هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

این روزای من

به یک ثبات نسبی رسیدم اما ظرفیت و تحمل ناراحتی ام به شدت پایین اومده. با هر مسئله نگران کننده ای سریع مضطرب میشم و صبح لرزان و مضطرب البته با شدت بسیار کمتر از روزلی سخت بیدار میشم.

پنجشنبه ١٣ شهربور اولین روزی بود که بعد از نزدیک دو ماه بدون اضطراب تو خونه خودمون بیدار شدم. دائم از حال خوبم توی ذهنم می نوشتم اما اوضاع خونه خیلی خراب بود و بایدکار میکردم تا کمی حس خوب توش به جریان بیفته و نمیرسیدم بنویسم.

یکشنبه هفته قبل با یک حال عالی مشغول جارو و تمیزکاری بودم که اون پیامک مسخره ک***ف  ح**ج~~~ا***ب اومد و باعث بحث من و همسر شد. من مطمئن بودم چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همسر میگفت چند ساله بهت میگم رعایت کن نکردی این هم نتیجه اش. و نگم از نوع برخورد همسر با من و قضیه تا چه اندازه بهم ریختم و گریه کردم. دوشنبه  حس و حال بدی داشتم. مامان طفلی ترسید و بدو بدو بایط خرید و اومد کرج. دائم به خودم میگفتم کاش آدم رفتن بودم و وقتی همسر پیگیر پست داک بود هولش میدادم جلو و میرفتیم و اونجا دیگه کسی برای چیزی اینقدر بی اهمیت زیر سوالمون نمی برد. سه شنبه صبح قبل از هشت محل مورد نظر بودیم اما به قدری آدم اونجا بود که من متعجب شدم. حالا جالبی ماجرا این بود که وایه یک خانم چادری هم پیام رفته بود و خودش خیلی متعجب بود. برای خیلی ها آدرس محلی رو داده بودند که اصلا اونجا نرفته بودند تو اون زمان و ....

از بس تعداد زیاد بود بیست نفر اول که رفتند داخل چند نفر اومد مشخصات همه رو یادداشت کردند و گفتند برید. با یک حال خوب  سوار ماشین شدم و رفتیم میدون تره بار لیمو و میوه خریدیم. 

عصر برای فسخ قرداد اجاره قبلی رفتیم. خیلی خوش گذشت. خیلی خندیدیم. جمع خوبی بود. اگرچه خانم مقدم خیلی برای مشکلشون ناراحت بود.

بعد از اونجا با مامان رفتیم پارک. نزدیک ٩ اینقدر سردمون شد که فرار کردیم. با اصرار زیاد ما مامان قبول کرد یک روز بیشتر بمونه. بودن مامان عجیب آرامبخشِ.خیلی خوشحال بودم از بودنش. خیلی آروم بودم با بودنش

چهارشنبه با همسر رفتیم خونه جدید واسه یک سری رسیدگی ها واسه تحویل به مستاجر و بالاخره من بعد از دو ماه با یک حال خوب رفتم خونه جدید رو دیدم. 

شب با مامان رفتیم خونه جدید رو دیدیم. مامان که تو بیماری من خونه رو دیده بود گفت من اون بار اصلا خونه رو ندیدم از بس حالم بد بود. تازه الان دارم میبینم. از اونجا رفتیم پارک

پنجشنبه بعد از ظهر هم مامان رفت و من از دیشب به خاطر قرمز شدن پوست روی کیستم نگرانم. ولی چون ظرفیتم کم شده شدت این دلواپسی ها کمی بیش از حد معموله. شاید هم یکی از دلایلش خبرهای بدیه که این دو ماه از فوت اطرافیان به گوشم رسیده. امیدوارم این قرمزی واسه ضربه ای باشه که چند روز قبل بهش خورده باشه و چیز مهمی نباشه. فردا باید زنگ بزنم و نوبت بگیرم


دوست نوشت:

شارمین عزیزم  فکر نکنم این پست رو بخونی اما باز هم بهت تسلیت میگم. خیلی ناراحتم و خیلی ترسیدم از این بی رحمیه دنیا

بهی عزیزم تسلیت میگم . واقعا متاسفم برای اتفاقی که افتاده

نظرات 1 + ارسال نظر
هدیٰ دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 01:01

من نفهمیدم اون پیامک(!) چی بود و برای چی بود و کجا باید می رفتید و کلاً چی شد؟

غززززل واقعاً خیلی خوشحالم که بهتری

خونهٔ جدید؟ درست متوجه شدم؟ مبارکتون باشه :*

امیدوارم نگرانیت راجع به قرمزی پوستت بی جا باشه :)) و خوب باشی

مراقب خودت باش!

برات میگم گلم

قربون محبتت عزیزم
واقعا خیلی خوبه که بهترم
فراتر از اونچه فکرشو بکنم

بله عزیزم
قربون محبتت مرسی عزیزم

خودمم همش دعا میکنم بیجا باشه ولی یه کم ترسیدم

تو هم مراقب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد