هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

؟....

یک روزهایی هم هست که بهم ریختگی های هورمونی یک عالم حس های مسخره میریزه تو وجودت و تو دائم دنبال یک راه فراری از دستشون. با این وجود نمی تونند مانع حضور احساس خوشبختی ات بشن. در عین حال اون احساس وحشت و ترس از دست دادن گورش رو گم کرده و با وجود این حس های مسخره و صبح زود رفتن همسر هم خبری ازشون نمیشه چون تو بهشون راه ندادی و تحسین می کنی قدرت کنترل احساساتت رو که از حالت نرمال خارج شده بود. ولی بالاخره یک چیزی باید باشه که احساس های منفی بهشون گیر بده اینطوریه که یک عالم فکر روی ذهنم ریخته و سنگینی میکنه که تو بالاخره میخوای چی کار کنی؟!!! یعنی میشه یک روز یک جواب قاطع و محکم برای این سوال داشته باشم؟!


شاکی ام

تو یک نقطه ای از زندگیم ایستادم که به شدت از خودم شاکی ام. شاکی از اینکه بلد نیستم زندگیمو منظم نگه دارم. شاکی از اینکه همه کارها به بعد موکول میشه. شاکی از اینکه عُرضه مادری کردن هم ندارم که لاقل بگم این یکی رو دارم تمام و کمال انجام میدم. شاکی ام از اینکه خس می کنم هیچ کس دوستم نداره. شاکی ام از اینکه با خودم صبورانه برخورد نمی کنم و همین که تلاشهام برای خوب بودن حالم نتیجه نمیده شروع می کنم به زیر سوال بردن خودم. شامی ام از اینکه اینقدر حساس شدم روی سارا که تقریبا هر روز خونه نیستش. شاکی ام از اینکه اجازه میدم این فکرای ریز ریز و پوچ تو ذهنم جمع بشن و یک انبوهی حس منفی از خودشون متصاعد کنند. شاکی ام از اینکه از ماه و شیرینی این روزاش نمی نویسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد راهم دور نباشه از خانوادم در حالیکه توان کنار اومدن با مسائل شخصیشون رو ندارم. شاکی ام از اینکه خودمو نمی شناسم و نمی فهمم دردم چیه که فکرای منفی ام شده غالب ترین بعد ذهنیم در حالیکه خیلی مثبت بودم قبلا. شاکی ام از اینکه اجازه دادمقضیه برادره ذهنمو بکشه به نیمه های تاریک زندگی تو خونه پدری. شاکی ام از اینکه بلد نیستم برای خودم تصمیم بگیرم عطر رو بخرم یا نخرم.
شاکی ام از اینکه همیشه وقت کم میارم و به هیچ کاری اونطور که باید نمیرسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد با ویرگول تماس بگیرم اما نمیتونم. شاکی ام از اینکه زیادی کمال طلبم و همین زندگیمو یک جاهایی مختل می کنه. شاکی ام از اینکه کلی کار نیمه کاره، کتاب نیمه کاره دارم و همونطور مونده. شاکی ام از اینکه بلد نیستم فرز و قاطع باشم برای انجام کارهام. شاکی ام از اینکه همش خوابم میاد و همین نمیزاره زود بیدار شم تا ماه خوابه یکک خاکی بر سر این زندگی بکنم. شاکی ام از خودم که بلد نبست من رو مدیریت کنه به نحوی که رضایتم جلب بشه

+ حوصله ام سر رفته بدجور. دلم یک دورهمی بی دغدغه میخواد. دوشنبه که بر می گشتیم خاله بزرگه خاله کوچیکه رو پاگشا کرده بود و همسر بهش برخورده بود چرا مهمونی روز برگشت ماست اما من خوشحال بودم که مجبور نیستم توی یک مهمونی شلوغ باشم که صبح تا شبه و ما چون اختیار خودمون رو اونجا نداریم؛ مجبور باشیم ما هم تا شب بمونیم.

+ گاهی به همین مهمونیای خیلی  ساده آخر هفته خونه مادرشوهر بد حسودیم میشه و دردم میاد که درسته خبری نیست اما ما باید تنها بشینیم تو خونه. مثل دیشب. مثل همه پنجشنبه ها

+ تلویزیون داره زر مفت میزنه. هیچوقت اینقدر از برنامه هاش منزجر نبودم که از آهنگهاش هم حرصی بشم.

+ به شدت از عکس العمل مادر عصبی ام. تصمیم دارم تا زنگ نزدن دیگه زنگ نزنم و اگر هیچ تلاشی برای رفع مسئله نکنه لابد نظرش نه ما بریم نه شمابیاید هست. در نتیجه دیگه خونشون هم نمیرم

از هر دری

+ یکی از ویژگیهای گل درشت همسر اینه که به نسبت آقایون خیلی تمیزه. به امورات شخصی اش خیلی اهمیت میده. با اینکه میدونست وسواس دارم من رو انتخاب کرد و اینقدر همراهیم کرد تا بهتر و بهتر بشم.


+ عکس العمل مامان وقتی گفتم به خاطر این مسئله من باید همه چیز رو بعد از برگشت بشورم و وقتی خونمون میاین بعدش باید همه چیز رو ضد عفونی کنم؛ خیلی عجیب بود. نه گذاشت نه برداشت. میگه تنها راه حل اینه که دیگه رفت و آمد نکنیم. نه شما بیاید نه مامیایم. میگم  شما داری صورت مسئله رو پاک می کنی. میگه فلانی اعصاب نداره من نمیتونم ناراحتش کنم.میگم رفت و آمد نکنیم اعصابش آروم میشه؟

بهش میگم من بهترین لباسامو میارم اونجا که مهمونی بپوشم؛ بعد از برگشت باید بیخیال خراب شدن یا نشدنشون بشم و بشورم چون با دست نشسته ماه رو بغل می کنه و من حس می کنم همه چیزم میکروبیه. میگه بهش میگم با لباس مهمونی ماه، بغلش نکنه. و من تهش میگم اینو بگی اعصابش خورد نمیشه اما مستقیم بگی دستشو بشوره اعصابش خورد میشه؟ میگم اگر باهام رفیق بود خودم با احترام و ماچ و بوس بهش می گفتم همونطور که دارم به شما می گم. اما دیگه کلا ساکت میشه. 

همسر که می فهمه تعجب می کنه و میگه قضیه اینقدرم پیچیده نیست که مامانت اینطوری برخورد می کنه. و من مطمئن میشم حرفام بی منطق نبوده چون همسر تمیزه اما وسواسی نیست.


+ گاهی وقتی می بینم خانم همسایه شیک و پیک می کنه و میزنه بیرون  دلم می گیره که چرا من هیچ کس رو اینجا ندارم که منم گاهی پاشم برم خونشون. بعد با خودم میگم حالا با همون خانوادت هم  از راه دور واسه یک دست نشستن اینقدر در عذابی که ته دلت؛ دلتنگی رو به این مشقت ترجیح میدی!!


+ وقتی همه چیز زندگیت روی اصول و ضوابط خاصیه و تقریبا تمام سال این اصول رعایت میشه؛ رعایت نشدن چند روزش از جانب دیگران خیلی آزار دهنده اسن. یکی از معایب دور بودن اینه که عادت می کنی همیشه همه چیز روی اصول خونه ات باشه


+ اصلا احساس نمی کنم رفتم سفر و برگشتم. حالم قبل از رفتن به این سفر به مراتب بهتر بود. فقط کمی دلتنگ بودم. اما حالا هم دلتنگم هم ناراحت هم کلی فشار روانی تحمل کردم


+ بابا تمام برگه چک های خط خورده و بلا استفاده منو پاره کرده ریخته دور. رفتم اونی که بابت حسن انجام کار داده بودم رو تو بانک باطل کنم؛ میگه ١٠ برگ چک وصول نشده داری. به احتمال زیاد دیگه بهت دسته چک نمی دن. بعد از پرس و جوی زیاد میگه میتونی اعلام مفقودی کنی. برگی ده هزارتومن 0_0 ... میگم باشه. میگه اول باید بری نامه قضایی بگیری بیاری. حسابی حرصم گرفته از این سهل انگاری بابا. سر این دسته چک چقدر من حرص خوردم. آخرم به خاطر بابا حسابش نابود شد. آخه کی حوصله  دادگاه رفتن داره؟!

دوستش دارم بابا رو ولی خدا رو هر روز هزاران بار شکر می کنم که دیگه تو اون خونه نیستم و حرص این چیزا ان شالله که ادامه دار نیست و آخرین موردش بود. این حساب جاری نابود شده هم فدای سرم.

حالا من هی میخوام بی تفاوتیهای بابا رو به یک سری مسائل ببخشم. هر چند وقت یک بار یک موردی پیش میاد که همش زنده میشه.


+ به منیر می گم اگر بابا یک جاهایی جلوی ما بچه هاش ایستاده بود و یک سیلی خرجمون کرده بود زمان اشتباهاتمون، زندگیامون یه طور دیگه ای شده بود و این همه تلخی توش نبود. منیر میگه بابات افسرده است برای همین خودشو از همه چیز کشیده کنار.

خوب که فکر می کنم می بینم طاهرن حق با منیرِ. بابا یک روزی معتمد فامیلش بود و حرف آخر رو میزد و همه به حرفش عکل می کردن. تا سال هشتاد که اون خواهر زاده نمک نشناسش  همه چیز رو بالا کشید و خواهر نمک نشناس ترش نیومد بگه شما هم حق داشتید. پا در میونی کنه و خل کنه قضیه رو. 

اونوقت ضربه روانی ای که نباید بهش وارد شد و احتمالا بعد از اون دیگه هیچوقت آدم قبلی نشد. احتمالا چون من بابا رو نه قبلش میشناختم نه الان. از بس تو سکوت بود و حرف نمیزد.


+ اینقدر بعد از دیدن استوریا حالم بد بود که به برادره پیام  دادم "متاسفم که نمیتونی در کنار خوش گذروندن با دوستات با ما هم خوش بگذرونی" میدونم نباید اینطوری عکس العمل نشون میدادم اما دیگه کار از کار گذشته بود. نوشت من از گله و گلایه کردن خیلی بدم میاد. عذرخواهی کردم و گفتم "پس چرا ما مثل خواهر برادرای دیگه نیستیم؟" گفت:"قطعا بی دلیل نیست اما اگر بخوای ریز بشی، بدتر میشه"

و من میدونم این بار آخری بود که حرف زدم. بعد از این همه چیز رو رها می کنم. اومد سمت من، بهش نزدیک میشم وگرنه به کل بی خیال میشم.


+ خدا خر رو میشناخت بهش شاخ نداد :))). نمیدونم به حرفم ربطی داره یا نه اماخوبه من خودم بچه دارم؛ دیگه به بچه دوم هم فعلا فکر نمی کنم اما از وقتی فهمیدم پری بارداره انگار یک حس دافعه بهش دارم و علاقه ای ندارم باهاش تماس بگیرم. شاید چون من تو بارداری تنها بودم و اون دورش پر از فامیله؟! شاید چون تا بود دنبال خونه میگشتن و فرصت نداشت و الانم به هاطر بارداری نمیشه باهاش قرار مدار بیرون گذاشت؟! خیلی حس نفهم و مسخره ایه. 


خر و پف لعنتی

با همه خستگی نشستم تو اتوبوس. صندلی کنارم خالی بود. یک خانومی رو آوردن کنار من. یک جورایی هم شلخته به نظر میرسید. از اول هم خوشم نیامد که کنار من بهش جا دادن. سرم در شرف درد گرفتن بود. چشمهایم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم. ناگهان با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. زنک به چه شدتی خر و پف میکرد. با هر صدا تمام تنم میلرزید از فشار عصبی. یک ربعی تحمل کردم. بعد صدایش زدم که فکر کنم سرتان را بد گذاشتید. گفت نه من همیشه اینطورم. من را بیدار نکن. و من دلم میخواست با شدت هرچه تمام تر با مشت بکوبم در دهن مبارکش که انسان! تو که خبر از حالت داری چرا روی تک صندلی ها ننشستی که خواب من بدبخت و خسته را خراب نکنی؟ چقدر خوش خیال بود که فکر کرد من با اعصاب بهم ریخته از صدای وحشتناکش، دلم برایش سوخته. حرفی نزدم. تصمیم گرفتم صبح بگویم بار دیگر کنار کسی جا نگیر که پدر طرف را تا صبح در بیاوری و از سفر پشیمانش کنی. اما ورودی تهران، وقتی که بالاخره خوابم برده بود، پیاده شد. و فرصت نشد حرفم را بزنم



اضافه جات:


اگر الــی میخواست این قصه را بگوید یک صفحه کامل، زیبا و بی وقفه مینوشت. من بلد نیستم. هنوز هم از فکرش عصبی میشوم

هیــس؛ آرام باش مهربانم

وقتی به خاطر تصمیمات مالی اشتباهت و ضرری که بهمان وارد شده به من زنگ میزنی و با لحنی که تمام تنم را میلرزاند میگویی: " چه آدم کثیفی ام من" دلم میخواهد دنیا یک نقطه بیشتر نباشد و این همه فاصله بین من و تو نباشد و انگشتانم را روی لبهایت بگذارم و دست بکشم روی موهایت و با تمام وجود به چشمهایت لبخند بزنم تا بفهمی این اتفاق اینقدر وحشتناک نبوده که چنین صفتی را به خودت نسبت بدهی. تا بفهمی که شروع تازه، کار آسانی نیست و هر دوی‎مان باید صبور باشیم. تا بفهمی من پا به پایت میآیم. تا بفهمی که خودم هم ناراحتم که فرصت نداشتم و تو مجبور شدی خودت تنهایی تصمیم بگیری. تا بفهمی ارزش زندگی ما به این چند تومان‎ها نیست. ارزش زندگیمان به چیزی فرای همه این مادیات است.




اضافه جات:


+ درآمد جانبی که بخواهد اینقدر توی آرام من را بهم بریزد که دستهایت بلرزد را راحت میتوانم فاکتور بگیرم و شک نکن اگر تکرار شود مصمم میشوم که متوقف شود.