ رعشه‌ای به جانم افتاد که دست و پایم از حرکت باز ایستاد و زانوهایم خم شد و خودم را از شدت وحشت در آغوش کشیدم و بغض شدم و باریدم و ترسیدم. ترسیدم از هجوم افکار وحشی و نابودکننده در روزهای تنهایی. ترسیدم از افسرده شدن و مشتری روانشناس و روانپزشک شدن تا همیشه. ترسیدم از رفتن و زبانم لال کم شدن مویی از سر عزیزانم [نه که وقتی من بودم، محافظ جانشان بودم!] ترسیدم از پشیمانی تا ابد و ترسیدم از هزار فکر و اتفاق نیفتاده. 

آمدم.تنها شدیم. تنها شدم و درست روز یازدهم وقتی چشمهایم باز شد همان حس‌ها دوباره هجوم آوردند. لطف الهی شامل حالم بود و آن روز یکی از دو روزی در هفته بود که باید صبح زود می‌زدم بیرون تا خودِ شب. اصلا نمی‌دانم نیامده آن کار از کجا پیدا شده بود؟! از دعاهای مادرک؟ یا تلاش همسرک یا فقط لطف خدا؟ هرچه که بود؛ همان مرا از بدحالیها نجات داد. در طول هفته درگیر نظم دادن به خانه بودم و فراهم کردن مقدمات کار جدید و این بود که حسابی سرم شلوغ بود. سر دوهفته که شد بار و بندیل را بستیم و مهمان مادرک شدیم. اما این اولین و آخرین دیدارمان با فاصله کمتر از یک ماه بود. بعد از آن ملاقاتها حداقل یک ماه فاصله داشت. و حالا که از دوماه هم می‌گذرد. اما تلاش کردم برای خوب بودن در تنهایی. اشک شدم. مچاله شدم. از شدت غم کمرم خمیده بود و دولا دولا به امور خانه رسیدگی می‌کردم. مچاله می‌شدم و دعا کردم. با همه وجود التماس می‌کردم خدایی را که آن بالا نشسته. که حمایتم کند تا توان به دوش کشیدن بار این مسئولیت خطیر را به من عطا کند. که اگر من بدحال بودم تمام زندگیمان بد حال می‌شد.و شنید... صدایم را ... سوز دلم را ... عشقم را و بعد از بیشتر از یک سال شدم غ‌ـزلی که تنهاست اما آرام است. تنهاست اما می‌خندد. تنهاست اما زندگی می‌کند. تنهاست اما سپاسگذار و خوشحال است از این دوری که کم‌کم دارد بعضی از جوانب حکمت آن را درک می‌کند و ایمان دارد که همین دوری و دوستی آرامش را در دلش مهمان کرده است.

وقتی دوری خیلی چیزها را نمی‌فهمی و اغلب این نداستن ها بزرگترین دلیل آرامش می‌شود. خیلی ها می‌پرسند با جاری‌ مشکلی نداری؟ بین شما تفاوتی نیست؟ و من لبخند می‌زنم. من آنقدر دورم که نه مجال نزدیک شدن به جاری را دارم نه امکان دانستن در مورد تفاوتهای احتمالی که بین ما می‌گذارند را دارم. من آنقدر دورم که باعث می‌شود کمتر دلخور کنم و کمتر دلخور شوم. کمتر غیبت شوم و غیبت کنم. در بعضی زمینه‌ها من و همسرک از زمین تا آسمان تفاوت داریم و این بر‌می‌گردد به طرز فکر خانواده‌ها. همین دیشب من به مادرکش حرفی زدم که او این حرف را توهین تلقی می‌کند و لابد مادرکش هم!؟ اما قصد من از گفتن‌اش ایجاد تلنگری بود در نحوه زندگی مادر همسرک که برای مادرش وقت نمی‌گذارد.  من آدم بحث‎‌های خاله زنکِ آدم‌شوهرگونه نیستم اما قطعا اگر راه نزدیک بود به خاطر تفاوت افکار، از این اتفاقها بیشتر می‌افتاد. همانطور که گاهی من دلخور می‌شوم. اما دوری باعث می‌شود زودتر فراموش کنم و بیشتر قدر بدانم.
 بعد از بیشتر از یک سال شدم غ‌ـزلی که تنهاست اما آرام است. تنهاست اما می‌خندد. تنهاست اما زندگی می‌کند. تنهاست اما سپاسگذار و خوشحال است از این دوری که کم‌کم دارد بعضی از جوانب حکمت آن را درک می‌کند و ایمان دارد که همین دوری و دوستی آرامش را در دلش مهمان کرده است.

غ‌ـزل‌واره:
+ می‌دانم تنها نیستم چون همسرک هست. اما تنها هستم چون به قدری سرش شلوغ است که خستگی‌هایش مجال همراهی با من را نمی‌دهد.
+این بحثها که پیش می‌آید آدم بیشتر مصر می‌شود که تا می‌تواند حرف نزند. اما ایراد کار اینجاست که دیدارهای من با خانواده همسر چند ساعته نیست که من بلد باشم سکوت شوم.  
+ همچنان منتظر نظراتتان در مورد پیشنهاد پست قبل هستم. البته به احتمال زیاد حدود ده روز دیگر که سرم خلوت‌تر می‌شود شروع می‌کنیم.

دل کندم و بخشیدم

بعد از چند روز شلوغی و مهمانی، امروز در این هوای ابری در خانه‌ای که کمی قبل از سفر بهم ریخته شد به دلیل جلو افتادن ساعت حرکت، و بخشی از ریخت و پاشهای همسرک در روزهای تنهایی و بخشی ریخت و پاشهای بعد از سفر که مسلما اصلی ترین آن چمدان و وسیله هایی است که همسفرت بودند. اما حالم به غایت خوب است. شاید تا پنجشنبه وضعیت خانه همین باشد به دلیل برنامه شلوغ این دو روز ولی این تجدید قوای چند روزه به تک تک این نامرتبی ها لبخند میزند که هر کدامشان نشانه یک اتفاق قشنگ بودند در زندگی چند روز گذشته ام.

دور و برم که شلوغ باشد، فقط آخر شبها درست وقتی روی تخت ولو می‌شوم و انواع اقسام افکار به ذهنم هجوم می‌آورند، انگشتانم روی حروف رج می‌زنند. آن هم افکار همان لحظه را که معمولا افکاری ناآرام است و گاه مشوش. نه که وقت شلوغی همیشه افکارم اینطور آشفته باشد. بلکه فقط وقتی آشفته است حروف بهم می‌چسبند. وقت آرامش حس های خوب را یکی یکی مرور می‌کنم. سپاسگذاری می‌کنم و نقشه می‌کشم برای نوشتن‌شان در فرصتی مناسب. آخر بعضی حس ها آنقدر شیرین و گرانقدرند که حیف‌ات می‌آید با ذهن خوابالود و چند جمله ویرایش نشده منتشرشان کنی.

همه حسهای استرس‌زا و پر تشویش وقت نشستن روی صندلی سفر، با مرور محبت عزیزانم و مزه مزه کردن خاطراتشان و چکیدن قطره های اشک شوق و دلتنگی آرام گرفتند و امروز یکی از آرامترین روزهای خداست.


غ‌ـزل‌واره:

+ از همراهی تک تکتان سپاسگذارم.

+ الهی الهی الهی همه دختر پسرها طعم شیرین همسرداری را درکنار چالش‌هایش با تمام وجود مزه مزه کنندو

+ حالم خوب است. خوب خوب خوب منتظر یک فرصتم برای انتقال این حال خوب (از طریق نوشتن) به شما


بر این سفال ترک خورده ام ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فردا آمد

گاهی با همه وجودت لحظه شماری می‌کنی تا شب شود؛ امروز تمام شود؛ بخوابی و فردا از راه برسد. حالا فردا رسیده اما درد خفیف‌تر از روزهای قبل حضور دارد. حال روانیِ بعد از درد خیلی شیرین است اما خود درد گاهی بد فلج ‌ات می‌کند.


غ‌ـزل خوابالود و دردناک در حال ترجمه و دلگیر از درد