هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کودکانه هایم تمامی ندارد

+ خودکارای قرمز و صورتی منو همسر یا گم میکنه یا تمامشون می کنه. از اصفهان یک خودکار پنتر(عشق منه تو خودکارها) صورتی  و یک هایلایت صورتی گرفتم و هنوز از عیجان داشتنشون لبریزم

  ادامه مطلب ...

دل مست

موفقیت یعنی بیشتر خندیدن،. احترام گذاشتن به دیگران و جلب احترام آنها، محبت به کودکان، قدردانی از زیبایی، یافتن بهترین ها در دیگران و تحویل دادن دنیا کمی بهتر از زمانی که دنیا را تحویل گرفتی

رالف والدو امرسون

  ادامه مطلب ...

حس خوب زندگی

خسته ام

خوابم میاد

موهام هنوز خیسه

خونه بخاطر جمع نشدن وسایل سفرشلوغه

هر دوتا آنتن قطعه و من با هیچی نمیتونم ماه رو سر گرم کنم که کمی به من زمان بده خونه رو جمع کنم

عصری خواستم ببرم دکتر اما چنان باد و بارونی شروع شد که موندیم خونه و بعد هم خوابمون برد. 

از شدت سرما دارم یخ میزنم اما چاره ای نیست چون شوفاژها رو بستن

به ماه اک کلی لباس پوشوندم 

ذهنم درگیره لونت کاپ ِ که همه اینقدر ازش تعریف می کنند اما من نتونستم درست ازش استفاده کنم. با این حال با همون درست کیپ نشدنش خیلی کارم رو راحت کرد. تونستم راحت و بدون استرس و بدون آبکشی های اضافه برم حمام. با همه درست نبودن جاش خیالم از کثیف نشدن لباسام راحت بود. اصلا اولین باری بود تواین وضعیت رفتم سفر و خیالم راحته راحته بود. 

با یک فنجون آب جوش نشستم کنار لباسشویی تا کارش تمام شه و لباسای ماه رو پهن کنم و بخوابم

دیروز به همسر میگم ترکستان و اصفهان دو تا دنیای متفاوتند برای من. ترکستان زندگی شیرین تره برام چون نگرانی ها و استرس های مالی وجود نداره و اگر نگرانی خاصی هم باشه من کلا ازش بیخبرم. چون هر چیزی در جای خودشه و کسی از نبودن چیزی رنج نمی بره. چون هر چیزی لازم باشه یا کسی دوست داشته باشه بدون فکر به پولش در اندک زمانی فراهم میشه. یک لذت بزرگی که اونجا برام داره اینه که من ِ عاشق هدیه دادن راحت ترم. میتونم بی دلیل و بی بهانه هدیه بدم چون نه نگرانم کسی معذب بشه از هدیه دادنم نه نگرانم که نکنه همسر تو رودروایسی من این کار رو می کنه. 

کلا ترکستان رفتن برای من به معنی هدیه دادن و هدیه گرفتن ِ. این بار برای مادر همسر یک عطر ورساچ گرفتیم و برای پدرش یک کت تک. اونوقت اونجا مادر همسر یک ساعت دیده بود و دلش رفته بود. همون روز پدر همسر اجازه نداد بخریم. فرداش با وجود مخالفتهای مادر همسر، دست همسر و خواهرشوهر رو گرفتم و رفتیم ساعت رو خریدیم. از نظر من نسبت به قیافه اش زیادی گرون بود (یکساعت رو میزی  چوبی که اعداد ساعت با تغییر زمان مثل تقویم ساعتای خونه پدر بزرگهامون ورق میخوره) اما اینکه مادر همسر اینقدر دوستش داشته بود برام کافی بود که همسر رو راهی بازار کنم. قرار بود خودم قابلمه بخرم اما اینقدر این خرید برام مهم بود که حاضر شدم خرید خودمو به تعریق بندازم.

وقتی میرم ترکستان حالم به غایت خوبه. با اینکه هفته قبل بخاطر سندروم pms و بیماری ماه اک زده بود به سرم و از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم شکایت همسر رو به مامانش ببرم؛ اما خیلی زود خوب شدم. اونجا یک بهشت دائمی ِ برای من که عین خونه خودمه.اونجا نگران هیچی نیستم. اصلا یادم میره که زندگی مشکلاتی هم داره. اونجا فقط زندگی می کنم چون از ته دل تک تکشون رو دوست دارم و دوستم دارن. چون حسود نیستمو حسود نیستن. چون زبونم نیش نداره و زبونهاشون مهربونه. چون توقع اضافی ندارم و ندارن. چون کم و کاستی های هم رو به قول خانم جان خدا بیامرز "میزاریم لای گیس مون" چون از غم ها و سختی ها به ندرت حرف می زنیم. چون خیلی چیزهای دیگه ....

اونجا که میرم مشکلات خانوادمو فراموش می کنم. غم دل خواهرک رو میزارم پشت در خونشون. اینکه برادره کار ازدواجش رو به تاخیر انداخته رو تو بغچه می کنم و میزارم تو طاقچه فکرم و ...

اونجا که میرم آدمهاش آرامش دارن چون نگران خیلی چیزا نیستن و همین آرامش چنان میریزه تو قلبم که جز زیبایی دنیا و طراوت زندگی هیچ چیزی رو نمی بینم

گاهی باورم نمی شه که این زن آروم که داره قشنگیای زندگی رو میبینه و از ته ته دلش راضیه از زندگیش اگرچه گاهی هم کم میاره؛ منم

منی که از ٢١ سالگی لبریز شدم از استرس و ناامیدی. منی که فکر می کردم تا ابد چیزی جز سیاهی غم تو این زندگی رنگی نیست. منی که از زمین و زمان ترسیده بودم و فکر میکردم دیگه مامنی نیست

حالا می بینم انگار دارم  شبیه میشم به غزل روزای قبل از ١٩سالگی. همون روزا که یک اعتماد به نفس قشنگ داشتم و زندگی رو زندگی می کردم. همون روزا که همه کلاس منو مقصر اسامیِ گزارش شده به دفتر مدرسه می دونستند و من اونقدر غرق زندگی و بی خیال غم و رفتارای ناخوشایند دیگرون بودم که بعد از دو سال ماجرا رو فهمیدم

حالم خیلی خوبه. هر لحظه بیشتر از قبل عاشق ماه اک میشم و هر روز بیشتر از روز قبل با همسر رفیق میشیم. 

تمام این حال خوب، تمام این حسهای شیرین تقدیم به شما مهربونایی که بی چشم داشت اینجا رو میخونید و کنارم هستید. 


غ ز ل واره:

+ الهی برکت روانه زندگی همه اونایی که مثل پدرجان بک عمر دریدند و به کس دستشون رسید نون رسوندند و یک عده نمک نشناس زمینشون زدند؛ بشه و خدا مشکلاتشون رو حل کنه. الهی خدا گشایش ایجاد کنه تو کار جوونهایی مث خواهرک و برادرک که با تمام وجود تلاششون رو می کنند که سر پا باشند و خانوادشون رو سرپا نگه دارند. الهی خدا خونه بده به همه اونایی که مستاجرند و هر سال باید استرس جابجایی داشته باشند. الهی خدا خودش گره از مشکلات مردم این مملکت که دچار بحران شدید مدیریتی شده بگشاد.


+ ببخشید که نظرات رو بی جواب تایید می کنم. اگر فرصت کنم کم کم جواب میدم همشو

هیــس؛ آرام باش مهربانم

وقتی به خاطر تصمیمات مالی اشتباهت و ضرری که بهمان وارد شده به من زنگ میزنی و با لحنی که تمام تنم را میلرزاند میگویی: " چه آدم کثیفی ام من" دلم میخواهد دنیا یک نقطه بیشتر نباشد و این همه فاصله بین من و تو نباشد و انگشتانم را روی لبهایت بگذارم و دست بکشم روی موهایت و با تمام وجود به چشمهایت لبخند بزنم تا بفهمی این اتفاق اینقدر وحشتناک نبوده که چنین صفتی را به خودت نسبت بدهی. تا بفهمی که شروع تازه، کار آسانی نیست و هر دوی‎مان باید صبور باشیم. تا بفهمی من پا به پایت میآیم. تا بفهمی که خودم هم ناراحتم که فرصت نداشتم و تو مجبور شدی خودت تنهایی تصمیم بگیری. تا بفهمی ارزش زندگی ما به این چند تومان‎ها نیست. ارزش زندگیمان به چیزی فرای همه این مادیات است.




اضافه جات:


+ درآمد جانبی که بخواهد اینقدر توی آرام من را بهم بریزد که دستهایت بلرزد را راحت میتوانم فاکتور بگیرم و شک نکن اگر تکرار شود مصمم میشوم که متوقف شود.

گاهی فقط یک لحظه کافیست

برای ساعت 3:45 بلیط داشتیم. ساعت 2:40، میدان هفت تیر. میگوید 5 دقیقه دیگر میرسم. کمی مانتوها را نگاه میکنم. مدلهای مسخره ای دارند. شاید هم زیاد بد نیستند و این منم که حوصله دیدنشان را ندارم. برمیگردم کنار خیابان. چشم میدوزم به روبرو. بی‌وقفه تاکسی‎ می ایستد و آدم ها با عجله یا آرام پیاده میشوند و می‎روند. کم‌کم عصبی شده‎ام. هیچ کدام مخاطب من نیستند. عجیب است. همیشه خوش قول هست. به خصوص مواقعی که عجله داریم. آن روی غرغرو دارد نهیب میزند یالا زنگ بزن بگو مگر نمیدانی عجله داریم. مگر زودتر زنگ نزدم پس کجایی؟ اما منطقم میگوید حتما کاری پیش آمده. بین جنگ آرامش و فشار عصبی زنگ میزنم و میپرسم کجایی؟ وسط خیابان میبینمش. با خنده دست میدهم و خوشحالم از آمدنش. از اینکه قرار است همسفر باشیم دل توی دلم نیست. با آرامش و خنده میپرسم چرا دیر آمدی؟

میگوید مصدوم شدم. وقتی قبل از رسیدن به هفت تیر زنگ زدی که بزنم بیرون، با عجله بلند شدم. نمیدانم چی شد که ناخن شصت پایم از وسط برگشت. تا با عجله پانسمان کنم و حرکت کنم دیر شد. ته دلم لبریز از رضایت قلبی است که قضاوت اشتباه نکردم، که آرامشم را حفظ کردم، که با یک رفتار اشتباه ارزش خودم را از بین نبردم، که دل همسرک را نشکستم، که یک بار هم شده بر آن روی غرغروی بداخلاق غلبه کردم، که حالا هنوز هم وقت زیادی باقیمانده و 1 ساعت برای رفتن به آرژانتین و نماز و ناهار کافیست. که من با همه وجود توانستم علاقه ام را به مهربانترین مرد دنیا ثابت کنم، که دلم آرام است و حرکتی نکردم که تا مدتها عذاب وجدان همنیشنم باشد.




اضافه جات:

1+ کاش کمی فقط کمی صبورتر باشم