هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از هر دری

+ یکی از ویژگیهای گل درشت همسر اینه که به نسبت آقایون خیلی تمیزه. به امورات شخصی اش خیلی اهمیت میده. با اینکه میدونست وسواس دارم من رو انتخاب کرد و اینقدر همراهیم کرد تا بهتر و بهتر بشم.


+ عکس العمل مامان وقتی گفتم به خاطر این مسئله من باید همه چیز رو بعد از برگشت بشورم و وقتی خونمون میاین بعدش باید همه چیز رو ضد عفونی کنم؛ خیلی عجیب بود. نه گذاشت نه برداشت. میگه تنها راه حل اینه که دیگه رفت و آمد نکنیم. نه شما بیاید نه مامیایم. میگم  شما داری صورت مسئله رو پاک می کنی. میگه فلانی اعصاب نداره من نمیتونم ناراحتش کنم.میگم رفت و آمد نکنیم اعصابش آروم میشه؟

بهش میگم من بهترین لباسامو میارم اونجا که مهمونی بپوشم؛ بعد از برگشت باید بیخیال خراب شدن یا نشدنشون بشم و بشورم چون با دست نشسته ماه رو بغل می کنه و من حس می کنم همه چیزم میکروبیه. میگه بهش میگم با لباس مهمونی ماه، بغلش نکنه. و من تهش میگم اینو بگی اعصابش خورد نمیشه اما مستقیم بگی دستشو بشوره اعصابش خورد میشه؟ میگم اگر باهام رفیق بود خودم با احترام و ماچ و بوس بهش می گفتم همونطور که دارم به شما می گم. اما دیگه کلا ساکت میشه. 

همسر که می فهمه تعجب می کنه و میگه قضیه اینقدرم پیچیده نیست که مامانت اینطوری برخورد می کنه. و من مطمئن میشم حرفام بی منطق نبوده چون همسر تمیزه اما وسواسی نیست.


+ گاهی وقتی می بینم خانم همسایه شیک و پیک می کنه و میزنه بیرون  دلم می گیره که چرا من هیچ کس رو اینجا ندارم که منم گاهی پاشم برم خونشون. بعد با خودم میگم حالا با همون خانوادت هم  از راه دور واسه یک دست نشستن اینقدر در عذابی که ته دلت؛ دلتنگی رو به این مشقت ترجیح میدی!!


+ وقتی همه چیز زندگیت روی اصول و ضوابط خاصیه و تقریبا تمام سال این اصول رعایت میشه؛ رعایت نشدن چند روزش از جانب دیگران خیلی آزار دهنده اسن. یکی از معایب دور بودن اینه که عادت می کنی همیشه همه چیز روی اصول خونه ات باشه


+ اصلا احساس نمی کنم رفتم سفر و برگشتم. حالم قبل از رفتن به این سفر به مراتب بهتر بود. فقط کمی دلتنگ بودم. اما حالا هم دلتنگم هم ناراحت هم کلی فشار روانی تحمل کردم


+ بابا تمام برگه چک های خط خورده و بلا استفاده منو پاره کرده ریخته دور. رفتم اونی که بابت حسن انجام کار داده بودم رو تو بانک باطل کنم؛ میگه ١٠ برگ چک وصول نشده داری. به احتمال زیاد دیگه بهت دسته چک نمی دن. بعد از پرس و جوی زیاد میگه میتونی اعلام مفقودی کنی. برگی ده هزارتومن 0_0 ... میگم باشه. میگه اول باید بری نامه قضایی بگیری بیاری. حسابی حرصم گرفته از این سهل انگاری بابا. سر این دسته چک چقدر من حرص خوردم. آخرم به خاطر بابا حسابش نابود شد. آخه کی حوصله  دادگاه رفتن داره؟!

دوستش دارم بابا رو ولی خدا رو هر روز هزاران بار شکر می کنم که دیگه تو اون خونه نیستم و حرص این چیزا ان شالله که ادامه دار نیست و آخرین موردش بود. این حساب جاری نابود شده هم فدای سرم.

حالا من هی میخوام بی تفاوتیهای بابا رو به یک سری مسائل ببخشم. هر چند وقت یک بار یک موردی پیش میاد که همش زنده میشه.


+ به منیر می گم اگر بابا یک جاهایی جلوی ما بچه هاش ایستاده بود و یک سیلی خرجمون کرده بود زمان اشتباهاتمون، زندگیامون یه طور دیگه ای شده بود و این همه تلخی توش نبود. منیر میگه بابات افسرده است برای همین خودشو از همه چیز کشیده کنار.

خوب که فکر می کنم می بینم طاهرن حق با منیرِ. بابا یک روزی معتمد فامیلش بود و حرف آخر رو میزد و همه به حرفش عکل می کردن. تا سال هشتاد که اون خواهر زاده نمک نشناسش  همه چیز رو بالا کشید و خواهر نمک نشناس ترش نیومد بگه شما هم حق داشتید. پا در میونی کنه و خل کنه قضیه رو. 

اونوقت ضربه روانی ای که نباید بهش وارد شد و احتمالا بعد از اون دیگه هیچوقت آدم قبلی نشد. احتمالا چون من بابا رو نه قبلش میشناختم نه الان. از بس تو سکوت بود و حرف نمیزد.


+ اینقدر بعد از دیدن استوریا حالم بد بود که به برادره پیام  دادم "متاسفم که نمیتونی در کنار خوش گذروندن با دوستات با ما هم خوش بگذرونی" میدونم نباید اینطوری عکس العمل نشون میدادم اما دیگه کار از کار گذشته بود. نوشت من از گله و گلایه کردن خیلی بدم میاد. عذرخواهی کردم و گفتم "پس چرا ما مثل خواهر برادرای دیگه نیستیم؟" گفت:"قطعا بی دلیل نیست اما اگر بخوای ریز بشی، بدتر میشه"

و من میدونم این بار آخری بود که حرف زدم. بعد از این همه چیز رو رها می کنم. اومد سمت من، بهش نزدیک میشم وگرنه به کل بی خیال میشم.


+ خدا خر رو میشناخت بهش شاخ نداد :))). نمیدونم به حرفم ربطی داره یا نه اماخوبه من خودم بچه دارم؛ دیگه به بچه دوم هم فعلا فکر نمی کنم اما از وقتی فهمیدم پری بارداره انگار یک حس دافعه بهش دارم و علاقه ای ندارم باهاش تماس بگیرم. شاید چون من تو بارداری تنها بودم و اون دورش پر از فامیله؟! شاید چون تا بود دنبال خونه میگشتن و فرصت نداشت و الانم به هاطر بارداری نمیشه باهاش قرار مدار بیرون گذاشت؟! خیلی حس نفهم و مسخره ایه. 


تلخ و گزنده

اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!... حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری برادرم و دختر عمو اینقدر حالم دگرگون بشه که دختر عمو بیشتر از ما به برادره نزدیکه. اینقدر که تو جمع دوستای برادره است و همسفرشون

ما اینقدر از هم دوریم که فکر می کنم چند سال دیگه یادمون بره خواهر برادریم. چون تا الان زیاد برای این مسئله حالم بد شده، حرص خوردم و غمگین شدم. اما میخوام این بار آخر باشه. اگر او تلاشی نکنه دیگه تمومش می کنم این افکار رو. دیگه نه تلاش می کنم. نه غصه میخورم. نه متاسفم میشم. میخوام این آخرین حال بد برای این مسئله باشه.


+ کاش کسی بود که براش حرف بزنم. بی قضاوت و با حوصله. نمیدونم چی میخوام بگم اما دلم حرف زدن میخواد


+ چقدر مسخره است که وقتی حالم بده تا این حد؛ از همه ناراحتم بی دلیل. مثلا ناراحتم از خانم همسایه که عصری رفته مهمونی و من تنها بودم با این حال بدم. شما بگید چه ربطی داشت؟!



مشورت

حال جسمی ام روبراه نیست. تقریبا سومین روزیه که مسکن میخورم تا شدت سردردم زیاد نشه. با وجود اینکه درد شدت نمیگیره اما تهوعی که همراه درد جسمم را به چالش می کشد مسرانه به قوت خود باقی می ماند. حالا! نه که خسته ام و خوابالود. اما یک ساعت قبل با وجود درد حال دل و روانم آنقدر خوب بود که بیان کردنی نبود. صدای خنده های از ته دل و جیغ طور خانم همسایه به گوش می رسد اما اینقدر حوصله صدای جیغ طور ندارم که دلم میخواست  کسی تذکر میداد این موقع شب یواش تر قهقه بزند. ماه اک که سیر شده سرش را نزدیک گردنم را جا داده و به خواب رفته است. آنقدر سرش داغ است که با چسبیدن به صورتم، پیشانی اش عرق کرده؛ قربان وجود کوچک و بی نظیرش بشود؛ مادر.

من؟! نه. قورمه سبزی امشب آنقدر ظرف کثیف کرده که دستهایی پرتوان لازم است برای رسیدگی به آشپزخانه که در حال حاضر موجود نیست. 

زمانهایی که ناخوشم از ته دل برای سلامتی خودم و عزیزانمان دعا می کنم که اگر نباشد هیچ لذتی میسر نمی شود. حتی اگر تمام دنیا در دستان تو باشد

از بعد از ظهر که به جز چند تکه، اصلِ شستنی های سفر شسته شد؛ باری از دوشم برداشته شد و حالم بِه شد. اما سردرد مجال لذت بردن نداد

از آنجایی که حرف نزنم میمیرم و از طرفی نیاز به کمی همفکری دارم ؛ در ادامه مطلب می نویسم.

آنها که وسواس را درد مسخره ای می دانند نخوانند

 

سه شنبه ٢٣:٤٠

ادامه مطلب ...

من برگشتم اما یه مسئله ای هست که نمیذاره وقتی میرم پیش خانوادم یا اونا میان اینجا من لذت ببرم. اونایی که خواننده دائم هستند فکر کنم بدونند چیه.

مامان شاید بتونه با صحبت مسئله رو حل کنه اما اونم هر بار من حرف زدم به توجیهی میاره انگار

خسته شدم از این افکار ناتمام

نبود همین مسائله که وقتی میرم ترکستان انگار رفتم بهشت چون به ندرت چیزی هست که خلاف قوانین و افکار من باشه به خاطر سبک زندگیشون و خصوصیات مادر همسر

دعا کنید این مسئله هم رفع بشه و اینقدر دور همی ها رو زهرمار نکنه برام

ّخدمت کردم و رها کردم

+ ذهنم درگیر سفر بلاتکلیف آخر هفته است که در هاله ای از ابهام کاری همسر گیر کرده. کتاب " با خالق هستی" را هفته قبل بعد از چند سال دوباره خواندم. از آن کتابهای دلچسب است که باید بارها بخوانی تا حرفهایش برایت نهادینه شود در وجودت و خداگونه زندگی کنی. به دنبال پیدا کردن مطلبی در کتاب، یک جورایی کتاب را دوره می کنم. می رسم به این قسمت که وقتی چیزی انجامش در دست تو نیست و برایت مهم است بگو: " خداجان رها می کنم. همه چیز را به تو می سپارم".  جمله که تمام می شود مکث می کنم. می ایستم. همین جمله را تکرار می کنم و ذهنم را از قضیه سفر را رها می کنم. حس سبکی در وجودم می پیچد و می روم دنبال کارهایم. انگار آن مطلب ناتمام در ذهنم ماموریتش رساندن دوباره ام بود به این جمله. 


+ ماه اک داره شیر میخوره. تازه خوابش برده. برای بار چندم کتاب بهانه را برداشتم که شروع کنم؛ باشد که این بار تمامش کنم.  اما تصمیمم عوض می شود. دنبال یک مطلب جذابم که تشویقم کند کتاب را دوباره نیمه کاره رها نکنم. فصلی را که عنوانی مشابه "چطور ترک بهانه ها را نهادینه کنیم" دارد باز می کنم و شروع می کنم. 

همه حرف این فصل این است که باید یک انسان الهی شوی تا بتونی عادت بهانه آوردن برای انجام ندادن کارها را ترک کنی. می گوید:

 ما از خدا دور یا جدا نیستیم. ما خود خداییم چون بخشی از وجود خداییم. پس از او دور نیستیم فقط منیت ما را از خود الهی مان دور کرده. خداوند ذاتش بخشش کننده است پس ماه هم باید بخشاینده باشیم و به خلق خدمت کنیم. در حالیکه به دنبال منیت ها دنبال منافع خودمان هستیم و دائم در حال طلب کردنیم. اغلب مردم فکر می کنند با فکر کردن به آنچه می خواهند طبق قانون جذب عمل می کنند و در عجب اند که چرا قانون جذب عمل نمی کمد. در حالیکه وقتی شما مثلا می گویید: "پول می خواهم" کائنات هم در جواب شما می گوید: " پول می خواهم" و این زمانی است که شما آشفته و بهم ریخته خواهید شد.

برای درست عمل کردن و استفاده از قانون جذب باید به کائنات بگویید: " چه خدمتی از من بر می آید؟" و در این زمان کائنات هم به شما می گوید: " چه خدمتی از من ساخته است؟" و کائنات با خدمت کردن، شما را به آنچه می خواهید می رساند


خواندن این فصل و فهمیدن اینها هیجان شیرینی در درونم ایجاد کرده. خصوصا وقتی جدول بهانه ها را می خوانم که در مقابل بهانه " من لایق این کار یا... نیستم" نوشته همه موجودات لایق رحمت الهی اند" و این دقیقا چیزی است که در قران هم آمده و آبی می شود بر آتش گاه و بیگاه لایق نیستم ها.


حقیقتش از وقتی ازدواج کردم چیزهایی دیدم و اتفاقهایی برایم افتاد که هر بار از خودم می پرسیدم:" منی که همه کارهابم سخت انجام مبشد از کی اینقدر اموراتم رام شده اند؟ اصلا چه شد؟ از کی لایق این زندگی شدم؟!" و همه اش را ربط می دادم به آن سه ماه عجیب و سخت که نیمه شبها از ترس و دلواپسی بیدار می شدم. همان روزهایی که وصل عجیبی بین من و او بود و من هر روز خودم را بیشتر محتاجش می دیدم. همان روزها که در تاریکی زندگی و دلم با تمام وجود به ریسمان الهی اش چنگ میزدم. اما خواندن این کتاب، بخش تازه ای از قوانین نانوشته زندگی را برایم باز کرد. دید تازه ای به من داد که از روز خواندنش بی اغراق بگویم منی که با خودم در صلح نبودم؛ هر روز خودم را تحسین می کنم به خاطر آنچه که بودم و هستم.

کتاب را که زمین گذاشتم خودِ جدیدی را دیدم که تازه نبود اما برایم ناشناخته بود. غ ز ل خدمت گزاری که تمام سالهایی که کار کرد با همه وجودش دائم در این فکر بود که چطور خانواده اش را خوشحال کند. دایم به این فکر میکردم که چه کنم مادرم نگرانی هایش کم شود. و ناخودآگاه در ذهنش این جمله تکرار می شده است: " چه خدمتی از من ساخته است؟"  خودی که یکی از افکار دائمی اش فکر کردن به این است که چطور می تواند بقیه را خوشحال کند و تمام این سالها ناشناخته مانده بود. 


+ سفر را رها کردم و شب به نیمه نرسیده تکلیف سفر مشخص شد. آقای داغ دیده و با شخصیتی مسئولیت کار پایان هفته همسر در ترکستان رازفقط به خاطر سفر ما به عهده می گیرد و بالاخره بعد از بیشتر از یک ماه برنامه ریختن و نشدن؛ به لطف خدایی که کار را رها کردم و به او سپردم؛ امکان سفر مهیا شد. به آخرین پیچ جاده در ورودی شهر می رسیم. چشمانم غرق خواب است. تنم کوفته و خسته است. ماه اک بعد از چهار ساعت شیطنت، به خواب رفته و کنارم روی کریر است. همسر از خستگی رانندگی آهی می کشد و زیر پوستم هیجان شیرینی وول میخورد؛ هیجان دیدن خانواده ام بعد از نزدیک سه ماه


غ ز ل واره:

+ غلط های املایی و ویرایشی را ببخشید. زمان تصحیحش نیست.

+ تعطیلاتتون پر از هیجان و شیرینی و سلامتی.

+ سالهاست که به دنبال خودم می گردم و دنبال راهی برای خودشناسی بودم. نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که این بعد از خودم رو شناختم