هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بازم وسواس

رفتم عذرخواهی. میگه ازت بدم میاد. نمیدونه اون لحظه خودم چقدر از خودم بدم می آمد.


چهارشنبه 3 اردیبهشت

حتی اگر زندگی آرومی داشته باشی، بعد از 30 سال یک همراه واقعی کنارت داشته باشی، بعد از 5 سال از یک خراب شده ای نجات پیدا کرده باشی و ... ولی زندگی کردن بلد نباشی، آرامش نداری. وقتی برای هر کار کوچکی خودتو سرزنش کنی [خواسته یا ناخواسته] اونوقت میبینی کارهایی هم که معتقدی باید انجام بدی، رو انجام نمیدی و بعد از انجام ندادنشون روزگار خودتو سیاه میکنی که چرا این کار رو کردی؟ چرا اون کار رو نکردی؟ چرا این حرف و زدی؟ چرا .....

قبل از عقد را یادم نیست اما از همون شب اول که عقد کردیم، خوابهای آشفته میبینم. همون شب اول نمیدونم چطور بودم که همسرک بیدار شده بود و گفت چی شده؟ یادمه بهش گفتم: فکر کردم باز هم تنهام(نمیدونم چه خوابی میدیدم). هنوز هم تقریبا هر شب خوابهای آشفته میبینم آنقدر که همسرک هم صداش درومده. پریشب که خواب میدیدم "انگار تو محوطه بیمارستانی بودم. یک کامیون هست پر از مُرده و هنوز هم هی مرده روی مرده میندازن" و دیشب که خواب میدیدم جایی نزدیک دریا هستیم با جمعی از بستگان و کسایی که نمیشناختم. قرار بود سیل بیاد یا هرچیزی که احتمال زنده موندن در اون اتفاق کم بود. اما منو با خودشون نبردن. با اینکه مامان بابا هم بودند خودشون فرار کردن و من موندم. بعد مامانجون را دیدم که گریه میکرد و باباجون هم از راه رسیدن. من فقط تو این فکر بودم که مامان بابا را ببینم و بگم من دیگه با شما نسبتی ندارم" چه حال خرابی داشتم :(

و حالا حالم خرابتر از آن است که تصور کنی. نقطه عطف(اینو از زبون دیوی معنی کنید) قضیه سفر پیش روی امروز است که من با این حال روحی خراب باید تک و تنها طی طریق کنم تا ولایت همسرک و خودش هم نیست. مانده‎ام با این منِ آشفته چه کنم



اضافه جات:


1+ خدایا نجاتم بده از این حال و روز خراب. یادم بده زندگی کردن رو و اگر استعداد یاد گرفتن ندارم یک کمی تزریق کن تا یاد بگیرم. خلاصه یک کاری بکن تا بتونم خودمو نجات بدم 

دلا خو کن به تنهایی که از تن‎ها بلا خیزد

نگاهم به برگه نوشته شده روز قبل می‎افتد. توضیحاتی که فکر می‌کردم به دردم می‌خورد را به محض پیچ خوردن واژه‌ها در صدای مردانه‎ای می‎نوشتم. به دقیقه نکشید که فهمیدم این توضیحات معلق در هوا هرگز به درد من نخواهد خورد. نگاهم روی کلمات خشک شد و دستم بی‎حرکت ماند که این اتفاقها این تصمیم ها چه روزی گرفته شده که من نفهمیدم. واژه‎ها هر لحظه بیشتر می‎شدند و بیشتر و جمله ها تلخ‎تر و تلخ‎تر. نگاهم را در قلمرو خودم قفل کردم. سرد و بی تفاوت. فردا صبح که شد خیلی وقت بود که واژه ها دیگر در هوا نمی‎پیچیدند . اما درون من در هم پیچیده بود




اضافه جات:

1+ این توضیحات فقط به درد همان کسی میخورد که مخاطبش بود.

2+ برای توقف زودترشان، پیاده نرفتم. با وجود پیچش واژه‎های تلخ، هنوز از تجسم داشتن آن غذاساز دیشبی و ... شادی ملموسی مرا در بر می‎کشید

3+ خدایا ناشکری نمیکنم. راضی هستم به رضای تو . بالاخره یک روزی این اجبار تمام خواهد شد. آن روز بسیار نزدیک است

رقص

نمیدونستم چرا ولی به شدت بی حوصله بودم. کم کم فهمیدم چرا ناراحتم. علتش که آشکار شد فهمیدم که خیلی خیلی هم ناراحتم. نوشتم که کسی بخونه. که دلداریم بده. 2 ساعتی هم بود. اما نه کسی خوند و اگر هم میخوند معلوم نبود دلداریم بده. شاید من قضاوت بیجا کردم یا انتظار بیجا داشتم اما هرچی که هست ناراحتم. شاید هم حق دارم اما از اون دست ناراحتی هاست که دوست ندارم به زبون بیارم. برای هیچ کس، هیچ کس.  

حوصله هیچ کاری نداشتم. نه کتاب، نه وب، نه هیچ چیز دیگه. حوصله آدمها رو هم نداشتم. خدا را شکر تنها بودم. بعد از سالها برای اولین بار کنترل م.ا_ه.و..اره را برداشتم تا کانالها را زیر و رو  کنم 200 کانالی عوض کردم و خسته شدم. خاموش کردم. ترک سوم، سی دی آهنگای ترکی عقدمون را با بی حوصلگی تمام play میکنم. مثلا سعی میکنم آذری برقصم. فکر کنم یک چیزایی بلدم. تا یادم میاد استعداد رقصم خوب بوده. امیدوار نیستم تاثیری در حال و هوام داشته باشه. به زور دست و پامو حرکت میدم. آهنگ که به آخر میرسه میبینم منتظر بودم آهنگ باز هم ادامه پیدا کنه تا من با انرژی تر برقصم



اضافه جات:

+ از بچگی رقصیدن به سبکهای مختلف یکی از بزرگترین آرزوهام بوده. سرم کمی فراقت شه حتما اقدام میکنم. کاش 2 سال پیش با همون کلاس هیپ هاپ شروع کرده بودم شاید تا الان خیلی هاشو یاد گرفته بودم

من هنوز میترسم

هنوز میترسم. از رفتن به شهر دیگه که هیچ، از رفتن از این خونه هم حتی میترسم. من هنوز نپذیرفتم که کم‎کم همه چیزم از پدر و مادرم جدا میشه. من تمام انرژی‎هامو از دست دادم وقتی فهمیدم که اگر شرایط جور بشه بدون من میرن سفر. چون زمانی که اونها میخوان برن، من باید برم ولایت همسرک اینا. از رفتن همراه همسرک ناراحت نیستم. فقط هنوز نپذیرفتم خانوادم برن سفر من نباشم. دلم میخواست زمانی برن که ما هم باشیم و باهاشون بریم. هنوز نپذیرفتم که اونا دیگه مجبور نیستند خودشونو با من هماهنگ کنند. من هنوز میترسم


+ خدا رو شکر من به انتخابم مطمئنم، وای به حال اونایی که با شک و تردید میرن زیر یک سقف