هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

روزای روشن

به دنبال آرامش نگردید

در جستجوی هیچ حالتِ دیگری، غیر از وضعی که اکنون در آن هستید نباشید؛ در غیر اینطورت همچنان یک کشمکش درونی و حالتی از مقاومتی ناآگاهانه ایجاد می کنید

خودتان را برای اینکه در آرامش نیستید ببخشید

لحظه ای که بی قراری خود را کامل می پذیرید؛ عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود

هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید؛ شما را به سمت مقصد، به سمت آرامش هدایت خواهد کرد

این معجزه تسلیم است.

وقتی وضعیت موجود و هر آنچه که هست می پذیرید؛ تک تک لحظه ها به بهترین لحظه تبدیل می شود

ایـــــن همان روشن بینی است


هنگامیکه تسلیم آنچه که هست می شوید

و کاملا حضور پیدا می کنید

گذشته نیروی خود را از دست می دهد

آنگاه...

آن گستره وجود که به واسطه ذهن ناشناخته مانده بود؛ پدیدار می شود

ناگهان...

سکونی شگرف در درون پدید می آید

احساس آرامشی ژرف و بی انتها

در آن آرامش لذت بزرگی ست

و در آن لذت عشق نهفته است

و در درونی ترین هسته آن

همان مقدس بیکران قرار دارد

همان که نمی توان به نام خواند

 

این جمله ها با صدای نیما رئیسی خوراک این روزها و لحظه های من است. نمی تونم بگم فکر به  این کلمات و راهکارهایی که ارائه می ده حس فوق العاده ای داره

 

 چشمام رو که باز کردم دیگه از اون ناراحتی و احساس بی کفایتی شب قبل خبری نبود. در صدد بودم که کیک گوشت بپزم تا برای ساعت دو که همسر یک مذاکره کاری داشت و من می خواستم همراهش بریم؛ بردن و خوردنش توی ماشین راحت باشه اما ساعت نُه همسر گفت فرد دعوت کننده عذرخواهی کرده و گفته کاری پیش اومده که باید قبل از دو برگرده و اگر میتونه زودتر بره. اینطوری شد که بدو بدو ماهک رو بیدار کردم براش نیمرو آماده کردم و نیم ساعته پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون. مسیر طولانی بود و ما دقیقا نمیدونستیم باید کجا بریم. وقتی رسیدیم به لوکیشنی که برامون فرستاده بودند با خودم گفتم خدایا تو این بیابون مگه شرکت هم هست؟ منو باش که میخواستم با ماهک پیاده بشیم قدم بزنیم!!! ولی وقتی همسر تماس گرفت؛ تازه فهمیدیم باید بریم سازمان پژوهش که سر راهمون بود و خوب چون یک محوطه حفاظت شده بود؛ جای امنی بود واسه قدم زدن من و ماهک تو زمانی که همسر  نبود. حس خوبی داشتم که همراه همسر اومده بودم؛ خصوصا که راه رو خیلی بلد نبودیم و یه جاهایی رو اشتباه رفتیم. موقع برگشت همسر از سمت تهران رفت و شوخی گفت آوردمت تهران. یک ربعی که گذشت گفتم: "فکر کردم حالا کجا می خوای ببری؟!!!" و این شد سر راهمون رفتیم ایران مال. نسبت به پارسال مغازه های بیشتری باز شدن اما هنوز هم خیلی از مغازه های خالی اند اینقدر که این مال بزرگه. با این حال من حس خیلی خوبی بهش دارم. از پله برقی که رسیدیم بالا چشم ماهک به دامن قرمزی که توی مغازه adl بود افتاد و مرتب تکرار میکرد:"مامان این ملوس قرمز رو برای خودت بخر". یادمه برای مهمونی اَیلَشمَ ماهک من یک دست کت و دامن، یک ست تاپ دامن از همین برند خریدم و کلا شد 850. آف هم نبود. حالا یک دامنش با 30% تخفیف 900 تومن بود :)))) کاش لاقل ما هم مثل اصحاب کهف 100 سالی خوابیده بودیم. دقیقا فقط سه سال از اون روزا گذشته. به هر حال خیلی بهم خوش گذشت با اینکه جرات بیرون غذا خوردن هم نداشتیم.

هنوز در تلاشم که خونه رو سر و سامان بدم. اوضاع کمی بهتر شده ولی واقعا با ماهک!!! من جمع می کنم اون میریزه. یه مدت بیخیال کابینت هام شده بود و من جرات کرده بودم باز کشوهامو بچینم اما دوباره همه چیز رو جمع کردم از بس پخش می کنه. وضع اتاق خودش هم که نابوده اصلا. با اینکه این بار مهمون اومدنی کلا اوکی بودم اما هر چی دورتر میشم از اون روزا بیشتر حس می کنم لازمه اسباب بازیها رو بشورم. اون همه لگو رو شستم و فعلا قایم کردم  که اونا رو پخش نکنه. یک روز هم باید عروسکا رو بریزم تو ماشین. کشوهای لباس اتاق ماهک رو کلا خالی کردم؛ ریختم تو کمد لباس خودم از بس لباس می پوشید و میریخت و به شلوغی اسباب بازیها اضافه می شد. کشوی روسری هامم که کلا نابود کرده از بس شال و روسری ها رو در آورده و من که روسری هام به فرش اینا بخوره نمی تونم سر کنم هر بار یکی دو تاشو شستم و ریختم تو کمد لباسم و اینطوری که نه ماهک لباس اتو شده داره بیرون بپوشه چون کمد رخت آویز خودمون جا نداره و از خودشم همه رو پخش میکنه تو خونه و مجبورم جمع کنم که دعوامون نشه و روسری اتو شده هم ندارم. این ها به کنار تقریبا هیچی رو نمی تونم به موقع پیدا کنم یا اصلا پیدا نمی کنم از بس همه چیز رو توی یک ذره کمد لباسم جا دادم :)))

دیشب مرتب به امروز فکر می کردم که همسر صبح زود میره و خدا کنه که برخلاف همه روزهای زود رفتنش تو این یک ماه که بعد رفتنش من دچار اضطراب میشدم فردا خوب باشم. با خودم فکر کردم باید برم مداد رنگی های خودم رو بیارم پایین و بعد رفتنش بشینم به رنگ آمیزی کردن. ولی نه حوصله درآوردن مداد رنگی ها رو از کمدهای بالا داشتم نه مداد رنگی های ماهک اونقدر کیفیت داشتن که حال منو خوب کنند. وای که چقدر دلم مداد رنگی پلی کروم میخواد ولی چقدر گرون شدن لعنتیا. کاش اون قدیما که ارزون بود همینطوری برای دل خودم خریده بودم. کاش هنوزم نقاشی میکردم و دستم قوی بود اونوقت هرجوری بود میخریدم شون. شاید یک بسته هم کنته رنگیِ نفس گیر می خریدم. با این حال من صبح با راهکارهای "اکهارت تول" حالم بهتر بود. تنهایی صبحانه خوردم. انرژی نداشتم کار کنم ولی خوابم نمی اومد با این حال ترجیح دادم برای مراقبت از خودم بیدار نمونم مبادا افکار مزاحم سر و کله اشون پیدا بشه و بیدار شدن و بیدار موندن صبح زود باشه برای وقتی که همسر خونه است. باید کم کم خودم رو از این وابستگی بیمارگونه به همسر که توی این یک سال کرونایی اتفاق افتاده و حالا داره اینطور خودنمایی می کنه رها کنم. یکی از کتابهای جدیدی که از نمایشگاه خریدم "زندگی خود را دوباره بیافرینید" ترجمه دکتر حمیدپور هست. با تستی که داشت فهمیدم من  "تله رها شدگی" دارم که همیشه ترس از دست دادن داشتم و دارم. هنوز اول کتابم اما فکر کنم کمک خوبی باشه برای بهبود بخشیدن به حال و روزم.

این روزها به شدت به خودم افتخار می کنم که دارم تلاش می کنم برای نسخه بهتری از خودم بشم. حقیقتا تلاش ها در درونم تاثیر خوبی داشتن اینقدر که اغلب اوقات خوشحال و سر حالم. با ماهک خوش میگذرونیم. کتاب می خونیم. نقاشی می کنیم. کاردستی هم درست می کنیم و کارتون تماشا می کنیم و کلی میخندیم و ذوق می کنیم. عاشق حرف زدن باهاش هستم و این بار که خانوادم اومدن میگفتن:" کاملا معلومه که تو خوب بودی چون ماه شادِ. سری های قبل که تو خوب نبودی اصلا نمی خندید". از طرفی همسر همیشه کنارمه. بیشتر از هر زمانی مراقبم هست. بیشتر از هر زمانی دوستش دارم. بیشتر از همه سالهایی که گذروندیم درکم می کنه. باهاش حرف زدم که بعضی حرفهاش و ایرادگیری هاش فقط احساس گناه رو در من افزایش میده. به نظر میرسه داره تلاش می کنه رویه اش رو عوض کنه. راستش فکر می کنم این بودن هشت ساله با هم داره کار خودش رو می کنه و ما کم کم در یک سری مسائلی که زیاد اختلاف نظر داشتیم داریم متعادل میشیم. بعضی از اختلاف نظرها رو هم به حال خودش رها کردیم. قرار نیست همه چیز بین ما حل بشه و مثل هم فکر کنیم. همین تفاوتهاست که زندگی رو جذاب می کنه. از طرف دیگه خانوادم فوق العاده از لحاظ روانی حمایتم می کنند و خانواده همسر هم خوب و دوست داشتنی اند. همه این ها در کنار هم برای من نهایت خوشبختی هست.

خانواده همسر رو دوست دارم و از همون اول عاشق جاری شدم. چند روز قبل به جاری زنگ زدم. یک ماهی بود که فکر می کردم اینستاش رو پاک کرده. از اونجایی که رابطه خوبی با هم داریم گفتم:"اینستا رو پاک کردی؟" و حرف از همین جا شروع شد. گفت که یک ماه قبل برادر همسر بهش گفته که همسر تو روزای خونه خریدن شون فلان حرف رو زده و جاری از فهمیدنش خیلی ناراحت شده" بغض کرده بود و لحظه ای هم گریه اش افتاد. بهش گفتم: "من عذرخواهی میکنم که این حرف ناراحتتون کرده. حقیقتش اینه که اون روزا خیلی روزای سختی برای ما بودن. من به شدت مریض بودم. دنبال خونه می گشتیم و حامی دست تنها توی وضع بدی بود. روزی که این حرف رو همسر به مادرش گفت دو هفته بود من حالم خیلی بد بود اما حتی اونها نمی دونستن. همسر اونقدر اذیت شده بود که گریه افتاد و پشت تلفن از تنها بودنش تو اون شرایط حرف زد. (توی این چند سال من به ندرت گریه همسر رو دیدم به تعدا انگشتهای دست هم نمیرسه)  اون زمان به خاطر فشارها حامی خیلی حساس شده بود و همین باعث شده بود از حرف برادرشوهر بد برداشت کنه. از طرفی دور بودن ما و اینکه برادرهمسر خبر دقیق از همه کارهایی که حامی میکرد نداشت هم باعث سوتفاهم شده بود" جاری وقتی حرفهام رو شنید گفت:" اتفاقا وقتی اون حرف رو شنیدم خیلی تعجب کردم چون من تو و حامی رو خیلی دوست دارم. اینقدر که وقتی اومدید ترکستان و تازه اون موقع بود که فهمیدم حالت خوب نیست؛ رفتم خونه مامان کلی گریه کردم و به مامان گفتم همین نصف روزه تا فردا همه کارها رو می کنم و شما زنگ بزنید همه رو دعوت کنید باغ شاید غزل حالش بهتر بشه. من روی شما و حامی یک حساب دیگه ای می کنم و شما رو متفاوت از همه می بینم" بهش گفتم که چقدر از صمیم قلب دوستش دارم و گفتم که: "خیلی کار خوبی کردی حرف رو تو دلت نگه نداشتی. من و حامی مطمئن بودیم که اون مهمونی با اون همه زحمت فقط به خاطر ما برگزار شده بود و بهش گفتم که یکی از بهترین شبهای عمرم بود اینقدر که بعد از دو ماه بیماری و چند ماه ندیدن خانواده و فامیل همسر، خیلی به این دور همی تو فضایی با اون طراوت و دوست داشتنی و بودن در چنین جمعی رو احتیاج داشتم." ازش عذرخواهی مجدد کردم و جاری گفت:" همین که فهمیدم در چه شرایطی سختی بودید که اون حرف زده شده برام کافی بود. الان دیگه ناراحت نیستم." و من تازه دیروز بعد از request مجددش فهمیدم که جاری من و همسر رو بلاک کرده بود اما فقط یک لبخند اومد روی لبم و به همسر گفتم بلاک شده بودیم و ساده دلانه فکر کردیم اکانتش رو حذف کرده :))) شاید قبل تر ها خیلی ناراحت میشدم از کارش اما الان دارم رشد می کنم و می فهمم نباید برای مسائلی اینطور پیش پا افتاده دلخور شد. دلم چقدر برای همشون تنگ شده و دلم میخواد باز دور هم جمع می شدیم و همشون رو بغل میکردم.

غ زل واره:
 + خیلی دلم میخواد فرش های اتاق ها رو امسال بدیم بشورن. کاش همسر این کار رو میکرد.
+شبی که فهمیدم مهرداد میناوند فوت شده از شدت ناراحتی نمی تونستم بخوابم. خیلی دلم گرفت.
+ چقدر لایو دکتر هاشمیان ناراحت کننده بود و چقدر دلش پر بود پریشبوووو
+ واقعا از بلاگ اسکای ممنونم که هر بار کلمه ای رو حذف می کنم خودش تشخیص میده باید اندازه فونت رو ریز کنه :((((

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 09:08 http://second-house.blogfa.com/

آفرین غزل
همین بیرون رفتن کلی حس و حال ادم رو عوض میکنه
میتونی یه تمیزکار خیلی تمیز پیدا کنی و تمام وقت بدی دستکش دستش کنه و کمکت کنه
مخصوصا برای شیشه و شستن دیوار و اینها
جییییگر اون ماه رو که انقققدر خوش سلیقه اس
اصحاب کهف بقول شما حداقل یه خوابی رفت ما بیداریم به خیال خودمون و هردفعه میریم خرید یسری برق از سرمون میپره

دقیقا کلی حال و هوام عوض شد
نمی تونم نسترن من هر کس غریبه دست به وسایلم بزنه باز باید همه چیزو بشورم قبول ندارم
خیلی بلا شده واقعا هم اون دامن خیلی قشنگ بود
دقیقا ما نه یک خواب آروم داشتیم نه یک ثبات وضعیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد