هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلا خو کن به تنهایی که از تن‎ها بلا خیزد

نگاهم به برگه نوشته شده روز قبل می‎افتد. توضیحاتی که فکر می‌کردم به دردم می‌خورد را به محض پیچ خوردن واژه‌ها در صدای مردانه‎ای می‎نوشتم. به دقیقه نکشید که فهمیدم این توضیحات معلق در هوا هرگز به درد من نخواهد خورد. نگاهم روی کلمات خشک شد و دستم بی‎حرکت ماند که این اتفاقها این تصمیم ها چه روزی گرفته شده که من نفهمیدم. واژه‎ها هر لحظه بیشتر می‎شدند و بیشتر و جمله ها تلخ‎تر و تلخ‎تر. نگاهم را در قلمرو خودم قفل کردم. سرد و بی تفاوت. فردا صبح که شد خیلی وقت بود که واژه ها دیگر در هوا نمی‎پیچیدند . اما درون من در هم پیچیده بود




اضافه جات:

1+ این توضیحات فقط به درد همان کسی میخورد که مخاطبش بود.

2+ برای توقف زودترشان، پیاده نرفتم. با وجود پیچش واژه‎های تلخ، هنوز از تجسم داشتن آن غذاساز دیشبی و ... شادی ملموسی مرا در بر می‎کشید

3+ خدایا ناشکری نمیکنم. راضی هستم به رضای تو . بالاخره یک روزی این اجبار تمام خواهد شد. آن روز بسیار نزدیک است

نظرات 1 + ارسال نظر
الـــی ... شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 13:32 http://goodlady.blogsky.com/

یعنی اگه به درد ما بخوره قبول نیست؟؟؟

آخه به درد نمیخوره

راستش قضیه یک پروژه کاری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد