هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آش ماسولا با اعمال شاقه

پاکت بزرگ بیسکوییت هیت را گذاشته‌ام کنار دستم و گیج خواب به حال و هوای خودردرگیری این روزهایم فکر می‌کنم. بچه اول بودم. آرام(به لحاظ روانی)، خونسرد، اجتماعی، شلوغ، بی دغدغه و به شدت مستقل. هیچ کس را برای انجام کارهای شخصی و درس و مدرسه ام قبول نداشتم. نه که وسواس داشتم؟! نه. فقط اعتماد به نفس به جا و خوبی داشتم. همیشه روی دور کُند بودم و همه کارهایم را آرام و سر صبر انجام می‌دادم. در عوض همه چیزم نظم داشت. از یک جایی به بعد استرس جای آرامشم را گرفت و به مرور اعتماد به نفسم از دست رفت. البته همچنان کسی را برای انجام کارهایم قبول نداشتم اما اعتماد به نفس شخصیتی‌ام به شدت کم شده بود. همین کاهش اعتماد به نفس نقطه‌های تیره‌ای در زندگی‌ام کاشت که گاهی دلم می‌خواهد با یک پاک کن قوی برای همیشه پاک‌شان کنم.

سالها گذشت اما برخلاف همه بچه اولی‌ها، برخلاف همه سالهای استقلالم در انجام کارهایم؛ مادرک چند سال آخر حسابی لوسم کرد. من فقط سر کار می‌رفتم و در خانه دست به سیاه و سپید نمی‌زدم. از اول از لحاظ جسمی ظریف و ضعیف بودم. آنقدر که مادربزرگ همیشه می‌گفت روز خواستگاری به داماد می‌گویم:"نوه من را اذیت نکن دخترمان جان کار سخت و زیاد ندارد" حیف که عمرش کفاف نداد و نبود و ندید روزهای شادی‌ام را.. آنقدر که وقتی کار پیدا کردم، یک شب که مثلا خواب بودم! صدای پدرک را می‌شنیدم که به مادرک می‌گفت: " توانش را ندارد کار کند. مریض می‌شود." ضعیف بودن نه به این معنی که زود مریض شوم !... فقط خیلی زود خسته می‌شوم.

حالا ساعت 5:30 بعد از ظهر است و من احساس می‌کنم از شدت خستگی کم مانده که جانم در برود... سه روز است که درگیر سر و سامان دادن به مرغ و گوشت هستم. نه که اینقدر زیاد بوده که سه روز طول کشیده باشد ها. نه!... شنبه به همسرک بن ماه رمضان دادند. از آنجایی که به عمرم مرغ درسته خورد نکرده بودم، بعد از افطار مرغ‌های درسته را بردیم مرغ فروشی که خورد کند. تا مرغ‌ها خورد شود قرص‌های آهنی را که دکتر تجویز کرده بود گرفتم و از ساعت 10:30 تا 11:30 مرغ می‌شستم. دیگر توان ریز کردن فیله ها و بسته بندی نداشتم. چیدم داخل قابلمه و خوابیدم. به خاطر سحر بیدار شدن‌ها خوابم بهم ریخته و این بی نظمی در خواب خستگی‌ام را تشدید می‌کند. دیروز نزدیک ظهر فیله‌ها را خورد کردم... بخشی را چرخ کردم و بسته بندی شده گذاشتم داخل فریزر. تازه نوبت گوشت‌های گوساله شد... بعد از خورد کردن گوشت‌های گوساله، برخلاف همیشه که گوشت خورشتم  گوسفندی است؛ این بار به دلیل زیادتر بودن گوشت گوساله  نسبت به آنچه که همیشه می‌خریدیم، چند بسته خورشتی از گوشت گوساله آماده کردم و داخل فریزر گذاشتم. بقیه را داخل یخچال گذاشتم تا همسرک بیاید و گوشت گوسفندی بگیرد تا چرخشان کنم. قبل از افطار که از راه رسید، گوشت خرید اما توان من فقط در حد شستن گوشت‌ها بود. آنقدر که خوابالود بودم و خسته.

سحر امروز کمی نان خشک برشته که مادرک از زادگاهم آورده بود؛ با ماست و موسیر خوردم و صبح یک لیوان شیر و چند عدد خرما. و این همه غذای امروزم است. حتی میل به ناهار هم نداشتم. یعنی بدم نمی‌آمد چیزی بخوردم اما نه بوقلمون!!! راستش اگر به خودم بود هنوز هم مرغ و بوقلمون نمی‌پختم... اصلا شاید تا آخر عمر. با خودم فکر می‌کنم که اگر روزه گرفته بودم؛ سنگین‎تر بود!... از ساعت 11 گوشت‌های گوسفندی را آوردم و خورد کردم و کل گوشتهای دیروز و ا مروز را سه بار چرخ کردم و بسته بندی کردم. ساعت نزدیک چهار بود که کارم تمام شد و من حتی نرسیده بودم یک جارو به خانه بزنم و حمام کنم. گوشت و حبوبات آش ماسولا را بار گذاشته بودم و هنوز کار زیادی دارم تا افطار حاضر شود.

خسته ام. خیلی خسته ام. از فکر و احساس اینکه چرا عُرضه جمع کردن خانه را ندارم؟ چرا بعد از 2 سال هنوز اینقدر برای هر کاری باید زمان بگذارم؟ چرا خانه نظم نمی‌گیرد؟ چرا من هنوز کدبانو نشدم؟ چرا امروز حتی مجال ناهار خوردن نداشتم؟ چرا سه روز است فراموش می‌کنم به این طفلک معصوم توجه بکنم؟ چرا چرا چرا؟ مادرک می‌گوید یکی از دلایل فرز نشدن‌ات این است که کسی در خانه‌تان را سرزده نمی‌زند... که کسی مهمانت نمی‌شود... که مجبور نبودی سریع کار کنی. بچه که بیاید همه چیز درست می‌شود. مجبوری کارهایت را در زمان خواب بچه با سرعت تمام انجام دهی. مجبوری خودت را به همه کاری برسانی اما بچه داری کنی. وقتی برایش شرایط این سه روز را گفتم؛ برخلاف من که فکر می‌کردم کاری نکرده ام میگفت:"این همه کار کردی؟! باز هم از خودت ناراحتی؟". کاش مثل مادرک فکر می‌کردم!... راستیاتش این فکرها، درگیری امروز و دیروزم نیست. دو سال است که درگیرم. قبلا هم بود اما به شکلی دیگر. 

بحران خبر بارداری که گذشت و کمی با مسئولیتش کنار آمدم آرامش خاصی بر وجودم حکم فرما شد اما از هفته قبل که بطور جدی به رفتن به خانه پدری برای زایمان فکر کردم؛ تمام آرامش فکری‌ام به باد رفته. غرغرو شده ام و نامهربان با خودم. این زمان کم می‌آوردن هم نور علی نور شده و مغزم را حسابی پیاده روی می‌کند.

غ‌ـزل‌واره:
+ یکی از بزرگترین آرزوهایم این‌ است که خانه آنقدر مرتب و منظم باشد که فکرم آرام بگیرد و بین این آرامش، کمی دستمال تزینی بدوزم یا درست کردن دسر یا پختن کیک یاد بگیرم اما تمام هنرم شده کارهای روزمره‌ای که ... کاش توان بیشتری داشتم و سرعت عمل بالاتری

+ باز هم ماه رمضان شد و مهمانی‌های سالی یک بار خانواده همسر شروع شد و طبق معمول هر سال ما نیستیم و به دلیل شرایط کاری همسرک، هیچوقت هم نخواهیم. به همسرک می‌گویم باز هم به فامیل ما که بعضی مهمانی‌هایشان را یا نگه می‌دارند تا وقت حضور ما یا تکرار می‌کنند. راستش آنقدر این دو سال مهمانی نرفته‌ام که وقت پیش آمدنش هم عزای رفتن می‌گیرم اما راه که دور باشد همه چیز غاز همسایه می‌شود.

+ دلم برای خودِ شادم تنگ است. دلم یک غ‌ـزل فوق فعال می‌خواهد. غ‌ـزلی که همیشه برایم یک رویا بوده. نمی‌دانم بدنم چه ایرادی دارد که حتی وقتی باردار هم نبودم زیاد احساس خستگی داشتم و این اجازه تلاش زیاد را از من می‌گرفت. از طرفی موانع ذهنی‌ام آنقدر زیاد است که اجازه نمی‌دهد کاری را شروع کنم یا اینکه کامل به پایان برسانم

+ اولین بار بود که این غذا را پختم اما با وجود همه خستگی و غرغرهای درونی‌ام، عالی شده بود.

+ التماس دعا دارم خیلی زیاد

+ نوشته شده در دوشنبه 8 خرداد

بعد نوشت:
نزدیک یک نیمه شب بود که روی تخت دراز کشیدم و به بیدار شدن دو ساعت بعدش فکر میکردم که ماه‌اکم شروع کرد به ابراز وجود. سحر خندیدم و به همسرک گفتم قربونش برم تا توانست به خاطر زحمتهای امروز تشکر کرد و نازم کرد.

نظرات 12 + ارسال نظر
لی لا شنبه 13 خرداد 1396 ساعت 15:41 http://lilaliana.persianblog.ir

غزل جان من دراین مورد اتفاقا خیلی تو رفتار اطرافیان دقت کردم ...ظاهرا فرز به نظر میان ...اما می بینی کارشون روخیلی خوب انجام نمی دن...من در این موارد می بینم اگر می خواستم به این کیفیت کار انجام بدم ،سریعتر از این افراد انجام می دادم...البته هرچقدر که آدم یک کاری رو بیشتر انجام داده باشه قطعا تو انجام اون کار سریعتر وموفق تر هست...زن دادشم با 27 سال سن ویک بچه ماشاءالله ...هزار ماشاءالله یکباره وسرزده 15تا میهمان رو پذیرایی میکنه وناهار وشامشون آماده می کنه ...میگه من از ده ،دوازده سالگی تو خونه ی پدریم غذا درست می کردم...!
هم سریع وهم با بهترین کیفیت کارهاش روانجام میده...!

اینو منم دیدم. خصوصا تو شستن ظرف زیاد دیدم. سریع شستن بعد میام میبینم جاییش کثیفه...
دقیقا کار نیکو کردن از پر کردن است.... آفرین به این همه تجربه و هنر
ان شالله منم یه روز به همین نقطه میرسم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 خرداد 1396 ساعت 23:24

بعدا نوشتت

حس میکنم وقتایی که خیلی خسته ام بیشتر میخواد خودشو جا کنه

:) پنج‌شنبه 11 خرداد 1396 ساعت 15:30

مامان کدبانو
خدا حفظش کنه ماه خانوم رو ؛)
خواهش میکنم کاری نکردم که گلم
خدایا تقدیر عزیزانم را زیبا بنویس تا من جز لبخند از آنها چیز دیگر نبینم…

ممنونم لبخند جانم
خدایا منم همین دعا رو واسه لبخند جانم و بقیه دوستهامون دارم

شارمین چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت 18:52 http://behappy.blog.ir

سلام. منم دقیقا مث دختر خوب!

تعدادمون داره زیاد میشه

زن کویر چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت 12:13 http://zanekavirrr.blogfa.com

غزل جان نمی خوام بهت حرفای خوب الکی بزنم ولی تا حالا فکر کردی که چه اهمیتی داره که تو کارای خونه کُندی ؟ آیا واقعا مهمه که کاراتو کُند تر ولی با نظم تر انجام میدی ؟ تو الان تو دوران عالی بارداری به سر می بری. هیچ چیزی مهم تر از خودت و بچه نیست. بذار از تجربیات خودم بگم. روزای بارداری روزای سختیه ولی بعدها با افتخار ازش یاد می کنی و چقدر بده اگه ازش خاطره های شیرین نداشته باشی. وقتت را به استراحت و پیاده روی و کتاب و هر کار لذتبخشی بگذرون و به کارها فکر نکن. واقعا اهمیت ندارن

کویرجان یه مدت زیاد بهش فکر نمیکردم اما افکارم که بهم میریزه به همه چیز خودم گیر میدم
و ریخت و پاش حوصله امو سر میبره
الان خوبم
پیشنهادای خوبی بود

هستی چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت 11:26

سلام مامان خانومی
عرض شود که توقعت از خودت خیلی بالاست. با وجود بارداری این همه کار کردی دیگه چه انتظاری داری از خودت.

ولی باید گوشت و مرغ رو بسپری به همسر. من که اصلا خوشم نمیاد به گوشت دست بزنم.

سعی نکن همه کارهارو خودت انجام بدی. از پا درمیای.
مخصوصا بعد اومدن بچه که کارهات چند برابر میشه ، آروم آروم به بهونه بارداری همسر رو به کار بگیر بذار یاد بگیره کمک کردن تو کار خونه رو.

همسر من از زمان بارداری من شروع کرد به کار کردن ،‌الان دیگه گوشت و مرغ و جارو و تی کشیدن و ظرفها با همسره. البته من شاغل هم هستم و واقعا نمیرسم به کارهام.

ببخشید زیاد نصیحت گونه شد.

دقیقا توقعم بالاست
همسر دست به گوشت و مرغ نمیزنه در حالیکه خونه پدری بابا همیشه خودش گوشت رو ردیف میکرد
با به بلد نیستم از سرش رد میکنه

متاسفانه هیچ کاری نمیکنه
اگرم حرفی بزنم میگه منم از پنج صبح میرم سر کار خسته ام
و این مسیله روحمو آزرده کرده
که پس من چی با این شرایطم؟

مرضیه سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 18:24 http://because-ramshm.blogfa.com/http://

سلام
منم فرزند اول خونه هستم و همون ویزکی ها که نوشتین رو دارم:)
همممممیشه خدا هم ریلکس کار میکنم مثلا یک کیلو سبزی خوردن باک کردن رو جندبار از جا بلند میشمو استراحت میکنم اما مثه شما ناراحتم نیستم جون فکر میکنم اینطوری جسمم کمتر اسیب میبینه ولی همه هم بعم میکن من شبیه خالم رفتار میکنم
مادربزرکم همیشه بحق خاله جان اینطور دعا میکردن: خدا کنه دوقلو دار بشی که فرز بشی:)
حالا دوقلو داره یکم منظم و تمیز کردنش تند شده اما هنوزم انقدرا فرز نیس:) ولی خدا وشکر همسر زرنکی داره:)

چه خوبه که خودتو همونطوری که هستی قبول داری
این یک نعمت بزرگه
الهی همیشه شاد و موفق باشی

خاله رو بگووووو

آبگینه سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 18:16

من چون تو یه خانواده پر رفت و آمد بزرگ شدم و همیشه کمک دست مامانم بودیم تو کار کردن کند نبودم. ولی قضیه بارداری که پیش اومد و مسائل مربوط به شرایطم چطوری شدم که حتی کوچکترین کاری رو نمیتونم انجام بدم
خداروشکر کن شرایطت خوبه و میتونی کاراتو انجام بدی حتی کند و آروم
درکت میکنم اینکه آدم نظاره گر مهمونی های بقیه باشه سخته ولی بهت اطمینان میدم اونجا هم بودی میگفتی کاش مجالی واسه دونفره بودن و استراحت داشتم

خدارو سپاسگزارم فقط از خودم توقع بیشتر دارم

آره بابا نوشتم که وقتی هم هستم دلم میخواد از زیرش در برم

رافائل سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 17:19 http://raphaeletanha.blogsky.com

غزل جان. اینا همش ذاتیه و ربطی به کار کردن در خونه ی پدری نداره. حالا من برخلاف تو زیادی تند و فرز هستم. مادرم همیشه میگفت کمی آرام تر راه برو چرا همیشه میدوی. من هم خونه ی پدرم اصلا کار نکردم و همیشه میترسیدم که یه روز ازدواج کنم چه کار باید بکنم. در عوض خودم به تنهایی صاحب خونه و زندگی شدم و چقدر هم تنها بودن کارها رو دوچندان میکنه. مخصوصا وقتی مهمون داری. همه ی کارها رو باید خودت انجام بدی. من تند و سریع هستم ولی وقتی همه چیز تموم میشه از خستگی ولو میشم و دیگه جونی برام نمیمونه. همیشه دلم میخواسته بتونم آروم تر و شمرده تر کارهامو انجام بدم تا از انجام دادنشون لذت ببرم. خلاصه که هر کسی یه مدلیه. زیاد سخت نگیر. چرا اینقدر کمالگرایی. خودت رو همینجور که هستی قبول داشته باش و با هیچ کس دیگه ای هم مقایسه نکن. یکی آروم و کنده و یکی هم تند و سریع. همین تفاوتها آدم ها رو دوست داشتنی میکنند.

دقیقا بشدت کمالگرام
ولی رو کندی حساسم از بس بخاطرش حرف شنیدم و تیکه انداختند بهم جدی یا شوخی
شاید همون حرفا منو همچنان حساس نگه داشته بعد از سالها

مینا سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 15:52

خستگی الانت طبیعیه خب تو بارداری و تا جایی که من شنیدم یه سریا تو بارداری توان فیزیکیشون پایین میاد ....
ریلکس باش چه اشکالی داره کند و با حوصله کار کردن؟ من که همه چیز رو سمبل میکنم اصلا هم خوب نیست ...
به خودت سخت نگیر .... تازه اییییین همه کار کردی خدایی منم تو سه روز اینهمه کار کنم شهید میشم

توان من از اولم پایین بود اما فکر کنم کمی تنبل هم باشم

ایراد نداره به شرطی که نظم خونه حفظ بشه ... من سمبل کردن رو دوست ندارم اما یه ایرادم اینه که کارهای فرعی رو بیشتر از اصلی ها دوست دارم انجام بدم

به به چه امیدواری خوبی... خوبه که من شهید نشدم

دختر خوب سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 13:35

منم اصلا فرز نیستم.یه پیاز رو نمیتونم تند و سریع ریز کنم...همش بخاطر کار نکردن توی خونه پدریه...من که به دخترممیگم توی کار خونه کمک کنه که بعدها به مشکل نخوره مث من

خدا رو شکر دارم به خودم امیدوار میشم که فقط من اینطوری نیستم
من قبل از سرکار رفتن تو خونه کار میکردم اما نه زیاد
آشپزی هم میکردم اما بعدش کلا ملغی شده همه چیز
منم باید یادش بدم اما یک جوری که با لذت اون کارو بکنه نه زورکی امیدوارم بتونم

ماه بارانی سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 13:21 http://mahebarani.blogfa.com/

غزل جان، من اوایل زندگی مشترک همینطور بودم زود خسته میشدم و کارها معمولا نصفه می موند کلی ذهنم درگیر این بود که خونه کاملا مرتب و تمیز نیست یعنی تمیز میکردم ولی کامل کامل نه، الان یک سالی هست که تمرین کردم با خودم که سریع عمل کنم و این تفکر که من نمیتونم و زود خسته میشم رو کنار گذاشتم، الان صبح ها یک ساعت زودتر بیدار میشم و آشپزخونه و اتاق ها رو کاملا تمیز و مرتب می کنم بعد میرم سر کار، اینقد حس خوبیه ولی در مورد گوشت باید بگم واقعا سخته و نیاز به کمک آقای خونه اس وگرنه من هم از پس ش برنمیام

خوبه پس امیدوار باشم به خودم.چقدر کار خوبی میکنی که خونه رو مرتب میکنی و میری.
من فکر میکنم موانع ذهنیمه که اجازه نمیده کامل انجام بدم کارهامو
سختش کن شدیــــــــد دارم خصوصا در مورد دستمال کشیدن کف خونه که خونه من فضای بازش خیلی زیاده
ان شالله اتاق ماه‌اکم را بچینم لاقل فضای باز اون اتاق کم میشه

همسر تا حالا یک بار هم دست به گوشت نزده فقط نگاه میکنه ... فقط یک بار موقع چرخ کردن گوشت کمی کمک کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد