هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حیرت و وحشت

"هر آنچه در پرتو نور قرار گیرد؛ نمایان می گردد و هر آنچه در معرض نور واقع شود، خود نور می شود"

پل مقدس

 

ادامه مطلب ...

دنیای من بودی و میدونی... این مرد دیوونه دوست داره

یکشنبه شب (سوم آذر)

یک جور خوشایندی با اومدن همسر تمام افکار صد من یک غاز و ملال آور و قیاس گونه که تهش به ناامیدی و خود کم بینی ختم میشه پودر میشن و از یک آدم مفلوک بیچاره ی مضطرب که قلبش تحت فشاره تبدیل میشم به یک آدم امیدوار، خوشحال که انگار یک آرامش ابدی داره اما ساعت از ٩ که میگذره، همسر که حرف خواب میزنه باز همه چیز صد و هشتاد درجه عوض میشه و تبدیل میشم به همون آدم مضطرب تنها (حسن اش اینه که اون خود مقایسه گری نقش اش کمتر شده)  که فقط اضطراب داره و تو دلش دعا دعا میکنه فسقلش به ملاقات رویاها بره بلکه بتونه چشم هاش رو ببنده و صبح حال بهتری داشته باشه.

 

ادامه مطلب ...

دردی کشیدم که مپرس

پنجشنبه ٢٠:١١

دیشب فکر کردم بهتر میشم و نرفتم. حالا که به دکتر گفتم شیر میدم برای همین خودم آنتی بیوتیک نخوردم؛ گفت:"عفونتش اونقدر زیاد هست که کلا  روی دندون رو گرفته  باید آمپول بزنی." با تاکید دوباره همسر روی شیر، گفت اگر آنتی بیوتیک مصرف نکنی عفونت وارد شیرت میشه" و خدا میدونه وقتی داروها رو گرفتیم؛ چقدر خوشحال شدم منِ وسواسی ترسو که آمپول ننوشته. ظاهرا کپسول نوشته که شیرم خشک نشود!!!


تنها هنر امروزم آبپز کردن تخم مرغ واسه صبحانه است و یک سوپ جو که خوردن اونم برام سخته از بس موقع فرو دادن درد دارم. تمام روز اما برای سلامتی روزهای گذشته ام سپاس گزاری کردم. برای اینکه دردم درمان دارد و گذراست. تازه می فهمم برای کسی که بیمار هست نه عید مهمه نه هیجان شب عید، نه خرید، نه اصلا اینکه چی بپوشی چی نپوشی. تنها یک چیز ارجح به تمام داشته ها و نداشته های زندگیست؛ تنها سلامتی، سلامتی و سلامتی


ماه ام امروز خیلی همکاری کرد با اینکه ساعت شش و نیم با صبحانه خوردن همسر و سر و صدای آماده شدنش(چون هر بار آمد خوابش ببره یک صدایی اومد، در دستشویی، کلید، استکان، ...)، بیدار شد. طفلکم خودش را سر گرم کرد. من تا ساعت هشت و نیم روی تخت بود و آن وسط ها فکر کنم نیم ساعتی هم خوابیدم که ماه اک آمد و بیدارم کرد. هنوز باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده که دو ساعت بدون من و پدرش سر خودش را گرم کند.انگار فهمیده بود ناخوشم.  از ساعت ١٢ ظهر دیگه از شدت خواب بدجور کلافه بود و جیغ می زد تا بالاخره حدود یک خوابید. بعد از اینکه سوپ را آماده کردم و با درد شدید هر قاشق را فرو دادم و چند قاشق آخر از درد تهوع گرفته بودم؛ تا چهار کنار ماه اک خوابیدم.تنم دردناک و تب آلود بود. کاملا عفونت را حس می کردم. ورم لثه آنقدر زیاد بود که یک چهارم عرض دهانم را گزفته بود. حوصله صبحت کردنم نداشتم. از هر ده جمله واجب یک جمله می گفتم آن هم صدایم در نمی آمد و بقیه حرف های غیر ضروری را کلا بی خیال می شدم. مکالمه ام با ماه بیشتر با ایما اشاره بود. گاهی بعضی جاها بد نیست زبان آدم از کار بیفتد و یک حرفهایی را نزند. دیروز بین آن همه درد این کم حرف زدن رضایتی عمیق در درونم ایجاد کرده بود اگرچه که اجباری  بود نه به اختیار


با بد قلقی های ماه که معلوم بود از خواب و خستگی ِ؛ از ساعت ٩ درگیر خوابوندن ماه شدم. اینقدر شیر خورد؛ شیطنت کرد؛ با وول خوردن هایش موقع شیر خوردن سینه ام را کشی؛ گاز گرفت و اینقدر ناخوش بودم که دیوونه شدم. عصبانی شده بودم از شدت عجز. طفلک دستکش آورد که بازی کنیم و من با بی رحمی تمام دستکش را پرت کردم روی زمین. بی خیال تخت شدم و از بس خودش را کشید اینطرف اونطرف و عصبیم کرد با شیرخوردنش که آمدم روی کاناپه و وقتی همچنان قصد خواب نداشت زدم زیر گریه. خسته شده بودم  از قوی بودن. مامان بودن، همسر بودن در اوج بیماری. دلم مامانم رو میخواست که بگه تو استراحت کن من ماه رو نگه میدارم. ههمسر تنها همکاری اش دکتر بردن من بود. در هیچ صورتی حاضر نیست کارش را تعطیل کند. حتی اگر خودش بیمار باشد. تو خونه تقریبا هیچ کاری نمی کنه. حتی استکان چایی اش رو همون میزی که گذاشته میمونه تا من بردارم. تنها کمک مستمرش که یکی دو ماهه شکل جدی گرفته، این ِ که صبحا با وجود کم خوابیهاش، ده دقیقه زودتر بیدار میشه که اسباب بازیهای ماه اک رو جمع کنه و از حق نگذریم این کارش باعث میشه اول صبح با دیدن یک خونه مرتب پر از انرژی بشم اگرچه به محض بیدار شدن ماه اک باز همون آش و همون کاسه است. همسر اونقدر خودش رو خسته می کنه و البته توان جسمی اش هم کم ِ، که وقت بیماری من نمیتونه بگه تو استراحت کن، مثلا من غذا رو گرم کنم بیارم. و من اون لحظه فقط همین رو میخواستم که بگه کمی دراز بکش من بقیه کارها رو انجام میدم. 

همسر که متوجه گریه کردنم شد اینقدر توان برای خودش نگذاشته که پاشه بیاد کنارم. صدا می زنه بیا اینجا. دندون درد که گریه نداره اما نمیدونه این جمله چقدر درک نشدن توش هست و من میدونم که این جمله یعنی بروز ندادن احساسات. نمیدونست که گریه من از درد نیست. از نیاز به محبت ِ . از اینکه بدون گفتن من خودش مهربونیاش رو بروز بده. رو تخت که دراز کشیدم کمی دست کشید روی سرم.  هنوز تو مود گریه بودم که ماه اک خم شد و دهنش رو گذاشت روی لبهام و منی که همین چند دقیقه قبل از فرط عصبانیت نمیدونستم چه کار کنم؛ دلم میخواست همون لحظه جونمو فداش کنم. چی میتونه دل یک زن رو آروم کنه جز یک کم نوازش مردونه و یک چنین محبت بی دریغی از دخترک شانزده ماه اش؟ ماه اک سه بار دیگه هم من رو بوسید و صورتش رو به من چسبوند. دلم دیگه آروم آروم شده بود که ساعت ده و ده دقیقه خوابش برد و من پشیمون بودم از پرت کردن دستکش. شرمنده بودم از خودم که اونقدر بی رحمانه با شیطنت های شیرینش برخورد کردم. و هنوز نفهمیدم بعضیا چطور بچه اشون ساعت نُه میخوابه. ماه روزهایی هم که خیلی زود بیدار میشه تا حالا نُه نخوابیده.

برای شام سوپ داشتیم اما اینقدر درد کشیدم برای خوردن که ضعف کردم. شب خیلی بد خوابیدم. ساعت دو از درد بیدار شدم. کمی آب  خوردم، دهانشویه قرقره کردم و خوابیدم. صبح از پنج تا شش بیدار بودم که شیر خوردن ماه تمام بشه و من هم دارو بخورم هم نماز بخونم. اما چه نمازی؟ نه میتونستم لبهامو تکون بزم نه کلمات رو درست ادا کنم.  ولی بالاخره شب سخت تموم شد و صبح فردا رسید


غ ز ل واره:

تو راه برگشت:

  - قوی باش چرا ناله می کنی؟! 

  + نمیدونی چقدر حالم بده

  - میدونم اما قوی باش و محکم

ولی من دلم توجه می خواست. دیگه قدرتم تموم شده بود


+ لثه ام از تورم در حال ترکیدن بود. دهنم رو باز کردم میگم ببین لثه ام رو به امید کمی دلسوزی و ناز کشی!!! اما در نهایت خونسردی میگه خوب ورم کرده. آی حرصم گرفته بود. حقش بود یک فصل کتک مهمونش کنم تا دفعه آخرش باشه عکس العملی در این حد احساسی :)))


+ خورشید بانو اگر اینجا رو میخونی یک خبری از خودت بده

فکر کنم بازم کامنتم بهت نرسیده

یک روز تازه

* امروز برای تست ماه رو میبرم اتاق بازی باشگاه. ته دلم خدا خدا می کنم بدون من بمونه و بازی کنه. من باید از خونه بکَنم، بزنم بیرون تا دوباره بشم همون غ ز ل شاد. باید معاشرت کنم و برای خودم یک وقت آزادِ بدون بچه داشته باشم تا ذهنم آزادتر بشه


*همسر میگه هزینه ماه رو خودت میدی دیگه؟! 

   میگم چرا من؟! 

-: خودت گفتی تو هزینه من رو بده منم هزینه ماه اک رو می دم

+: اون روز چون گفته بودی این ماه کنی ملاحظه کنی؛ حاضر بودم خودم بدم اما الان نیازی نمی بینم من بدم. نیست مبلغ هنگفتی به من میدی؟!  :)) . 

-: باید ازت فیلم می گرفتم و با ویدئو پرژکتور می انداختم رو دیوار که ببینی چی گفتی؟!

+: اونوقت من خیلی جاها باید فیلم تو رو میگرفتم و روی دیوار هم نه. روی کل دیوارای خونه برات پخش می کردم. گفتی با هفته ای دو ساعت که ماه اک رو نگه دارم حالت خوب میشه؟! خوب وقتی تو نمی تونی بگیری، پول میدی سهم کمکت رو بقیه انجام بدن. 

-: الله اکبر. الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر ضد ولایت فقیه :)))

+: باید محکم بگی. دستتم مشت کنی. :)) مرگ بر دیکتاتور :)))


+ کاش بلد باشیم همیشه حرف که می زنیم و نظراتمون مخالفه با شوخی خنده تمامش کنیم نه با حرص و دعوا


* خواهره میگه بعد ایکس سال نمی تونی عوضش کنی و بگی دستاشو بشوره. یه عمر اینطوری زندگی کرده. حتی میدونه که حساسی رو این مسئله. اما فکر کنم یادش میره بشوره.

+ پس منم دیگه لباس معمولی میارم خونتون میپوشم که نگران شستنش نباشم.

- خوب تو که راه حل رو پیدا کردی چرا ادامه میدی؟

+ چون خونه شما لباس متفاوت میارم. خونه ما میایند چه کنم که به همه جا دست میخوره. من روی خیلی چیزا حساسم اما واکنشی نشون نمیدم. بیخیال ازش میگذرم اما این مسئله به قدری مضطربم می کنه که باعث میشه روی چیزایی هم که ساده ازش میگذرم از شدت اضطراب واکنش نشون بدم.

-: دلیل این همه حساسیت رو نمی فهمم (با یک لحن طلبکارانه)

بعد از خداحافظی

به خودم فکر می کنم که فهمیده نمیشم. به اینکه اگر شیر نمی دادم یا می رفتم سراغ روانپزشک یا خودم داروهایی که دکتر قبل از ازدواجم داد و تاثیر خوبی رو ی حالم داشت رو تکرار میکردم. خسته شدم از این همه فکر که به قول دکتر ق عین نوار تو ذهنم تکرار میشه و انرژی هامو تحلیل میبره.

زنگ میزنم به همسر ولی نمیتونه حرف بزنه. زنگ میزنم به منیر و از حالم میگم. میگه همه این اتفاقا برای رشدت لازمه. حتی این مسائل پیش آمده باعث رشدت میشه. ولی سعی کن بد حالیهات رو فقط از دور نگاه کنی. انگار یک فیلم می بینی. حالا میتونی پای اون فیلم بخندی، گریه کنی و غمگین بشی اما به اندازه یک فیلم. در حد همذات پنداری نه بیشتر. جالبه که تو خودت جواب خودت رو میدونی. خودت راه حل رو میدونی (فروغ هم همیشه همینو بهم میگفت). دلایلش رو هم میگی اما چون دانشی که داری ادراکی نشده در عمل نمیتونی به کار بگیریش.کم کم که به سطح ادراک برسه به کار میگیریشون و حالت بهتر و بهتر میشه

کمی که آروم شدم به خواهرک پیام میدم؛

"ماها وقتی یک عزیزیمون از لحاظ جسمی مریضه برای خوب شدنش از خواب و خوراکمونم هست میزنیم و اینقدر دورش میچرخیم و مراقبش هستیم تا خوب بشه. هیچ وقت وقتی از مریضیش حرف میزنه عصبانی نمیشیم. حرصمون نمیگیره. بهش نمیگیم نمیخوام در این مورد حرفی بزنم مبادا روحیه اش خراب بشه

اما متاسفانه بیماریهای روانی رو جزش نمیدونیم. در مقابلش جبهه می گیریم. نیاز نیست از خواب و خوراکمون بزنیم. اما یک کار ساده رو هم که میشه انجام بدیم؛ براش هزارتا توجیه داریم چون میگیم فکر اون اشتباهه و میخوایم بهش ثابت کنیم اشتباه فکر می کنه. نمی گیم مریضه بزار با انجام کارم بهش روحیه بدم تا بهتر شه.  شماها هیچوقت درک نکردید که این یک بیماریه که من انتخابش نکردم"


در حقیقت خیلی جاها همراهیم کردن اما خیلی جاها هم سرزنشم کردن و حالمو بدتر کردن. مثل الان. هیچ کس نمیدونه من چقدر بهتر شدم و تغییر کردم چون این درد درونیه. کسی از درون دیگری خبر نداره. حتی یکی از دلایلم برای باشگاه رفتن همینه. هم روانم با ورزش حالش بهتر میشه. هم مجبور میشم به خیلی چیزا دست بزنم که دوست ندارم. هم ماه اک خودشو به این طرف اونطرف می ماله و من میخوام به این مسئله کم کم عادت کنم که وقتی دیگه کامل قراره تو کوچه خیابون راه بره بهش سخت نگیرم.

حالا همش تو ذهنم دارم به خدا التماس می کنم ماه اک همکاری کنه تا یک قدم دیگه برای بهتر شدنم بردارم و هم حال خودم رو خوب کنم هم به بقیه انرژی و شادی هدیه کنم

+ حالم خیلی بهتره. مامان همچنان سر و سنگینه. منم. شاید بهتره یک مدت تلفنی هم کمتر تو دست و پای هم باشیم.

+ وقتی من روبراه نیستم ماه اک به طرز عجیبی با نخوابیدنش انگار قصد داره از من مراقبت کنه. دو روزه ظهرها نمی خوابه. دورم راه میره. بهم می چسبه. میگه بیا بازی کنیم. اما شبا که همسر میاد انگار خیالش راحت میشه که کسی مراقبمِ؛ میره سراغ بازیهای تک نفره و خودش با خودش مشغول بازی میشه. باورم نمیشه اینقدر میفهمه. باردار هم که بودم وقتایی که شدید خسته میشدم؛ موقع دراز کشیدن اینقدر وول میخورد انگار که داشت نازم میکرد و تشکر می کرد که اونقدر کار کردم. 
خدایا دامن همه منتظرها رو سبز کن که شیرینی داشتن موجودی به این باهوشی بالاتر از بهشته