هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شبانه های مادر دختری

ساعت از ١٢ گذشته. ماه اک داره شیر میخوره. داریم دوتایی؛ من و ماه اک؛ تلاش می کنیم واسه خوابیدنش. خودش رو از آغوشم می کشه بیرون. یاد خودم می افتم وقتایی که تو اتوبوس تهران بودم و شبا تلاش می کردم بخوابم اما توی اون فرم صندلی ها نمیشد. باید جایی پاهامو دراز می کردم. میارمش تو اتاق و میزارمش تو رختخواب کوچولوش. خودمم کنارش دراز می کشم. تو همون تاریکی می بینم که چشمای قشنگش بازه و با لبخند داره به من نگاه می کنه. لبم رو میزارم روی دهن بازش و نفس می کشم طعم این بوسه های تکرار نشدنی رو که هر کدوم متفاوتِ از دیگری. چون احساس من هر لحظه جون دارتر و پررنگ تر از قبل میشه نسبت به این فرشته بی مانند. هر بار که میبوسمش بیشتر ازدفعه قبل عاشق اش می شم. هر بار که بوش می کنم بیشتر از دفعه قبل ستایش اش می کنم. هر بار که نگاهم بهش می افته کمتر از دفعه قبل نگاهم سیر می شه. هر بار که بهش شیر میدم راحت تر از دفعه قبل می تونم جونم رو فداش کنم. هر بار که صداشو می شنوم بیشتر از دفعه قبل لذت می برم. هر بار ...

خسته ام. ماه مثل بچه گیای خودم خیلی می لوله. ده بار میچرخه، وول میخوره و سروته میشه تا یک پوزیشن باب دلش پیدا کنه.

به نظر میاد خوابش برده!! وقتی می خواد بخوابه بدش میاد پتو یا لحاف روش بکشم. هوای اتاق سرده. با این که میدونم دوست نداره یورگان رو میندازم روی پاهاش. غرزنان و با اعتراض، پرتش می کنه اونطرف وهمین که میشینم که برم سالادها رو جمع کنم؛ تلاشمون بی اثر میشه. سالادها رو که جمع می کنم باز چراغها رو خاموش می کنم که بخوابیم. تو تاریکی دنبالم راه میاد. 


٢٥ دی ماه ساعت یک و ده دقیقه بامداد


+ نمیدونم اونشب کی و چطور خوابید. اصلا اونشب رو یادم نمیاد به جز اون چشمای براقش تو تاریکی. اما دلم نیومد این نوشته نیمه کاره  لبریز از شیطنتهای دخترکم رو منتشر نکنم


+ نظرات رو بعدن تایید می کنم. طبق معمول این روزها به شدت خوابم میاد

نیاز به یک جلوبرنده دارم برای یک شروع تازه

برنامه خوابم به خاطر دیر خوابیدن ها و سردرد به هم ریخته و صبا دیر بیدار میشم و من که همیشه از خوابیدن بعد از ساعت نه بیزار بودم گاهی تا بعد از ده خوابم

قرار بود دیروز بریم خونه پدری اما رئیس بزدل برنامه های ما رو با نظرات مسخره اش بهم زد. من خیلی نیازداشتم الان برم تا تجدید قوا بشه. بهم خوردن برنامه انرژیامو تخلیه کرده

تازه ناهار هم ندارم :(

هوا که بهتر بشه حتما یک باشگاه باید پیدا کنم که بشه با حضور ماه اک برم ورزش

دیروز رفتم دیدن یک دوست که بچه اش چند ماه از ماه اک کوچکتره. اینکه مادر و خواهرش بودن و بزرگ شدن بچه اش رو می تونند ببینن یک غمی ریخته تو دلم که ماه اینقدر تنهاست و خانواده ام نمیتونند ازز دیدن بزرگ شدنش لذت ببرن

هر روز میگم امروز به یک بهونه ای برم بیرون. امروز دلم میخواست برم پروفسور کوچولو واسه ماه کتاب بخرم واسه خودم شیر اما همت نکردم.


دوست عزیز

خیلی غیر منتظره زنگ زد و گفت عازم تهران است و می خواهد یک روزش را به دیدار من بیاید. تقریبا هنگ کرده بودم. فقط دو سه روز از آن حال بد دو پست قبل و تصمیم من برای تلاش بیشتر جهت رفع این مرض مزمن گذشته بود. چند دقیقه ای در شوک آمدن مهمان روی کاناپه نشستم و اجازه دادم افکارم هر چه دلشان می خواهد بگویند. ذهنم که آرام شد؛ خط لبخند کم کم در ذهنم کشیده تر و کشیده تر شد. با خودم گفتم من تصمیم گرفته ام خوب شوم و این یکی از نشانه هاست. 

این که من به آستانه رنج رسیدم و ترسیدم و اینقدر واضح اعتراف نامه نوشتم و از دردم گفتم! 

این که شماها همراهم شدید! 

این که تشویقم کردید! 

این که دلم را گرم کردید! 

همه نشانه های فصل جدید از تغییرات درونی من است. اینها همراهی کائنات با من است. اینها اولین نشانه های یک تغییر جدید است

این که ماه اک هست! 

این که همسر حامی تصمیم هایم هست! 

این که عزیزانم تمام تلخی هایم به دلیل پرخاشگری ناشی از وسواس را صبوری کردند!

 این که برایم دلسوزاندند! 

اینکه تنهایم نگذاشته اند! 

اینها نشانه های قدرتمند اصلی اند

بعضی آدمها همیشه " حال خوب کن" اند. بعضی آدمها لبریز عطر عشق و طراوت یکرنگی اند. از همان ها که از وقتی از در وارد می شوند؛ یک شور و حال خوبی در فضا منتشر می کنند. نیره یکی از این بعضی هاست. یکی از آن دوستهایی زیر خاکی که اگر تمام دنیا را بگردی لنگه اش را پیدا نمی کنی. دختری قوی،  زرنگ و مستقل که با همه مشکلاتشان دنیا را جای قشنگی می داند و تلاش می کند برای تغییر اوضاع و بهبود حال خودش، عزیزانش و همه آدمها. 

ماه اک آنقدر با نیره راحت بود و دوستش داشته بود که تمام آن شش ساعت با من کاری نداشت. دستهایش را دراز می کرد که نیره بغلش کند. من که نگران اذیت شدن نیره بودم به ماه اک می گفتم بیا بغلم! ماه اک چند ثانیه نگاهم می کرد. بعد دوباره میچرخید سمت نیره و دستهایش را به سمت اون دراز  می کرد. نیره آنقدر دل به دلش داد که حتی موقع ناهار هم، خودش را توی آغوش او جا داد.

مرد خانه خواب است. چایی را گذاشته ام روی اپن و دلم نمی آید بیدارش کنم که به قرارش برسد آنقدر که خسته می شود و خوابش کم است. آنقدر که خوابش عمیق است. یک نگاهم به همسر است یک نگاهم به دیروز

وقتی که گفت بشینم توی ارتباط. وقتی بعد از ناهار ماه اک به بغل تشعشع دفاعی برایمان اعلام کرد و من انگار توی حلقه ای خیلی ملایم می چرخیدم و روی دستهایم گرم شده بود و ماه اک گونه هایش سرخ. وقتی که گفت از نظر من این وسواس به فلان دلیل ریشه غیر ارگانیک دارد و برای خانه تان پاکسازی اعلام می کنم. مطمئن تر شدم که این دیدار غیر منتظره دقیقا در راستای تلاش من اتفاق افتاده است و برایش تعریف کردم. خندید و گفت من اصلا نه اینها را میدانستم که وضعیت وسواس تو به کجا کشیده نه اصلا به فکر این اعلام ها بودم. فقط آمدم که ببینمت.

به شدت کم خواب بودم و خسته اما خوش گذشت. بیشتر از سه سال بود که اینطور طولانی و بی دغدغه ندیده بودمش. نیره از همان سال ٧٦ یکی از داناترین و مهربانترین آدمهای زندگی ام بود. ماه اک اگر کمی بزرگتر بود تا مدتها دیروز را فراموش نمی کرد و اسم دوست مامانش را هی تکرار میکرد. 


غ ز ل واره:

به جبران کم خوابیهای این مدت، امروز تا ده خوابیدم. دروغ چرا حالا هم مست خوابم.


سه شنبه ٢ بهمن

 

چشمم میفته به قرصای ب-کمپلکس و به خودم میگم شاید عصری یکی از اینا رو خورده بودم حالم بهتر میشد. از شدت ضعف جسمی بود؟ یا از کم خوابی؟ یا هر دلیل دیگه ای جسمم حال خوبی نداشت. قابل توصیف نیست حالتهاش اما به زور رو پا بودم.  

کم مونده از شدت خواب سرم بیفته روی ماه اک کوچکم که در حال شیر خوردنه. فردا مهمان دارم و پذیرایی و آشپزخونه به خاطر ماه اک و حال ناخوش امروز کلا بهم ریخته است.