هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

انتخاب های ما

"هری این انتخابهای ما است که حقیقت باطنی ما رو نشون میده؛ نه توانایی های ما"

از کتاب هری پاتر و تالار اسرار 


روزی که رفته بودم ام آر آی، فیدیبو رو باز کردم ببینم چه کتابی دارم بخونم. روی گوشی نت نداشتم و تنها کتاب متنی که متنش رو دانلود شده داشتم "زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری" بود. به فال نیک گرفتم و شروع کردم به خوندن.پنجاه، شصت صفحه خوندم و غرق حرفای جالب کلود بودم که اسمم رو صدا زدند. بعد از اون هم فرصتم واسه خوندن کتاب متنی کم بود؛ هم فراموشم شد که چنین کتابی رو شروع کرده بودم. تا اینکه هفته قبل وقتی توی کست باکس چرخ میزدم؛ صوتی اش رو پیدا کردم. فکر کنم از برنامه های ضبط شده رادیو بود چون گوینده ها خیلی حرفه ای بودند و این مسئله جذابیت کتاب رو دو چندان کرده بود. وقتی دیدم نمی تونم ذهنم رو از دلخوری و بد حالی از حرفها و واکنش های خواهرک خالی کنم؛از اونجایی که کتاب حس عالی بهم میداد؛ تصمیم گرفتم بقیه کتاب رو گوش کنم و تمام یک ساعت و خورده ای باقیمانده کتاب به کل حالم خوب بود و لحظه ای به یاد نیاوردم که چقدر ناراحت بودم. 

 

ادامه مطلب ...

پادکستِ این روزها

بعد از خوندن کتاب "همه چیز همه چیز" که  داستان در مورد یک دختر 18 ساله با یک بیماری شدید خود ایمنی بود که هرگز نباید از خونه بیرون میرفت و دو سوم اول کتاب منو یاد هیجانات نوجونی می نداخت و نیشم رو به زور جمع میکردم اما یک سوم پایان کتابی چیزی بر ملا شد که به شدت برام ناراحت کننده بود و قبل از اون هم دو کتابی که خونده بودم رو دوست نداشتم؛ تصمیم گرفتم یک مدت استراحت کنم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم یک نگاهی به عنوان پادکست های "مُنیاز" بندازم و اولین پادکستی که نظرم رو جلب کرد و دومین پادکستی که گوش دادم بخش"اضطراب" بود که برای من عالی بود. اینقدر که حس کردم به شدت در کنترل اضطراب روزهایی که همسر از منزل بیرون میره کمکم کرد و دیدم رو عوض کرد. در حال دنبال کردن بقیه پادکست ها بودم که دیدم نسترن ناخوشِ. از اونجایی که خواهر در حال خوندن کتاب "هنر ظریف بی خیالی" بود و میگفت برای حل یکی از درگیری های بزرگ درونی به شدت براش کمک کننده بوده و خودم اون کتاب رو به عزیزی هدیه داده بودم؛ به نسترن پیشنهادش دادم. در همین راستا تصمیم گرفتم خودم هم کتاب رو بخونم تا اگر خیلی جالب نبود به نسترن اطلاع بدم اما خودم هم جواب یکی از بزرگترین سوال هام رو درش پیدا کردم. نه اینکه بگم الزاما برای همه کمک کنندست چون هر کسی با دیدگاهی متفاوت و برداشتی خاص خودش به مطالعه می پردازه اما واقعا لذت بردم. از اون دست کتابهاست که باید بارها خوند و قطعا در هر بار خوندن نکات جالب تری پیدا خواهی کرد.

و این روزها ....

با اینکه بارها فیلمش از تلویزیون پخش شده بود هیچوقت دلم نخواست بشینم و ببینم. فقط صورت پسرک رو یادمه و حتی یادم نبود که جادوگره. با این وجود از وقتی کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" رو خوندم به شدت دلم میخواست شروع کنم به خوندن "هری پاتر" و حالا :)) همین امروز شروع کردم به گوش دادن. اینقدر داستان برام جذابه که دلم میخواد یک نفس گوش بدم تمام بشه.

دوباره این روزها به شدت خوابالودم اونقدر که توان غلبه بر این خوابالودگی رو ندارم. دیروز بعد از ظهر دو ساعت تمام خوابیدم. به نظر میرسه ماهک کمی سرما خورده. طفلکی از صبح که بردمش حمام؛ داخل حمام مرتب به قول خودش "اّپچه" میکرد و وقتی میگفتم آب میاد؟ میگفت:"آب می می نیست. آب اپچه است" :))) بعد از ظهری شدتش بیشتر شده بود. اینقدر که فقط چسبیده بود به من و احساس میکرد با چسبیدن به من و حمایت من حالش خوب میشه. براش دمنوش درست کردم. از اونجایی که خودمم اهل خوردن اینجور چیزهام ماهک خیلی راحت دمنوش میخوره. بعد از خوردنش بالش و یورگان آوردم و روی کاناپه در حال دیدن کارتون خواب که چه عرض کنم بیهوش شد. من هری پاتر گوش دادم و جارو کردم در حالی که از اثر سردرد حال تهوع داشتم  و هنوز هم دارم. به شدت خوابم میاد ولی هم زوده واسه خوابیدن هم دلم میخواد کف رو تمیز کنم بعد بخوابم.


ماهک نوشت:


با ماهک داریم بازی میکنیم

میگه اسم من "اسم خودش + ماه" هستش

با لبخند میگم: "پس من بهت میگم ماهک"

می پرسه: "یعنی چی؟" و من میگم: "یعنی ماه کوچک"

مدل خاص خودش اینجور وقتا میخنده و میگه "چه اسم خنده داری"


پریروز کلمه "آنها" رو یاد گرفته. قرار شده برای باباش قصه بگه. هر جمله ای میخواست بگه میگفت:"آنهااااااا رفت فلان. آنهااااااا ......آنهااااا....." خیلی بامزه تعریف میکرد :))))


امروز کلمه تبدیل به ذهنش اومده بعد داره برای بچه اش قصه میگه. "اگر تبدیل کنی؛ مِمیشه بخوری. اگر تبدیل نکنی میتونی بخوری و...."


خواهرک ازش میپرسه "ماهک کی میای که بهت لاک هدیه بدم؟" میگه "بزار واکس کرونا بیاد. واکس ش رو بزنیم میایم" :))))



غ ز ل واره:


+ دو تا نوشته داشتم که منتظر بودم سرم خلوت بشه و تکمیل شون کنم اما خوابالودگی اجازه نمیده بهشون فکر کنم


+ چقدر دلم میخواد یاد بگیرم رها بودن از بعضی فکرها و احساس هایی که واقعا واقعا به شدت بی اهمیت و پیش پا افتاده اند.


+ ماهک فقط کمی سرماخورده اما دلم یک ججور بدیه. خدایا همه بچه ها رو در سلامت کامل محافظت کنه


+ دیشب همسر می پرسید:" اگر پول تسویه خونه رو داشتی؛ حاضر بودی ببدون بازسازی بری اونجا؟" گفتم:" نه. چون موقع اومدن به این خونه امکانش نبود که خونه رو باب دلم بازسازی کنیم؛ تا اونجا باب دلم نباشه حاضر نیستم جابجا بشم چون اینجا دارم زندگی میکنم دیگه و راضی ام"


+ دلم تنگ شده


+ چقدر دلم مراودات اجتماعی میخواد. باشگاه رفتن. دوست پیدا کردن. بی با این حال خوشحالم که اصفهان نیستم چون خانواده من بعد از یک دوره ای ظاهرن دایورت کردن و من هر روز تماس میگیرم یا خونه خاله ان؛ یا خونه مامانجون یا خاله اونجاست. یا رفتن خونه عمو و.... منظورم اینه که رفت و آمدشون خیلی محدود نیست با وجود این اوضاع


+ ماهک بیدار شده و دلش میخواد کیک بپزیم.

روزای روشن

به دنبال آرامش نگردید

در جستجوی هیچ حالتِ دیگری، غیر از وضعی که اکنون در آن هستید نباشید؛ در غیر اینطورت همچنان یک کشمکش درونی و حالتی از مقاومتی ناآگاهانه ایجاد می کنید

خودتان را برای اینکه در آرامش نیستید ببخشید

لحظه ای که بی قراری خود را کامل می پذیرید؛ عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود

هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید؛ شما را به سمت مقصد، به سمت آرامش هدایت خواهد کرد

این معجزه تسلیم است.

وقتی وضعیت موجود و هر آنچه که هست می پذیرید؛ تک تک لحظه ها به بهترین لحظه تبدیل می شود

ایـــــن همان روشن بینی است


هنگامیکه تسلیم آنچه که هست می شوید

و کاملا حضور پیدا می کنید

گذشته نیروی خود را از دست می دهد

آنگاه...

آن گستره وجود که به واسطه ذهن ناشناخته مانده بود؛ پدیدار می شود

ناگهان...

سکونی شگرف در درون پدید می آید

احساس آرامشی ژرف و بی انتها

در آن آرامش لذت بزرگی ست

و در آن لذت عشق نهفته است

و در درونی ترین هسته آن

همان مقدس بیکران قرار دارد

همان که نمی توان به نام خواند

 

این جمله ها با صدای نیما رئیسی خوراک این روزها و لحظه های من است. نمی تونم بگم فکر به  این کلمات و راهکارهایی که ارائه می ده حس فوق العاده ای داره

 

ادامه مطلب ...

نمایشگاه کتاب 99

میرم و میام لیست کتابهایی که از نمایشگاه کتاب مجازی خریدم رو بالا پایین می کنم و هر کدوم که تیک خورده که ارسال شد؛ قند تو دلم آب میشه و با خودم میگم یعنی کی میرسه؟. کتابهایی که انتخاب کرده بودم بخرم 13 تا بود اما چون باید برای ماهک هم خرید می کردم؛ مجبور شدم یکی یکی حذفشون کنم و تهش رسید به 6تا :)) (تموم شد اون روزایی که همه چیز فقط مال من بود. مثل بستنی، مثل شیرکاکائوهایی که لیتر لیتر یک روزه تمامشون می کردم، مثل شکلات تلخ هایی که همشو یک تنه درو می کردم و همسر سراغش رو هم نمیگرفت مگر خودم براش میاوردم و اون روزایی که میرفتم نمایشگاه و کل بودجه کتابی مختص خودم بود و هر بلایی دلم میخواست سرشون میاوردم :)) الان رسیدیم به مرحله هر چی داری مال منم هست :)))

آخر سر که داشتم کتابهای انتخابیم برای ماهک رو فیلتر می کردم؛ همسر اومد و بعد از حذف چند گزینه با مشورت هم؛ گفت یکی از کتابهاتو حذف کنی لیست اوکی میشه. از اونجایی که من عاشق فردریک بک من هستم سه تا از کتابهای اول لیستم از بک من بود اما تهش فقط شهر خرس موند چون دلم راضی نشد چند کتاب دیگه رو حذف کنم و به خودم دلداری دادم که تازه کتاب "مردم مشوش" رو خریدی و البته به خودم وعده دادم صوتی شون رو گوش کنم. ولی بعد از حذف کتاب به همسر گفتم من یک کتاب رنگ آمیزی برای خودم لازم دارم و اونی رو انتخاب کردم که برای کاهش استرس بود و به این ترتیب دلم راضی شد کتاب مورد علاقه اش رو حذف کنه :)) به این میگن یک خرید مسالمت آمیز با همکاری همسر و شراکت با فرزند :)))

این وسط ها همش به اون هایی فکر می کنم که پول نداشتن از نمایشگاه خرید کنند و دلشون له له می زنه واسه یک کتاب نو با مبحث مورد علاقه اشون و چقدر دلم می خواست به خاطر کتابخون بودن اینجور آدمها با همه محدودیتهای مالیشون که به شدت تحسین برانگیز هست می تونستم یکی از کتابهای مورد علاقه اشون یا حتی یکی از کتابهای لیست خرید خودم رو بهشون هدیه بدم. هر بار لیست رو نگاه می کنم از ته دلم برای تک تک این کتابخونهای قهار همین صحنه رو آرزو می کنم که شش تا نه یک عالم کتاب سفارش بدن و با همه وجود ذوق زده و چشم به راه دریافتشون باشن.


از حالا دارم آرزو می کنم یکی از کتابهام تا قبل از چهارشنبه به دستم برسه تا وقتی توی ماشین منتظر هستم تا همسر واسه مذاکره کاریش که نمیدونم با کدوم وقتِ خالی داره بهش فکر می کنه؛ تمام بشه ماهک خواب باشه و من بتونم کتاب جدید و هی بو کنم هی بخونم


+ امروز بعد از شش هفت ماه همراه همسر رفتیم امیران واسه خریدهای خونه و ذوق مرگم برای همین خریدهای عادی خونه


+ جذاب ترین لحظه خرید امروز اون لحظه ای بود که  من اصلا حواسم نبود اما همسر که پنیرها رو توی غرفه فروش لبنیات دیده بود و میدونست که هوس کردم؛ برام از پنیرهای به قول خودش رنگی خریده بود. در واقع همون پنیر پستو سبز و قرمز و پنیر پراتو 


+ واقعا چقدر این روزا تفریح خرید رفتن حضوری با خیال راحت رو کم داریم ها. من از وقتی دوباره اواسط دی ماه حمله عصبی داشتم تصمیم گرفتم به هر بهونه ای که هست برم از خونه بیرون. چهارشنبه هم معطلی داره و تو ماشین باید بمونیم من و ماهک ولی میریم که کمی بیرون از هوای خونه نفسی بکشیم

لذت های کوچک زندگی

این قدر هیجان برای خریدهای کوچک؟! بی صبرانه منتظرم شب بشه و بسته مرسوله سفارشاتم رو دریافت کنم. حالا نه اینکه خیلی چیز خاصی خریده باشم فقط چند وسیله ای رو خریدم که لازم داشتم.حالا چی خرید؟

یک کتاب برای هدیه به خانم همسایه که موقع تولدش ناخوش بودم و به تعویق افتاد، یک برس پاکسازی صورت، یک نظم دهنده کوچک لوازم آرایش، لوسیون بدن، مسواک و خمیر دندون، پد سایه، یک شونه دم باریک بنفش برای مرتب کردن موهای ماهک موقع بستن چون از خودم شونه پوش هم داره و موهای ماهک رو اذیت می کنه، یک بسته چایی و نگم که از هیجان دریافتشون دارم میمیرم از خوشحالی :)) 

از طرفی دیشب پنج تا کتاب صوتی خریدم که یکی اش با صدای نیما رئیسی هست و من هلاکم برای کتابهای این سبک که با صدای نیما رئیسی و آهنگ های فوق العاده آرامبخش که گاهی آدم رو به خلسه می بره.  یک جاهایی اش عین مراقبه است اگر تمرکز کنی. کتاب فوق العاده ای که قبلا با صدای ایشون گوش دادم "چهار میثاق" بود که تو ایام نوروز گوش می دادم. فوق العاده تاثیرگذار و دوست داشتنیِ و از اونهایی هست که هر بار گوش میدی در کلمات و جمله هاش مفهوم تازه ای کشف می کنی.خوندن "چهار میثاق"، "نیروی حال" و تمرین نیروی حال" رو که به طرز شگفت انگیزی راه رسم آرام گرفتن رو می آموزند؛ بهتون توصیه میکنم.



از وقتی یادم میاد زود بیدار شدن برام سخت بود اما نه دیگه اینکه نتونم هشت و نه صبح بیدار بشم. بیشتر از یک ماه بود که صبح ها به قدری خوابالود بودم که اگر 8 به زور و التماس همسر بیدار می شدم و صبحانه می خوردم باز باید می خوابیدم یا اگر همسر از خونه میرفت بیرون تا وقتی ماهک بیدار بشه من هم خواب بودم. نگم همین خواب صبح چقدر از زمانم کم می کرد و خونه به وضع فلاکت باری افتاده که دلم میخواد همه چیز رو کلا بشورم. فکر می کردم تاثیر قرص ها باشه. تمام شب رو خواب می دیدم و  این خوابها من رو به شدت خسته می کنند. تا اینکه از یکشنبه شب موقع خواب ملودی مدیتیشن ام رو پلی کردم و در حال تکرار مانترا به خواب رفتم و دقیقا از صبح روز بعدش راحت تر بیدار شدم و بعد از نیم ساعت کلا خوابالودگی ام از بین رفت. حالا دوباره می تونم صبح ها هشت بیدار بشم و این موضوع هم مزید بر علت شده برای خوشحالی این روزهام



غ‌زل‌واره

:+ ویرگول جانم این هم شکافتن اتم  :)) 

+ آفرین به بلاگ اسکای که خودش فونتا رو کوچک بزرگ می کنه و موقع اصلاح کد HTML یک بخش از نوشته ها رو کامل حذف می کنه بدون اینکه متوجه بشی