هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دنیای من بودی و میدونی... این مرد دیوونه دوست داره

یکشنبه شب (سوم آذر)

یک جور خوشایندی با اومدن همسر تمام افکار صد من یک غاز و ملال آور و قیاس گونه که تهش به ناامیدی و خود کم بینی ختم میشه پودر میشن و از یک آدم مفلوک بیچاره ی مضطرب که قلبش تحت فشاره تبدیل میشم به یک آدم امیدوار، خوشحال که انگار یک آرامش ابدی داره اما ساعت از ٩ که میگذره، همسر که حرف خواب میزنه باز همه چیز صد و هشتاد درجه عوض میشه و تبدیل میشم به همون آدم مضطرب تنها (حسن اش اینه که اون خود مقایسه گری نقش اش کمتر شده)  که فقط اضطراب داره و تو دلش دعا دعا میکنه فسقلش به ملاقات رویاها بره بلکه بتونه چشم هاش رو ببنده و صبح حال بهتری داشته باشه.

 

 

هوا که سرد میشه من عین یک جوجه که از لرز سرما از زیر بال مادرش تکون نمیخوره؛ می چپم تو خونه و حس بیرون رفتن ندارم. در نتیجه دو جلسه است ورزش نرفتم و خودم تو خونه ورزش کردم. 

تمام چراغها به جز چراغ هود خاموشه. قلبم رو انگار کسی مشت کرده. ماه اک پشت سر هم تکرار میکنه "ببند یتالو" (یخچال) یک گوشه کاناپه کز کردم و حتی ذهنم یاری نمی کنه که چیزی بنویسم.  فقط میدونم با بهم ریختگی خواب همسر، حال درونی من هم بهم ریخته. این که صبحا از چهار بیدار میشه و خوابش نمیبره و در عوض شبا از ٩ در شرف بیهوشیه. از طرفی من یک مدت صبحا هفت بیدار میشدم اما از وقتی سیستم ام بهم ریخته ترجیح بیشتربخوابم. اینطوریاست که در طول روز نهایت ٢ یا ٣ ساعت همسر حضور فعال تو خونه داره و بقیه زمانها منم و ماه. منم و خودم. منم و کار خونه. حوصله بیرون رفتن ندارم چون دلم راه رفتن میخواد و ماه اک حاضر نیست راه بره و  من با اون مشکل جسمیم و اضافه شدن لباس گرم بغل کردنش برام سخته. قربونش برم اینجا هم که خودش عین علف هرز برای خودش رشد کرده بدون نظارت، یک پیاده روی درست نداره که بدون پله باشه و کالسکه ببری.


دوشنبه چهار آذر

آخر شب یکشنبه که با آزاد حرف میزدم و از حال بدم با خبر شد گفت فردا بیا سالن. میدونستم سختم میشه با ماه شیطونک برای همین با ده بار برم نرم گفتن بالاخره آماده شدیم و با اسنپ رفتیم سالن. فکر میکردم کسی نباشه اما یکی از دوستای آزاد با زن داداشش واسه مش اونجا بودن و این یعنی تا آخر رقت هستن. یک کم تو پرم خورده بود که تو بدو ورود تنها نبودیم. یک جور حس معذی بودن. اضطرابم هم که از ١١ شروع شده بود. دلم میخواست برگردم خونه اما به ماه اک میگفتم بریم؟ میگفت نه! ماه اک صد بار رفت رو صندلیای روشن سالن و با کفش همشونو به فنا داد. خجالت کشیده بودم اما حریفش نبودم. به محض این که کفش هاش رو در میاوردم میخواست بپوشه و وقتی هم میپوشید مبل ها رو کثیف میکرد. از طرفی ده بار سُر خورد. موقع پوشیدن کفش می گفت خودم! و خیلی شیک از فشاری که به کف کفش میاورد واسه پوشیدن تمام انگشتای دستش سیاه میشد. بیشت بار دستش رو شستم. و دائم دنبالش راه میرفتم که لاقل خراب کاری دیگه ای نکنه. این وسط کسی در دستشویی رو نبسته بود. تا برسم ماه اک رفته بود داخل و در رو بسته بود. به روشوری که دورش خیس بود نگاهی کردم و فکر این که شاید سر ماه اک خورده بهش حالم رو بدتر کرده بود. دلم میخواست همون موقع ببرمش حمام.

نزدیکای ٤ ماه اک راضی شد برگردیم که آزاد گفت کجا؟ بمون بریم کاموا بخریم. نمیتونم بگم چه حس قشنگی داشت شنیدن این حرف ! دیشب تو حرفام گفته بودم تو فکر بافتنی ام شاید حالم رو بهتر کنه!و حالا حاضر بود با تمام خستگیاش من رو تا پاساژ ویان ببره. گفتم خسته ای. گفت بزارم به پای خودت شاید حالا حالا نری!

ماه اک همین که در ماشین رو بستم پلکهاش از خستگی بسته شد. سر راه نازی رو که ظهر قرار بود بیاد سالن اما به خاطر خواب بی موقع دخترکش نتونست بیاد؛ برداشتیم. همسر زنگ زد که برگشت راهش رو دور نکن خودت تاکسی بگیر بیا. وقتی پیاده شدیم رسما داشتم یخ میزدم چون صبح هوا خوب بود و من کم پوشیده بودم. اونجا فهمیدم خودش چیزی لازم نداشته فقط به خاطر من تا اونجا اومده. خیلی شرمنده شده بودم اما حال خوبی بود بعد از دو هفته تو خیابونها چرخ زدن.  ساعت از هفت گذشته بود که رسیدم خونه.


سه شنبه 

از داشتن دوستی تا این اندازه مهربون رو ابرا سیر می کنم. از ذوق شروع بافتن باز هم بی خیال باشگاه میشم. دو بار تست می بافم که اندازه ها بیاد دستم و بعد با ٦٧ تا دونه شروع می کنم. ماه اک از خوشحالی دائم دور من می چرخه و موقع سر انداختن دونه ها از اونجایی که من ٢،٤،٦،... میشمردم؛ اونم به تقلید از من دستش روی میل بود و عددها رو نامرتب میخوند. هم میخندم هم بعد از ده بار شمردن که وسطش تمرکزم رو بهم میریزه؛ پامیشم میرم یک گوشه که بفهمم چندتا دونه انداختم. تا شب هر بار بافت رو تو دستم میبنه می پره سمت من و با خوشحالی و هیجان میگه "ماهک میافی؟ آره ه ه ه؟!"

بچم خیلی خوشحالِ. باز دستش رو میزاره روی میل و میشمره. ذوق زده است از اینکه کانون توجه ام هستش. پنج سانت می بافم


چهارشنبه

تقریبا بیشتر روز مشغول جمع و جور کودن شلوغی های خونه ام. به خودم قول میدم که تا دو هفته آینده پوست دستهام رو به حالت برگردونم از این خشکی و پوسته پوسته شدن کار بدون دستکش. چند روزه دلم میخواد خودم ظرف یشورم. حالم رو خوب میکنه اگرچه وقت زیادی ازم میگیره. دلم میخواد ببافم اما اوضاع خونه خرابه


پنجشنبه

یک روز متفاوت. متفاوت با تموم یک ماه و نیم گذشته. بالاخره دوباره با حال خوب بیدار میشم. ظهر میشه ولی از اظطراب خبری نیست و لین یعنی...

قبل تر ها pms از چند روز ببل سیکل بود تا نهایت وسط هاش. اما به نظر میرسه ژنش دچار جهش شده بود؟! یا شاید زمان رو تشخیص نداده؟! یا .... در هر صورت با این انصافیِ تمام از اون سیکل تا این سیکل...

خوبم. نفس می کشم. زندگی می کنم. حدود هشت شبه. قرار میشه پوشک ماهک  رو عوض کنم تا سه تایی بازی کنیم.از دستشویی که میایم بیرون همسر هفت تا پادشاه رو خواب دیده. دلم میگیره. نزدیکای ده یک بوی خوش میپیچه توی خونه و صدای قفل در خونه همسایه و صدای درِ آسانسور!! 

تحلیل میرم. جای قلبم تنگ میشه. تو سرم میچرخه... مادرهمسر مهمان داره، مادر من هم!!! ولی پیچیدن بوی عطر و رفتن همسایه تازه این همه تنهایی رو به رُخم می کشه. بیدارش می کنم که غذا بخوریم. ماهک کثیف کاری می کنه و من برای اینکه واقعا غذا بخوره؛ سیر نشده از سر میز پا میشم که بهش غذا بدم. در همین حین سریال "نقاب" رو نگاه میکنم. همسر مثل همیشه این جور وقتا تغییر حالت من براش اهمیتی نداره. کلا من رو ندید میگیره و شب بخیر میگه. ماهک تو تاریکی فنجون آبی که بهش دادم میزاره رو تخت و همسر هم فقط به من اطلاع داده که آب رو گذاشته اینجا و من که اصلا نشنیدم و اگرم شنیدم نمیدونم اینجا کجاست؟ می شینم رو تخت و فنجون آب وارونه میشه رو تخت. همسر به جای پذیرفتن خطاش که اونجا نشسته و فنجون رو برنداشته شروع میکنه غر زدن و من یهو مثل یک بمب ساعتی منفجر میشم. بهش میگم: " خدا هم راضی نیست که منو آوردی انداختی اینجا و اینقدر کار می کنی که نفس نداری شبها کمی با هم بشینیم. که الان سه هفته است ما جایی نرفتیم با هم"

میگه همش که تقصی من نیست. شلوغی ها هم مزید بر علت بوده

-: امشب همه یا مهمانی اند یا مهمان دارند اما من این چیزها پیشکش ام حتی بیدار نبودی که احساس تنهایی نکنم

-: خوب تو هم برو مهمانی من جلوتو نگرفتم ( این واکنش اش از سر عجزِ)

-: خونه مامانم یا خونه مامانت؟!

تقریبا بیست دقیقه یک ریز حرف میزنم و همسر.... سکوت. ازش ممنونم که فقط سکوت کرد و اجازه داد فقط حرف بزنم و بحثمون نشه.

وسط سالن کنار ماهک دراز کشیدم که بخوابه. بغلم می کنه و میبوسه. قصه میگم و بالاخره ساعت از ١٢ گذشته که خواب میره. 

لعنتی!!! بوی سیگار... انگار همین جا داره می کشه مردک. نمی فهمه که تو پارکینگ و تو قسمت حیاط خلوتشون که میکشه تمام بوش حبس میشه تو فضا و میپیچه تو خونه های طبقه های بالا. زیر لب چندتا فحش بهش میدم و ماهک رو میبرم رو تختش. تلویزیون رو روشن میکنم و در حین دیدن "متری شش و نیم" مشغول بافتن میشم. بعد از اون یک فیلم ترسناک میزاره. یک دلقک که آدما و بچه ها رو می کشه. خودآزاری دارم؟! بیشتر فیلم رو در حین بافتن میبینم. سه و نیم خاموشی میزنم. تمام تنم از فشار فیلم منقبضه. شاواسانا می کنم که بخوابم اما ماهک خواب میبینه و گریه میکنه. قبل از چهار بیدار میشه. آب میخوره و دیگه نمیتونه بخوابه. نیم ساعت ته فیلم رو  بی صدا میبینم. ماهک شیر میخوره اما باز خوابش نمیبره. هزار بار بغلم می کنه و میبوسه. شاید فهمیده که نتونستم بخوابم. از پنج که میگذره التماسش می کنم بخوابه. چند دقیقه بی حرکت دراز میکشه  ر یهو وسطش شروع میکنه تعریف خاطره. "ایندا بابا گفت منِ" و چیزایی در همین زمینه. نون میخواد. سه چهار باری تکه های کوچک نون بهش میدم. نزدیک شش بود که بهش گفتم دو ساعته بیداری تو رو خدا بخواب و دیگه یادم نیست


جمعه

از سر و صدای ماهک بیدار میشم. نزدیک دهه. بی حوصله و دمغ؟!

بعد از صبحانه میشینم که ببافم. همسر بدون اینکه برگرده سمتم میگه دوست داری آماده شو بریم تهران. خوشحال نمیشم اما میدونم رفتنش حالم رو بهتر میکنه.بعد از ناهار راه میفتیم. ماهک ننشسته تو ماشین بیهوش میشه و من میرم جلو. سرم رو به صندلی تکیه میدم و غرق میشم تو خیالات خودم. موزیک حس خوبی داره. "هر جای این شهر رو که میگردم... این کوچه ها ... بوی تو رو داره... عاشق ترم وقتی که می بینم.... خورشید به موهای تو تابیده" ... پرت میشم تو روزای قبل از نامزدی.  تهران گردی هایی که هیچوقت دیگه نمیتونه به اون شکل تکرار بشه. موزیک رو میزارم رو تکرار و عمیق نفس می کشم. نزدیکای پنج میرسیم پارک سنتر.بعضی مغازه ها رو باهام میاد و بقیه رو مراقب ماهک هستش تا من ببینم. چیزی به دلم نمیشینه جز یکی که بدم نیومد ولی همسر جنسش رو دوست نداشت و موافق نیست پرو کنم. ماه اک عاشق دکور زرافه یکی از مغازه ها شده و کلی از دستش می خندیم. حریف همسر نمیشم بریم سانا. میگه تو را مغازه ای دیدی میریم :) و قطعا تو راه هیچ مغازه ای نبود چون از پاسداران برنگشتیم :)))

 تو راه برگشت بهش میگم که چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی به تغییر حالت من؟ و همسر میگه نمیفهمم چرا باید یهو اینقدر بری تو خودت؟!  هنوز کامل خوب نشدم. مهندس سجادی زنگ میزنه. از باغ شمال برامون میوه آورده. من میگم کاش نارنگی باشه نه پرتقال و وقتی میرسیم یک صندوق بزرگ نارنگی ارگانیک میزاره تو صندوق ماشین. همسر خیلی خوشحاله که آدمهای قدرشناسی دورش هستند و قدر زحمت هاش دونسته میشه اگرچه که هر کاری کرده برای رضای خدا بوده. غذا میگیره و میریم خونه


شنبه ٩/٩/٩٨

و بعد از نزدیک دو ماه، دوباره زندگی بهشت می شود. 


غ ز ل واره: 

ممنونم که این مدت بدحالیهام تنهام نذاشتید. نمیتونستم بنویسم. همه تلاشم رو کردم تا خالم خوب یشه و بالاخره موفق شدم :)

نظرات 5 + ارسال نظر
قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 12 آذر 1398 ساعت 12:13

چقدر خوب که نوشتی بعد مدت ها
فکر کنم رفته بودی در غار تنهایی خودت
ماهک رو حسابی ببوس از طرف من

قربونت
دقیقا همینطوره
مرسی عزیزم

هدیٰ دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 20:38 http://Www.Pavements.blogfa.com

خب خانومِ سرمایی ببند دیگه یتالو!

زندگیت همیشه بهشت، اونم هشت بهشت

غزل منم یه مدتی خصوصاً وقتایی که از نظر ذهنی خیلی شلوغ و بهم ریخته بودم، ۴ و ۵ صبح بیدار می شدم ناخودآگاه! البته اون مدت هر ساعتی می خوابیدم این اتفاق میفتاد. چه ۹، چه ۱۲، چه ۲ نصفه شب! حدودای ۴ صبح بی دلیل بیدار می شدم! شاید همسرت خیلی سرشون شلوغه. سعی کن یکم هم راجع به این موضوع حرف بزنین.

غزل نمی تونی اون لحظه که می بینی ماهک داره خودش و دستاشو کثیف می کنه بذاری هرکاری می خواد بکنه بعد که رفتی خونه بندازیش توو حموم؟ می دونم چقدر دیدنش هم زجرآوره البته!!

ماهک میافیییی؟ چقد شیرین! اسفند دود کن :)))

عزیزدلم خیلی خوبه که وقتی تنهایی یا دلتنگی حرف می زنی و میذاری همسر هم بدونه تو چی توو دلته. هیچوقت نذار حرفات توو دلت بمونن!

راستی اگر اون شب می رفتی سانا قطعاً محمد راستین رو می دیدی :))) انقدم که اون بچه با دوست و پای گچ گرفته‌ش تابلوئه. جمعه شب اونجا بود.
+ آوا هم خوبه یه سر بزنی، من عاشق شبای آوا سنترم ..


یعنی خودم هی جمله اولو میخونم میگم یتالو چیه باز هدیٰ خارجی حرف زد
فدای مهربونیات زندگی خودت هزاران هزار بار بهشت مهربونم
والا چندتا حرکت مالی زده بود که برخلاف تصوراتمون پیش رفته بود میگفت بهش فکر نمیکنم ولی میکرد
الان اون حرکت نتیجه داد و تمام شد
والا منم احساس سبکی میکنم چه برسه به همسر
یکی دیگه اشم همین روزا ان شالله بخیر تمام شه راحت شیم
امروز تا گوشیش زنگ بخوره بیدار نشده بود یعنی خوشحال بودا

آره هدیٰ اینم تز خوبیه البته برای وقتایی که وقت مناسب واسه حمام کردنش قبل خواب باشه
باشگاه رفتنی همین کارو میکنم
دیگه مثل قبل زجر نمیکشم یه کم چندشم میشه دستش به زمین بخوره
حیف که نمیبینی حرف زدنشو تو نوشتن معلوم نمیشه

سعی میکنم بگم ولی یه وقتا سکوت میکنم یهو منفجر میشم
حیف شدا از اون موقع که تو رو جا گذاشت دلم میخواد ببینمش البته که میدیدم هم نمیشناختم تا تو بگی و بعد بگم ای کاش دقت کرده بودم
ولی سری قبل همش یادت بودم
ان شالله یه بارم میرم ببینم هدیٰ عاشق کجاست!!!

فرزانه دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 12:32 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

خدا رو شکر که حالت خوبه غزل جان
ماه اک عزیز را هم از طرف من ببوس

ممنونم فرزانه جان بله خدا رو شکر

نسترن دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 10:22 http://second-house.blogfa.com/

خداروشکر که خوبی غزل عزیزم
چقققققدر دلم میگیره ازینکه زندگی ها انقققققدر سخت شده که تا پای جون باید تلاش کنیم و شبها بی رمق ترین حال ِ ممکن کنار همدیگه هستیم...
من و همسر هم نهایتا دو ساعت همدیگه رو میبینیم رو طول روز...
تقصیر شما و یا همسر نیست ... اما امیدوارم دایره دوستهات رو گسترده تر کنی و با ادمهای بیشتری معاشرت کنی تا حالت خوب باشه همیشه
ببافی ماهک به کجا رسیده؟؟؟الهی من دورش بگردم عروسک رو

قربون محبتت عزیزم
ان شالله تو هم خوب خوب بشی و غمهای دلت از بین بره
ولی تهش باید سعی کنیم سپاس گزار باشیم که شغلی هست و درآمدی که لاقل از لحاظ مالی راحت زندگی کنیم
عزیزم ان شالله سختیها هم آسون میشه
حق داری خیلی سخته. جفتتون هم خسته و کوفته
ان شالله که بشه
ببافی ماه هم از پشتش نصف شده ولی نمیرسم هر روز ببافم با اینکه قلب و روحم پر میکشه واسه بافتنش
فدای محبتت عزیز دلم

ویرگول یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 15:20 http://Haroz.mihanblog.com

ای بابا
من فکر کردم اینترنت نداری دختر جان
ببین چرا برای این نوسانات روحیه ات یه دکتر نمی ری؟ نگو همسر نمی زاره که اون نعوذ بالله خدا نیست و دکتر هم نیست. به نظرم به کمک حرفه ایی نیاز داری. چون واقعا داری خودت رو اذیت می کنی و من قلبم فشرده می شه که این همه داری به خودت فشار میاری

ویرگول جانم بیشتر از دکتر نیاز به معاشرت دارم
به یکی که وقتی از تنهایی دارم دق میکنم باهاش رودر وایسی نداشته باشم بهش زنگ بزنم بگم بیا اینجا یا من برم خونش
نه معاشرتی که من به خاطرش چند ساعت تو راه باشم
من تنهاییمو دوست دارم اما قبل از ماه من کار میکردم و همین نیاز من به معاشرت رو ارضا میکرد با اینکه هفته ای دو روز بود
حتی تشدید شدن حساسیت های من دقیقا به خاطر همین نداشتن ارتباط هستش
اگر تو رفت و آمد بودم یک سری چیزها کلا عادی میشد و من اینقدر نگران نبودم تو بیرون رفتن متهک خودش رو به اینور اونور بماله
برای اون هم یک فکرایی کردم ببینم چقدر موفق میشم.

ولی الان دو روزه خیلی خوبم عالی عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد