نگاهم به برگه نوشته شده روز قبل میافتد. توضیحاتی که فکر میکردم به دردم میخورد را به محض پیچ خوردن واژهها در صدای مردانهای مینوشتم. به دقیقه نکشید که فهمیدم این توضیحات معلق در هوا هرگز به درد من نخواهد خورد. نگاهم روی کلمات خشک شد و دستم بیحرکت ماند که این اتفاقها این تصمیم ها چه روزی گرفته شده که من نفهمیدم. واژهها هر لحظه بیشتر میشدند و بیشتر و جمله ها تلختر و تلختر. نگاهم را در قلمرو خودم قفل کردم. سرد و بی تفاوت. فردا صبح که شد خیلی وقت بود که واژه ها دیگر در هوا نمیپیچیدند . اما درون من در هم پیچیده بود
اضافه جات:
1+ این توضیحات فقط به درد همان کسی میخورد که مخاطبش بود.
2+ برای توقف زودترشان، پیاده نرفتم. با وجود پیچش واژههای تلخ، هنوز از تجسم داشتن آن غذاساز دیشبی و ... شادی ملموسی مرا در بر میکشید
3+ خدایا ناشکری نمیکنم. راضی هستم به رضای تو . بالاخره یک روزی این اجبار تمام خواهد شد. آن روز بسیار نزدیک است
یعنی اگه به درد ما بخوره قبول نیست؟؟؟
آخه به درد نمیخوره
راستش قضیه یک پروژه کاری بود