هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بی نظمی خونه

توی این لحظه خیلی خسته ام؛ هم جسمی هم روانی

خسته ام چون من از بعد از اون حمله عصبی مسخره اواسط دی که نتونستم چند روزی به خونه رسیدگی کنم و خانوادم اومدن و رفتن من رنگ نظم رو به خونه ندیدم. خسته ام چون من اط 8 صبح بیدارم ولی یا من عُرضه ندارم خونه داری بکنم و خونه رو نظم بدم یا ماهک زیاد از حد ریخت و پاش می کنه. بعد از رفتن مهمون ها سعی کردم با خودم مقابله کنم و روفرشی ها رو نشورم اما اونقدر رو ذهنم سنگینی میکرد و احساس کثیفی داشتم که نمی تونستم کارهای دیگه ام رو هم انجام بدم. از طرفی من هی جارو میزنم و تی میکشم اما نمیدونم این روزا چه مرضی روی کف هست این روزا که هر چقدر هم تمیز می کنم باز میبینم کف پای ماهک یا جورابش کثیف شده و مجبور میشم دوباره از اول کف رو تمیز کنم و تهش انگار نه انگار

گفتم بهترم و دیگه خودمو سرزنش نمی کنم اما وقتی می بینم عین خر کار می کنم و امروز که کتاب رولو می رو دریافت کردم مثلا نشستم دو صفحه بخونم اما هر پاراگرافی که میخوندم ماهک ده بار صدام میزد و کتاب هم رمان نیست به همین دلیل تمرکز زیادی میخواد. در نهایت نتونستم دو خط کتاب بخونم. همین الان هم که می نویسم هر خطی می نویسم یک بار از توی تخت میاد اینجا. یک بار بوس می کنه. یک بار میگه برو مسواک بزن بیا دیگه. الان اومده میگه من کاپشن بپوشم. بعد که با مخالفت من روبرو میشه خودشو جسبونده به دیوار و دست چپش رو کمی برده بالا و میگه یعنی من مجسمه ام. بپرس چه مجسمه ای هستی. اونوقت من همین رو ازش میپرسم و اون میگه "مجسمه خانم مدرسه ای" به نظر اولین چیززی که به ذهنش رسیده رو گفته و من در طول همه این رفت و آمدها یک بار هم از نوشتن متوقف نشدم. بالاخره راضی اش میکنم بره پیش باباش و الان صدای جیغ و خنده های جفتشون رو میشنوم. این وسط ها هم همش نگران سهم پتوی منه و داره جیغ میزنه که برای مامان هم پتو بزار

اما هیچ کدوم از اینا منو از غر زدن غافل نمی کنه. نمیدونم عصبانی ام؟ دلخورم؟ ناراحتم؟

چی میشد که هم من دلم میگرفت هم همسر راضی میشد چند وقت یک بار کسی بیاد کمک؟ اما برای منی که دست هر کس به وسایلم بخوره باید همه رو از نو تمیز کنم این رویایی بیش نیست

در هر صورت درگیری ذهنی من فقط کارای خونه نیست. خیلی کارها میخوام انجام بدم که همشون خیال شدن انگار. 

اینکه زمان بزارم و زبانم رو قوی کنم

اینکه دوباره تو حوزه کاری ام به روز بشم و شروع به انجام یک کارهایی بکنم

اینکه واقعا بدون دغدغه های بی نظمی با ماهک وقت بگذرونم

اینکه ...

خدایا چقدر زیادند کارهایی که دوست دارم بکنم

یک پیج خوب یوگا پیدا کردم. دلم میخواد وقت بزارم و صبحا یوگا کنم

خدایا چقدر کارهایی که دوست دارم انجام بدم زیادند. میشه کمکم کنی بتونم همه چیز رو مدیریت کنم؟


یکی از بزرگترین آرام بخش ترین های این روزام کتابهای صوتیِ که باعث میشه کمتر به افکار منفی دامن زده بشه و راضی باشم که لاقل از این طریق مطالعه کردم. البته فکرای منفی روزایی که مثل امروز تحملم در برابر بی نظمی ها تمام میشه شروع می کنند به ریشه دواندن. برم یک مدیتیشنی بکنم. چهار تا نفس عمیق بکشم؛ شاید فردا روز منظم تری باشه


فکر کنم دیگه دلیل تایید نشدن نظرات هم کاملا واضح باشه

دو راهی عقل و احساس

چقدر این روزها مدت زمان داشتن حال خوش برام کوتاه شده و تا میام ازش بنویسم دوباره افتادم وسط گرداب حس های بد و زورم نمی رسه خودم رو نجات بدم. امروز چهارمین روزیه که باز با اضطراب بیدار می شم و امروز از سه روز قبلش شدیدتر بود. اونقدر که ساعت 6 از شدت اضطراب بیدار شدم. تنها چیزی که اینجور وقتا آرومم میکنه سری مدیتیشن گسترش شادکامی هستش. اما امروز اونقدر شدید بود که با تموم شدن مدیتیشن باز اضطراب هجوم میاورد. خانواده ام بین عقل و احساس بدجور گیرم انداختن و من هم از دلتنگی شون طاقتم تموم شده هم به خاطر رفت و آمدهاشون جرات ندارم برم خونشون یا بیان خونمون. دیروز بابا می گه "تو داری برای ما شرط میذاری که رفت و آمد نکنیم تا بتونیم تو رو ببینیم. نمیشه که!!! مامانت هر روز عصر حوصله اش سر رفته نمی شه که جلوشو بگیرم جایی نره. باباجون مامان جون پیرن و تنها نمیشه بهشون سر نزد. کرونا مریض شون نکنه از تنهایی مریض میشن. از طرفی یک جاهایی رو همه مون مجبوریم بریم. مثل شما که مجبور بودید برید بانک یا ما که بریم سر کار و... تو رفتی ترکستان برای کسی هم شرط نذاشتی ولی به ما که رسید داری شرط میذاری"  و من از شدت تعجب از اینکه بابا میگه برای ما شرط میذاری نمی دونستم چی بگم.  اونقدر از لحن و حرفای بابا حالم بد بود که باید با کسی حرف میزدم. همسر نبود. زنگ زدم به خواهر همسر و گریه می کردم که آخه من که کرونا رو نیاوردم چرا اینا اینطوری به من میگن. خواهر همسر حق رو به من میداد که بترسم چون خودش هم بعد از برگشتن ما از ترکستان فقط یک دو ساعت رفته خونه مادرش تمیزکاری کرده و برگشته.
ظهر که کمی آروم گرفتم زنگ زدم به مامان و گفتم: " من وقتی مریض بودم التماس نکردم بیاین اینجا؟ نگفتم تو رو خدا بیان خونمون؟ به هر دلیلی (دوست نداشتید! شرایطش نبود یا هرچی) نیومدین. خودتون نیومدین پس چرا بابا می گه برای اونا شرط نذاشتی برای ما شرط میذاری؟" 
مامان یک عالم قربون صدقه من رفت و گفت "از حرف بابا ناراحت نباش. منظورش این بود که زندگی رو برای خودت سخت نکن."
+ "به هر حال اینا رو گفتم  که فکر نکنید من اونا رو به شما ترجیح دادم. من اون زمان خواستم که بیاید خودتون نیومدید. "
- " حتی اگرم خانواده همسرت رو به ما ترجیح بدی من ناراحت نمی شم. چون اونقدر خوب هستن که خوبی شون باعث بشه تو اونا رو به ما ترجیح بدی"

و این حرفها. وضعیت به ثبات نرسیده روحی خودم که با پریود شدن کلا به فنا رفته و گیر کردن بین عقل و احساس حسابی بهم ریخته اتم. همسر که خودشم هم از این اوضاع کرونا نگرانِ با شنیدن حرفهای بابا می گه زنگ بزن رسما دعوتشون کن که ناراحتی هم پیش نیاد اما من نمیتونم.قدرت تصمیم گیریم به شدت اومده پایین و نمی تونم احساس رو بر عقلم ترجیح بدم. در حالیکه خانوادم معتقدند من از دلتنگی اونقدر بیمار شده بودم

پستای حال خوبم رو هم دارم می نویسم. امیدورام با تمام شدن این چند روز حال یک آدم عادی رو داشته باشم و بتونم راحت نفس بکشم و زندگی کنم. 
 خدایا ممنونم که خیلی زود تمام میکنی این بیماری همه گیر رو 

دیوانه ای در قفس زندگی

دوباره همان سندروم معروف و رفتارهایی غیرنرمال!!!!

و طفلک ماه اک ام :(((

قرص آهن ام تمام شده و سرم دردناک است

از ساعت 9:20 تلاش کردم برای خواباندن ماه اکی که ظهر هم پلک بر هم نزده بود و به بی اعصابی دیروز دامن زده بود. رسما اعصاب هیچ چیز را نداشتم. فقط میخواستم بخوابد تا جمع و جور کنم و بخوابم

بعد از یک ساعت و نیم تلاش بالاخره خوابید اما من را هم خواباند و همه کارها ماند؛ میز غذای جمع نشده. غذای روی میز؛  ریخت و پاش های آشپزی سرعتی و هر آنچه یک روزه خانه مرتب را بهم میریزد

زمان آمدن همسر روی تخت بیدار شدم اما توان هیچ حرکتی نداشتم

حالا اما یک ساعت و نیم است که بیدارم. بخشی از حافظه گوشی را خالی کرده ام  بلکه آپدیت شود و اینقدر موقع اتصال به شارژر پیغام "this accessory may not be supported" ندهد و من را از شارژ نشدن نترساند اما په آپدیتی؟!!!!! زده یک روز طول می کشد. مگر داریم؟ مگر می شود؟؟!

ظرفهای تمیز را از ماشین به کابینت ها انتقال داده ام. اگر تنم یاری کند ظرف های کثیف را داخل ماشین جا بدهم، مسواک بزنم و شاید کمی اسباب بازیهای ماه اک را هم جمع کنم و بخوابم

فردا روز تازه ای است قطعا حالم بهتر خواهد بود



چله طور:

دیشب وقتی مدارک پزشکی را جمع کردم و فقط فاکتور کم قیمت داروخانه را پیدا نکردم و همسر گفت اینها همه از بی نظمی است چنان برافروخته شدم که گفتم: "یک بار دیگر به من انگ بی نظمی بزنی؛ بی نظمی واقعی را خواهی دید"

حرفم را زده بودم اما ذهنم میل شدیدی به مرور و نشخوار حرفی که شنیده بودم و سرزنش درونی همسر داشت. هنوز شروع نکرده بود که گفتم" در عوض وقتی از راه می رسد با همه خستگی هایش لبخند میزند و با روی باز پا به خانه می گذارد" با اینکه کل دیروز عصبی بودم اما گفتن همین جمله به خودم هم ذهنم دست از سرزنش همسر برداشت هم حال خودم بهتر شد.


+ به نظرشما چله را چطور برگزار کنیم. من اعلام کردم اما حالا در نحوه برگزاری اش مانده ام چه کنم؟!

خودکشون

با رسیدن مهمان ها پروسه خودکشون به پایان رسید

از همه دوستان اقوام و آشنایی که روشنگر راهمان بودند سپاس گزاریم به خصوص حمیده بانو


+ از بقیه عذرخواهی کردم و اومدم نیم ساعت بخوابم بلکه جبران خواب شبِ نرفته بشه :)))



+ آقا جبران که نشد هیچ!!!! نمی تونم از جام تکون بخورم از شدت خواب و خستگی اما باید گوشیمو خالی کنم. مانتو اتو بزنم و میوه ها رو تو یخچال جا بدم

دو شب بی خوابی

وقتی اهل تست کردن گزینه های مختلف کافه تریا نباشی و معمولا چیزهای مشخصی رو سفارش بدی؛ بعد بری یک کافه جدید و سفارش دهنده برای من و خانمش اشتباهی به جای آیس پک، آیس موکا سفارش بده و فکر کنه این همون آیس پک شکلاتی هستش؛ به حال و روز من دچار می شید.

حدود یک ساعت بعد از خوردن اون نوشیدنی تلخِ کذایی سرد؛ دچار حالت تهوع شدیدی شدم. آخر وقت به اصرار همسر یک لقمه خوردم و کمی حالم بهتر شد اماااا منی که میگفتم خوردن قهوه رو میفیت خوابم تاثیر نداره و شب قبل هم تا چهار صبح به خاطر جمع و جور کردن گوشتها بیدار مونده بودم تا خودِ شش صبح امروز بیدار بودم. البته حدود چهار تازه خوابم برده بود که با بیدار شدن ماه در حسرتش موندم.

٩:٣٠ با سر و صدای ماه بیدار شدم. در حال عادی منم عادی ام اما خدا نکنه ماه حرکتی در راستای حساسیت های من انجام بده. به قدری عصبی میشم که وقتی دستمالای جعبه رو با دستای کثیفش کشید بیرون؛ محکم زدم رو دستش o_o و وقتی لباس از توی کشوی لباسش برداشت اونقدر عصبی شده بودم که انگار کسی قفسه سینه رو تو مشتش داره فشار میده. طفلکی اومد گفت "کمک کن" و من گفتم چون حرف گوش ندادی کمک نمی کنم

بعد وقتی هم دعواش میکردم انگار اصلا به هیچ جاش نبود. سرش پایین بودو مشغول کار خودش. 

وقتی با خواهرک حرف زدم میگه منم دو شب از خواب محروم میشدم حالم از این هم بدتر بود


ماه اک یک ماهه که بازیهای تخیلی می کنه و اینقدرقشنگه خلاقیتهاش که میمیرم براش. البته اون که عروسک هاشو بخوابونه و بغل کن سه ماهی میشه ولی بازی با غیر عروسک. 

دارم از خواب میمیرم اما فقط نیم ساعت تونستم بخوابم و کل سیستمم بهم ریخته

دیشب برای اولین بار دسته و طبل زدن ها رو دیده. اولین بار توی این چند شب. به قدری جذبش شده بودکه ساعت ١١ شب که رسیدیم خونه میگه "دسته ببینم" تلویزیون رو روشن کردم و به لطف فرهنگ عزادارگونه مون به چیزایی داشت. ماه اک با دهن باز و مشتاق خطلی با دقت تا یک ربع نگاه میکرد و تکون نمیخورد

خیلی کار دارم و از همه سختر آشپزی و حمام کردن ماه اکه اما خیییلی خسته و کم انرژی ام