هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من هنوز میترسم

هنوز میترسم. از رفتن به شهر دیگه که هیچ، از رفتن از این خونه هم حتی میترسم. من هنوز نپذیرفتم که کم‎کم همه چیزم از پدر و مادرم جدا میشه. من تمام انرژی‎هامو از دست دادم وقتی فهمیدم که اگر شرایط جور بشه بدون من میرن سفر. چون زمانی که اونها میخوان برن، من باید برم ولایت همسرک اینا. از رفتن همراه همسرک ناراحت نیستم. فقط هنوز نپذیرفتم خانوادم برن سفر من نباشم. دلم میخواست زمانی برن که ما هم باشیم و باهاشون بریم. هنوز نپذیرفتم که اونا دیگه مجبور نیستند خودشونو با من هماهنگ کنند. من هنوز میترسم


+ خدا رو شکر من به انتخابم مطمئنم، وای به حال اونایی که با شک و تردید میرن زیر یک سقف

نظرات 2 + ارسال نظر
12 سه‌شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 20:26

سلام
می دونی این نعمت بزرگیه که کسی هست که می تونی باهاش بی دغدغه از ترس هات و ناراحتی هات حرف بزنی. خدا رو شکر. هزاران بار.

سلام گلم
واقعا یک نعمت بزرگه
مخصوصا اگر همه تردیدها رو پشت سرت جا گذاشته باشی تو دورانی که باید تصمیم میگرفتی
برای همتون دعا میکنم همیشه
مخصوصا وقتایی که احساس آرامش میکنم. یاد تک تک کسایی میفتم که یک روزی همراه دردهام و همدردم بودند
منتظر خبرای خوبتم
دلم روشنه که به زودی تک تکتون از تنهایی در میآید به خوبی و بهترین شکل

لیلی سه‌شنبه 29 بهمن 1392 ساعت 18:02 http://aparnik5.blogfa.com

این ترسها طبیعیه عزیزم.به خودت زمان بده

فکر کنم تو سن پایین ازدواج کردن این ترسها کمتره نه؟
تو این سن وابستگیها خیلی زیاد میشه
شاید هم در هر حالت سخته
با همه این ترسها دلم میخواد خیلی زود عروسی میکردیم اما خدا میدونه کی بشه. دلم میخواست به سال نرسه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد