هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

انتخاب های ما

"هری این انتخابهای ما است که حقیقت باطنی ما رو نشون میده؛ نه توانایی های ما"

از کتاب هری پاتر و تالار اسرار 


روزی که رفته بودم ام آر آی، فیدیبو رو باز کردم ببینم چه کتابی دارم بخونم. روی گوشی نت نداشتم و تنها کتاب متنی که متنش رو دانلود شده داشتم "زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری" بود. به فال نیک گرفتم و شروع کردم به خوندن.پنجاه، شصت صفحه خوندم و غرق حرفای جالب کلود بودم که اسمم رو صدا زدند. بعد از اون هم فرصتم واسه خوندن کتاب متنی کم بود؛ هم فراموشم شد که چنین کتابی رو شروع کرده بودم. تا اینکه هفته قبل وقتی توی کست باکس چرخ میزدم؛ صوتی اش رو پیدا کردم. فکر کنم از برنامه های ضبط شده رادیو بود چون گوینده ها خیلی حرفه ای بودند و این مسئله جذابیت کتاب رو دو چندان کرده بود. وقتی دیدم نمی تونم ذهنم رو از دلخوری و بد حالی از حرفها و واکنش های خواهرک خالی کنم؛از اونجایی که کتاب حس عالی بهم میداد؛ تصمیم گرفتم بقیه کتاب رو گوش کنم و تمام یک ساعت و خورده ای باقیمانده کتاب به کل حالم خوب بود و لحظه ای به یاد نیاوردم که چقدر ناراحت بودم. 

 

 

جایی از کتاب که "کامی" در تلاش بود به توصیه های "کلود" گوش کنه و تغییراتی رو در رفتار و زندگیش ایجاد کنه یک لحظه به خودم گفتم:"تو فقط حین خوندنش خوشحالی و هیجان داری ولی وقتش که بشه تلاش خاصی ازت نمی بینم". از خودم، از قول های عمل نشده این سالها به خودم دلم گرفته بود. با این حال چیزی از لذت کتاب کم نشد. کتاب که تمام شد دوباره انرژی  هام افتاد. باز حالم خراب بود. صبح روز بعد "جمعه" هم که شرحش در پست قبلی رفت. بعد از اون، شکل حالِ بدم تغییر کرد و تبدیل شد به یک جنگ درونی. دیگه مشکلم ناراحتیِ روز قبل نبود. مشکل خودم بودم و نحوه زندگیم. نشسته بودم روی تخت و با خودم در جنگ بودم. چند وقتی بود به خونه تکونی فکر میکردم اما حوصله ام نمی رسید. با این حال از وقتی اولین توصیه کلود به کامی رو شنیدم که خونه تکونی کنه هم خونه اش رو هم فکرش رو؛ تو دلم تصمیم گرفته بودم حتما عملی اش کنم. وقتی رفتم دوش بگیرم همچنان درگیر خودم بودم و فکرم حول داستان کتاب می چرخید که چیزی در سرم شروع کرد به سخن گفتن و بهم گفت: "از این به بعد کارهایی رو انجام بده که حس خوبی نسبت به خودت بهت بده" به نظرم پیشنهاد خوبی بود چون وقتی سرمشق ام این جمله باشه باعث میشه خیلی از کارهایی که انجام شون بیهوده است؛ یا  وقت تلف کردن هایی که پایان روز حس بدی بهم میداد رو بزارم کنار. با این فکر کمی آروم تر شدم و  اینطوری شد که با موهای خیس خونه تکونی رو از کابینت ها شروع کردم.

در همون حین شروع کردم به گوش دادن "هری پاتر و تالار اسرار". همچنان تلخ بودم اما کتاب برام خیلی جذاب بود. واقعا لذت می بردم از جریاناتی که در کتاب رخ میده و در حیرت بودم که چطور یک نفر می تونه اینقدر تخیل قوی داشته باشه و قصه ای رو بنویسه که در یک دنیایی تا این حد متفاوت رخ میده. وقتی کابینت رو تمیز می کردم ماهک اومد و خواست کمکم کنه واسه چیدن وسایل. بهش اجازه دادم و طفلکم اینقدر خوشحال بود که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و هر وسیله ای رو با هیجان به دستم میداد. روز بعد "شنبه" همچنان تلخ بیدار شدم اما بعد از یکی دو ساعت تمام انرژی های منفی جای خودشون رو به حال خوب و انرژی مثبت دادن. تلاش در جهت تغییر افکار و رفتارم نتیجه بخش بود.  در حالیکه یکی دو روز قبل به انجام هر کاری فکر می کردم؛ فقط یک جکله در ذهنم می کوبید: "چه فایده؟" بعد از ظهر همسر گفت: "رفتی تو فاز سکوت؟!" دو روز بود منتظر عکس العملش بودم :)  

بعد از ظهر ماهک درخواست پارکِ معمولی پله دار کرد. برای هر پارکی یک اسمی گذاشته. البته اون دو تا پارکی که این مدت رفته. اسم پارک مهرشهر رو هم گذاشته پارک سگ دار :))) خواست که منم برم اما گفتم باید کار کنم. نزدیک 4 رفتن و من سریع کابینت لمونژها رو ریختم بیرون که تا نگران شیطنت ماهک نیستم با خیال راحت بچینم بیرون و تمیزشون کنم و اون وسط ها خودم رو به یک ماگ قهوه مهمون کردم. وقتی برگشتن هم به اون دوتا خوش گذشته بود؛ هم به منی که زمانی رو به خواست خودم به کاری پرداخته بودم که دوست داشتم. یک ساعتی از اومدنشون گذشته بود که ماهک گفت: "مامان وقت خوابیدنِ" و من که مشغول بودم گفتم باشه بخواب. در کمال تعجب برای اولین بار تو عمرش، ماهک از حدود 7 شبِ شنبه تا 9 صبح یکشنبه خواب بود. همون شب تالار اسرار رو تمام کردم و همه اتفاقهای کتاب یک طرف؛ اون لحظه ای که هری دفترچه خاطرات تام ریدل رو گذاشت داخل جوراب کثیفش و داد به دست  لوسیوس مالفوی و اون برای اینکه ببینه چی داخلش هست؟؛جوراب هری را پاره کرد و دفترچه را بیرون کشید و جوراب رو کناری انداخت و دابی آزاد شد؛ یک طرف. خیلی حس خوبی برام داشت اون حس آزادی.

یکشنبه "شب پیشگویی" رو گوش دادم و باز تمیزکاری کردم. بر خلاف هیجانی که برای مطالعه اش داشتم؛ در طول کتاب و بعد از تمام شدنش انرژی هام حسابی افتاده بود. فضای قصه خاکستری بود و تهش حقیقتی که از وسطای داستان حدس زده بودم کل فضا رو سیاه و تاریک کرده بود. با این حال از اون دسته کتابهایی بود که باید چند بار بخونی تا پیامش رو دریافت کنی ولی فعلا دلم نمی خواد دوباره بخونمش

امروز برخلاف هفته قبل که مشتاق رفتن همسر بودم و در نبودش به شدت حس خوبی داشتم از اینکه زندگی شبیه روال عادی قبل از کرونا شده؛ بعد از رفتن ش حس جالبی نداشتم. خوابیدم و 9 که بیدار شدم دیدم حسم خیلی بده. تصمیم گرفتم اول حمام کنم. باید حال خودم رو خوب میکردم و رفتن زیر دوش یکی از گزینه های کمک کننده بود. رفتم سراغ لباسهام. نیاز داشتم جیغ ترین رنگ ممکن رو بپوشم. لگ قرمز رو با یک تاپ سفید برداشتم و با پوشیدن اش حالم خیلی بهتر شد. وقتی موهام فقط کمی نم داشتم خواستم سشوار بزنم اما در کمال تعجب موهای حالت دارم به قدری زیبا فرم گرفته بود که از سشوار زدن صرف نظر کردم. یک رژ قرمز و کمی رژ گونه زدم و با ادامه کتابی که شروع کرده بودم "عادتهای اتمی" به کل خوبِ خوب شدم. 


یک زمانی کنترل زیادی روی خوابم داشتم اما الان به شدت مغلوبش هستم. اگر یکی دو ساعت از زمان خوابم کم میکردم به خیلی کارهام میرسیدم اما الان هم که از شش بیدارم فقط صبحانه خوردم و اونقدر خوابم که صفحه رو هم تار میبینم. مدیتیشن نکردم که خوابم نبره اما یک کم بگذره همین جا خوابم میبره در حین نوشتن :(


برای انتشار فایل‌ها و تصاویر خود در وبلاگتان از سایت www.picofile.com استفاده نمایید
نظرات 4 + ارسال نظر
هدیٰ دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 00:19 http://Www.pavements.blogfa.com

من بگم چقدر عاشقتم که انقدر از زمانت رو با کتاب می گذرونی؟
یکی از دلایلِ حال خوبت شده انگار

ماهک رو ببوس ببخش مامانش ولی دلم می خواد بچلونمش

ای جان دلم هدىٰ جانکم
منم عاشقتم که اینقدر ورزش جایگاه بالایی تو زندگیت داره
خودم هم همین طور فکر میکنم
اگر موقع بدحالی یک کتاب یا پادکست با تم امید گوش کنم کلی حال و هوامو عوض میکنه

حتما عشقم
ببین من نباید ببخشم تو با خود ماهک کنار بیا که مطمئنم حسابی باهات رفیق میشه
فقط بچلونیش بهت میگه این کار خوبی نیست. دردم میاد اونوقت تو یک ذره بخندونیش تموه

نسترن چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 11:35 http://second-house.blogfa.com/

منم کتاب صوتی رو گوش میدم و باید بگم اولین کتاب صوتیه که جذبم کرده و خیلی برام دلنشینه یک ساعت و نیمش رو یکجا گوش کردم مرسی از پیشنهاد خوبت

خدا رو شکر که دوسش داشتی
خیلی خوب اجراش میکنند و مطلبش خیلی امیدبخشه

محدثه سه‌شنبه 19 اسفند 1399 ساعت 11:23

چه حس های خوبی... اون بی حسی رو منم تجربه کردم. خوابالودگی بخاطر نزدیک شدن به فصل بهاره...

ای جانم
شایدم بخاطر فصله

لی لی سه‌شنبه 19 اسفند 1399 ساعت 10:28 http://lilihozaklili.blogfa.com/

خوشحالم کارهایی که برای حال خوبت میکنی مثمر ثمر بوده و خیلی بیشتر خوشحال شدم که از کتاب هری پاتر گفتی چون چند وقته توی فیدیبو بهم پیشنهاد میشه و شک داشتم که گوش بدم یا نه..
میرم تو کارش

ممنونم از مهربونیت لی لی جان
من تو نوجونی جذبش نشدم اما الان خیلی خیلی دوستش دارم
باز هم سلیقه ایه
شاید بدونی اما اولین کتابش هری پاتر و سنگ جادو هست

امیدوارم بخونی و لذت ببری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد