هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

پادکستِ این روزها

بعد از خوندن کتاب "همه چیز همه چیز" که  داستان در مورد یک دختر 18 ساله با یک بیماری شدید خود ایمنی بود که هرگز نباید از خونه بیرون میرفت و دو سوم اول کتاب منو یاد هیجانات نوجونی می نداخت و نیشم رو به زور جمع میکردم اما یک سوم پایان کتابی چیزی بر ملا شد که به شدت برام ناراحت کننده بود و قبل از اون هم دو کتابی که خونده بودم رو دوست نداشتم؛ تصمیم گرفتم یک مدت استراحت کنم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم یک نگاهی به عنوان پادکست های "مُنیاز" بندازم و اولین پادکستی که نظرم رو جلب کرد و دومین پادکستی که گوش دادم بخش"اضطراب" بود که برای من عالی بود. اینقدر که حس کردم به شدت در کنترل اضطراب روزهایی که همسر از منزل بیرون میره کمکم کرد و دیدم رو عوض کرد. در حال دنبال کردن بقیه پادکست ها بودم که دیدم نسترن ناخوشِ. از اونجایی که خواهر در حال خوندن کتاب "هنر ظریف بی خیالی" بود و میگفت برای حل یکی از درگیری های بزرگ درونی به شدت براش کمک کننده بوده و خودم اون کتاب رو به عزیزی هدیه داده بودم؛ به نسترن پیشنهادش دادم. در همین راستا تصمیم گرفتم خودم هم کتاب رو بخونم تا اگر خیلی جالب نبود به نسترن اطلاع بدم اما خودم هم جواب یکی از بزرگترین سوال هام رو درش پیدا کردم. نه اینکه بگم الزاما برای همه کمک کنندست چون هر کسی با دیدگاهی متفاوت و برداشتی خاص خودش به مطالعه می پردازه اما واقعا لذت بردم. از اون دست کتابهاست که باید بارها خوند و قطعا در هر بار خوندن نکات جالب تری پیدا خواهی کرد.

و این روزها ....

با اینکه بارها فیلمش از تلویزیون پخش شده بود هیچوقت دلم نخواست بشینم و ببینم. فقط صورت پسرک رو یادمه و حتی یادم نبود که جادوگره. با این وجود از وقتی کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" رو خوندم به شدت دلم میخواست شروع کنم به خوندن "هری پاتر" و حالا :)) همین امروز شروع کردم به گوش دادن. اینقدر داستان برام جذابه که دلم میخواد یک نفس گوش بدم تمام بشه.

دوباره این روزها به شدت خوابالودم اونقدر که توان غلبه بر این خوابالودگی رو ندارم. دیروز بعد از ظهر دو ساعت تمام خوابیدم. به نظر میرسه ماهک کمی سرما خورده. طفلکی از صبح که بردمش حمام؛ داخل حمام مرتب به قول خودش "اّپچه" میکرد و وقتی میگفتم آب میاد؟ میگفت:"آب می می نیست. آب اپچه است" :))) بعد از ظهری شدتش بیشتر شده بود. اینقدر که فقط چسبیده بود به من و احساس میکرد با چسبیدن به من و حمایت من حالش خوب میشه. براش دمنوش درست کردم. از اونجایی که خودمم اهل خوردن اینجور چیزهام ماهک خیلی راحت دمنوش میخوره. بعد از خوردنش بالش و یورگان آوردم و روی کاناپه در حال دیدن کارتون خواب که چه عرض کنم بیهوش شد. من هری پاتر گوش دادم و جارو کردم در حالی که از اثر سردرد حال تهوع داشتم  و هنوز هم دارم. به شدت خوابم میاد ولی هم زوده واسه خوابیدن هم دلم میخواد کف رو تمیز کنم بعد بخوابم.


ماهک نوشت:


با ماهک داریم بازی میکنیم

میگه اسم من "اسم خودش + ماه" هستش

با لبخند میگم: "پس من بهت میگم ماهک"

می پرسه: "یعنی چی؟" و من میگم: "یعنی ماه کوچک"

مدل خاص خودش اینجور وقتا میخنده و میگه "چه اسم خنده داری"


پریروز کلمه "آنها" رو یاد گرفته. قرار شده برای باباش قصه بگه. هر جمله ای میخواست بگه میگفت:"آنهااااااا رفت فلان. آنهااااااا ......آنهااااا....." خیلی بامزه تعریف میکرد :))))


امروز کلمه تبدیل به ذهنش اومده بعد داره برای بچه اش قصه میگه. "اگر تبدیل کنی؛ مِمیشه بخوری. اگر تبدیل نکنی میتونی بخوری و...."


خواهرک ازش میپرسه "ماهک کی میای که بهت لاک هدیه بدم؟" میگه "بزار واکس کرونا بیاد. واکس ش رو بزنیم میایم" :))))



غ ز ل واره:


+ دو تا نوشته داشتم که منتظر بودم سرم خلوت بشه و تکمیل شون کنم اما خوابالودگی اجازه نمیده بهشون فکر کنم


+ چقدر دلم میخواد یاد بگیرم رها بودن از بعضی فکرها و احساس هایی که واقعا واقعا به شدت بی اهمیت و پیش پا افتاده اند.


+ ماهک فقط کمی سرماخورده اما دلم یک ججور بدیه. خدایا همه بچه ها رو در سلامت کامل محافظت کنه


+ دیشب همسر می پرسید:" اگر پول تسویه خونه رو داشتی؛ حاضر بودی ببدون بازسازی بری اونجا؟" گفتم:" نه. چون موقع اومدن به این خونه امکانش نبود که خونه رو باب دلم بازسازی کنیم؛ تا اونجا باب دلم نباشه حاضر نیستم جابجا بشم چون اینجا دارم زندگی میکنم دیگه و راضی ام"


+ دلم تنگ شده


+ چقدر دلم مراودات اجتماعی میخواد. باشگاه رفتن. دوست پیدا کردن. بی با این حال خوشحالم که اصفهان نیستم چون خانواده من بعد از یک دوره ای ظاهرن دایورت کردن و من هر روز تماس میگیرم یا خونه خاله ان؛ یا خونه مامانجون یا خاله اونجاست. یا رفتن خونه عمو و.... منظورم اینه که رفت و آمدشون خیلی محدود نیست با وجود این اوضاع


+ ماهک بیدار شده و دلش میخواد کیک بپزیم.

نظرات 6 + ارسال نظر
هدیٰ دوشنبه 25 اسفند 1399 ساعت 00:14

فدای ماهک شیرین زبون
آره اگه خودت دوست داشته باشی چرا نه؟ خوشحال میشم صدای قند عسلت رو گوش بدم.
می تونی به ایمیلم بفرستی اگه خودت اوکی بودی هروقتی. به هر حال من خیلی خوشحال میشم

خوبه که حالش خوب شده، سلامت باشین همگی

قربونت برم
در اولین فرصت برات میفرستم
میبوسمت

اصلا تحمل یه ذره بی حالیشو ندارما خدا رو شکر زود خوب شد

بهار چهارشنبه 20 اسفند 1399 ساعت 17:44 http://Searchofsmile.blog.ir

من رواق رو گوش دادم عاشقش شدم به نظرم یکی دو تا اپیزود رو گوش کن ولی اگر حس کردی حالت رو بد میکنه ولش کن چون خیلی عمیقه

اونم در اولین فرصت گوش میکنم
مرسی از پیشنهادت

نسترن چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 08:03 http://second-house.blogfa.com/

از آخر منم خیلی دلم میخواد
دلم لک زده برای دوستام ، برای باشگاه، برای مراوده
جییگر ماه رو چقققدر دوستش دارم
بازم ممنون بابت پادکستها ، حتی همسر هم خوشش اومده بود و میگه داره گوش میده
روی ماهت میبوسم عزیزم

از آخر کیک رو دلت میخواد؟ بفرستم برات؟دیروز پختیم
حالا من که خیلی با دوستی مراودع ندارم اما کلا دلم لک زده برای آزاد رفتن و اومدن
قربون محبتت چون مامانشم حق میدم دوستش داشته باشی قضیه سوسکه و پای بلوری بچه اش
خواهش میکنم عزیز دلم
فکر میکنم برای بهبود کیفیت زندگی تو زمینه های مختلف خیلی کمکمون کنه
خصوصا تو بخش روابطش
خدا رو شکر که همسرت هم خوشش اومده و اهل گوش دادن به این مطالب هست
منم میبوسمت عزیز دلم

قندک میرزا چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 01:11 http://rahimtaefe.blogfa.com

سلااااام وهزاران درود
به به خدا حفظش کنه براتون ماهم نازنین را
بعدهم این که خواستن توانستن است
زکوشش به هرچیز خواهی رسی
به هرچیز خواهی کماهی رسی
درود

سلام
تشکر

هدیٰ سه‌شنبه 12 اسفند 1399 ساعت 21:42

عزیزدلم دلت واسه کی یا چی تنگ شده؟
قصه گفتن ماهک
یعنی چی آب می می نیست؟ آب اپچه است :))
امیدوارم ماهک قشنگ زودتر خوب بشه، واکس هم بزنه زودتر یعنی همه زودتر واکس بزنن و راحت بشیم.
گفتی هری پاتر منو بردی به بچگیااام و کتاباش و فیلماش :))

برای خانواده هامون و دور هم بودن های خودمونیمون
برای ترکستان و خونه پدری همسر
برای لحظه هایی که خودمو جا میدم رو تخت خواهرک و حرفهای یواشکی میزنیم
برای رفتن به کارگاه خواهرک و اینکه ماه رو آزاد بزارم هر کاری دلش میخواد بکنه و به قول خودش لیوان مجسمه درست کنه :)))
هدی (با لپ تاپ الف کوچک رو پیدا نمی کنم )
خواستی ویسش رو برات بفرستم :))
بینی رو میگه می می :)))
به عطسه هم میگه اپچه :)))
خوب شد خدا رو شکر فقط یک روز مریض بود. الهی همه مون زود واکس بزنیم سیاهِ کرونا بشیم :)))
اتفاقا دیروز همش یاد تو می افتادم و میگفتم هدی حتما اینا رو وقتی کوچک بوده گوش داده و چه هیجان قشنگی رو تجربه کرده :)))
اصلا چه معنی داره من اینقدر یاد تو می افتم؟

محدثه دوشنبه 11 اسفند 1399 ساعت 23:10

غزل.. نوشته هات دوست دارم... ماهک خیلی خوبه.. ازش وویس و فیلم بگیر... دلتنگ خواهرکم میشم میگم در عوض حسنا پیشمه.... کتاب خوندن بشدت خوبه.. یادم باشه اون کتاب بگیرم بخونم... کیک پختی؟

منم نوشته های تو رو خیلی دوست دارم. از لطفته مهربونم
میگیرم :)
خدا حفظ کنه هر دوشونو برات
آره خیلی حال آدمو عوض میکنه
برای من که خوب بود امیدوارم تو هم بپسندی
جاتون سبز روز بعدش پختیم
اون شب راضی اش کردم سوپ بپزیم با هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد