هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مشورت

حال جسمی ام روبراه نیست. تقریبا سومین روزیه که مسکن میخورم تا شدت سردردم زیاد نشه. با وجود اینکه درد شدت نمیگیره اما تهوعی که همراه درد جسمم را به چالش می کشد مسرانه به قوت خود باقی می ماند. حالا! نه که خسته ام و خوابالود. اما یک ساعت قبل با وجود درد حال دل و روانم آنقدر خوب بود که بیان کردنی نبود. صدای خنده های از ته دل و جیغ طور خانم همسایه به گوش می رسد اما اینقدر حوصله صدای جیغ طور ندارم که دلم میخواست  کسی تذکر میداد این موقع شب یواش تر قهقه بزند. ماه اک که سیر شده سرش را نزدیک گردنم را جا داده و به خواب رفته است. آنقدر سرش داغ است که با چسبیدن به صورتم، پیشانی اش عرق کرده؛ قربان وجود کوچک و بی نظیرش بشود؛ مادر.

من؟! نه. قورمه سبزی امشب آنقدر ظرف کثیف کرده که دستهایی پرتوان لازم است برای رسیدگی به آشپزخانه که در حال حاضر موجود نیست. 

زمانهایی که ناخوشم از ته دل برای سلامتی خودم و عزیزانمان دعا می کنم که اگر نباشد هیچ لذتی میسر نمی شود. حتی اگر تمام دنیا در دستان تو باشد

از بعد از ظهر که به جز چند تکه، اصلِ شستنی های سفر شسته شد؛ باری از دوشم برداشته شد و حالم بِه شد. اما سردرد مجال لذت بردن نداد

از آنجایی که حرف نزنم میمیرم و از طرفی نیاز به کمی همفکری دارم ؛ در ادامه مطلب می نویسم.

آنها که وسواس را درد مسخره ای می دانند نخوانند

 

سه شنبه ٢٣:٤٠

ادامه مطلب ...

سپاس بیکران

تازه خوابم برده  که با تماس همسر بیدار میشم. به شدت آشفته ام و همون چند دقیقه خواب هم پر بود از افکار بهم ریخته. نمیدونم باید چطور حالمو خوب کنم. اذان مغرب رو گفتن. با اولین فکر، وضو می گیرم تا خودمو بندازم تو آغوش اونی که باید. با شک و تردید که ماه بیدار نشه؛ چراغ اتاق رو روشن میکنم. لاک زرشکی صورتی، برق ناخن، لاک اکلیل دار و چسبای ناخن رو برمیدارم و میرم توی سالن. لاک زدنم که تمام میشه؛ می ایستم روبروی آینه. با دیدن چهره بهم ریخته ام یاد دکترم می افتم که می گفت تو از در که میای تو من می فهمم حالت خوبه یا بد. یادش بخیر. چقدر دلم میخواست باز هم ببینمش و با اون صدای نرم و مهربونش باز نوازشم می کرد. 

اینقدر دلم سایه میخواد که نمیتونم صبر کنم اول کرم بزنم. سایه قهوه ای رو که میزنم پشت چشمام تو ذهنم رنگ می پاشم روی فکرهام.  مداد مشکی رو برمیدارم و چندبار می کشم پشت چشمم که تیره ترین حالت رو ایجاد کنه و همزمان خط بطلان می کشم روی اون افکار مسخره. همراه با کرمی که صورتم رو یک دست و روشن می کنم؛ دستی روی ذهنم می کشم و نوازشش می کنم. ریمل که میزنم سعی می کنم دسته بندی کنم ورودی های ذهنم رو. ...

بعد از نماز کمی آرومترم. نردبون رو میارم توی سالن و با پاک کردن دیوار بالای در ورودی و کمد دیواری و سقف کمد آروم تر میشم. با خودم میگم اینم استارت خونه تکونی. با خودم تصمیم میگیرم امسال فقط دیوارها رو پاک کنم و برای بقیه کارها اگر زمانی نموند اذیت نکنم خودم رو. گوش ماهی های دوست داشتنی و بزرگی که ماههاست از دست ماه اک جای درستی ندارن رو از روی شومینه بر میدارم و میذارم روی سقف کمد. خیلی جالب نمیشه چون بالاست اما زشت هم نیست. بهتر از نامرتبیه. همسر از راه می رسه و ماه اک که تازه بیدار شده با دیدن نردبون غرق هیجان میشه و میدوه. هنوز روی نردبونم که ماه اک دو تا پله اول رو اومده بالا. مثل هفته قبل تو اتاق خودش که تا متوجه بشم سه پله اول رو اومده بود بالا. همسر یا الله گویان ماه اک رو بر میداره و من به خاطر تخلیه هیجاناتش، نردبون رو میذارم روی فرش که خطرش کمتر باشه و اجازه میدم چند بار بره بالا و بیاد پایین. به هر پله که میرسه امم امم گویان و با اشاره، پله رو به من نشونش میده و من هنوز نفهمیدم دقیقا منظورش از این اشاره و نشون دادن قبل از خوردن چیزی یا برداشتن وسیله ای یا بالارفتن از وسیله ای چیه؟! اجازه میگیره برای اون کار؟ یا داره توضیح میده که میخواد اون کار رو بکنه؟!

بازی ماه اک که تمام میشه نردبون رو جمع می کنم و میام میشینم. همسر تمام عکس العملش اینه که عه چه آرایشی؟!! و فقط میپرسه چطوری؟ و من میگم خوب نیستم... حتی نپرسید چرا؟! لابد فکر کرده سرم درد می کنه؟!  نه یک بوسی نه یک نوازشی؟! 

با خوندن همون پنج شش نظر اول حالم خیلی بهتر میشه. لبخند میاد رو لبام  از این همه لطف و مهربونی. از فکر این که بالاخره می رسه روزی که یک آدم تمیز بدون وسواس هستم و بزرگترین لذتهای دنیا رو تجربه می کنم.


غ ز ل واره:

+ دست تک تک تون رو به گرمی می فشارم و به احترام کلمه به کلمه حرفهاتون می ایستم که توی اون حال بد با نوشته هاتون، دعا ها و مهربونیاتون دلم رو گرم کردید، حالم رو خوب کردید و اراده ام رو قدرت بخشیدید.

به احترام خواننده محترمی که اون پنج صفحه کتاب رو برام آپلود کردن تعظیم می کنم که خوندن اون پنج صفحه به قدری حال من رو بهتر کرد که خودم هم فکرش رو نمیکردم

شماها بی نظیرترین آدمهای دنیایید که بدون چشم داشت محبتتون رو خرج یک غریبه ندیده و نشناخته می کنید. تن تون سالم، روانتون آرام، لبهاتون خندون و دلهاتون شادشاد