هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

احساس ناامنی

درست وقتی تصمیم گرفتم هر روز یک خلاصه از احساس و زندگی اینجا بنویسم بلاگ اسکای قطع شد

بک جورایی احساس ناامنی می کنم تو سرویس دهنده های ایرانی

اون از پرشین بلاگ که همه نوشته هامو به با داد

اون از بلاگفا که یک سری اطلاعاتش همه پرید

اینم از بازیهای بلاگ اسکای

دلم میخواد بک جای امن بنویسم. یعنی احساس امنیت داشته باشم. ولی هنوز فرصت نکردم جدی بهش فکر کنم


کتابی که تمام نشد

+ برخلاف میلم که دلم نمیخواست یک کتاب نیمه خونده دیگه به کتابهای قبلی اضافه بشه؛ "جز از کل" رو فعلا بایکوت می کنم چون با خوندنش فقط دارم عذاب می کشم.

 وقتی افکارت مغشوش ِ 

وقتی بیشتر از یک ماه ِ که یک روز صبحش رو با حال خوب بیدار نشدی

وقتی اینقدر خوابهای هچل هفت میبینی که اگر هم بخوای با حال خوب بیدار بشی حس بد خوابهات نمیذاره

وقتی راه رو گم کردی و نمیدونی چرا زنده ای

وقتی از فاصله فکری بین خودت و خانوادت داری رنج می کشی و هنوز نتونستی در درونت هضمش کنی

وقتی زیادی تنهایی و هیچ دری نیست که بی اطلاع بری بزنی و مطمئن باشی هر ساعتی که بری خوشحال میشن از دیدنت

وقتی نگرانی که تاثیر افکار صد من یک غازت تاثیر بدی روی طفلکت بزاره

وقتی اصلا نمیدونی چه مرگته تا بتونی این برزخ رو آتیش بزنی و یا باهاش بسوزی یا بسوزونی اش


خوندن یک کتاب با چنین موضوعی حالت برزخی ات رو تشدید می کنه و حس بدی که مارتین به خودش و زندگی داره رو در درونت مثل یک پیچک چنان می پیچونه که رها شدن ازش خیلی سخت میشه

خوندن اینجور کتابها برای کسی خوبه که همذات پنداری رو موقع خوندن کتاب بزاره کنار و فقط بخونه و درسهای کتاب رو درونش ثبت کنه.


+ ناراحت نیستم اما خوشحال هم نیستم. و عجیبه که این دوره اینقدر کش دار و طولانی شده. 


+ همسر همه چیز رو در این مورد به شوخی برگزار میکنه. خدا کنه با راهکارم موافقت کنه


+ ماه اک طفلی!!!!!! من باهاش زیاد بازی می کنم. میخندیم. جیغ میزنیم. میرقصیم اما اگر حس و حالم رو متوجه نمیشد روزی صد بار نمی پرسید خوبی؟ چطوری؟


+ باز نت یک سری شهرها وصل شد و صفحه وبلاگهای آپدیت شده پر شد از یه مشت پستهای تبلیغاتی به درد نخور

خانم جان

تا نیمه شب از وحشت از دست دادن یک عزیز دیگه و افتادن تو پروسه سر مزار رفتن و بودن تو جمع غمگین بی تابی ها نمی تونستم بخوابم. ما چند عزیز رو تو فاصله پنج ماه از دست دادیم و روزای وحشتناکی رو تجربه کردیم و این فاصله کم روحیه منو برای اینجور مراسم ها خیلی ضعیف کرده.

صبح که بیدار شدم تا چند دقیقه هیچی یادم نبود اما همین که هوشیار هوشیار شدم قلبم ریخت. ولی فرصت نداشتم و باید به کارهام میرسیدم که از خونه بزنم بیرون. به کل قضیه رو فراموش کردم. ده شب که رسیدم خونه فهمیدم خانم جان رو سی سی یو بستری کردن. مادر همسر فقط گریه کرد پشت تلفن. بی صدا. نتونست حرف بزنه

امروز به همسر گفتم دیگه نگرانیهای دیروز رو ندارم. فکر کنم ان شالله حالشون خوب خوب میشه. ولی باز احتیاط کردم ساعت هفت و نیم زنگ بزنم. تو فکر بودم که بیام از حال خوب و تغییراتن بگم که ساعت نه همسر زنگ زد. ماه صورتش رو میاورد جلو نگران بود که گریه می کنم. همینقدر سریع چند دهه زندگی تمام میشه. به چشم برهم زدنی. حالم خیلی بده. نمیتونم گریه کنم که آرومتر بشم. اصلا دلم نمیخواد ماه رو ببرم مراسم تشیع. خدا کنه بچه ها رو به من بسپرن و بدون اینکه ناراحت بشن خودشون بگن تو بمون بچه ها رو نگه دار. دلم نمیخواد ماه من که همیشه تنهاست الان توی جمع عزادار اونم موقع تشیع قرار بگیره. هنوز خیلی کوچیکه

چقدر ناباورانه همه چیز تمام میشه. چقدر دلم گرفته. باورم نمیشه خانم جان سرحال دیگه نیستند. طفلکی خاله؟!!!!! تک و تنها؟ چی میشه؟! 

ببخشید اول صبحی ناراحتتون کردم. باید حرف میزدم. ببخشید که حوصله تایید نظرات رو ندارم

همسر به خانم جانش زنگ می زنه و من تعجب می کنم!!! معمولا این کار رو نمیکنه. میگه داروهای این دفعه به خانم جان نساخته و ناخوش احواله. از لحن همسر فکر می کنم قضیه در حد نساختنِ دارو هست و حل میشه.

 مادرشوهر جز روی ساعتی که خودش مقرر کرده  با ما تماسی نداره مگر ضرورت ایجاب کنه. آخر شب فهمیدم که امروز بین روز زنگ زده. به همسر گفته حال خانم جان خوب نیست یک تماس بگیر باهاشون. تازه حس کردم قضیه جدی تر از این حرفاست. ترسیدم.  بپرت شدم تو روزایی که دوتا عمه ام با فاصله چند ماه مرحوم شدن.  اصلا دلم نمی خواد حال و هوایی شبیه اون روزا رو یک لحظه تجربه کنم. ته دلم از خدا میخوام حال خانم جان رو خوب خوب کنه.

یاد خاله همسر میفتم. طفلی قربانی ایرادگیری های بنی اسراییلی داداشش شده و ازدواج نکرده. حالا مویی از سر خانم جان کم بشه خاله چی میشه؟ تک و تنها؟!


قبل ترها به شدت ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم. الان نیم ساعت از همسر بی خبر بمونم چه فکرها نمی کنم. این روزها فقط وقتی خبرهای ناراحت کننده ای از این دست میرسه اون ترسه خودنمایی می کنه و بیشتر در مورد همسره چون حس می کنم و واقعا کسی جز همسر من رو اونقدری که میخوام نمیفهمه. اصلا همسر انگار دقیقا مکمل منه. 

ازتون میخوام انرژی ها و دعاهای قشنگتون رو واسه خانم جان همسر بفرستید. و برای خاله اش هم دعاهای قشنگ بکنید


خدایا همه بیمارها رو شفا بده و عمر باعزت بده به همه بندگانت

تلخ و گزنده

اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!... حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری برادرم و دختر عمو اینقدر حالم دگرگون بشه که دختر عمو بیشتر از ما به برادره نزدیکه. اینقدر که تو جمع دوستای برادره است و همسفرشون

ما اینقدر از هم دوریم که فکر می کنم چند سال دیگه یادمون بره خواهر برادریم. چون تا الان زیاد برای این مسئله حالم بد شده، حرص خوردم و غمگین شدم. اما میخوام این بار آخر باشه. اگر او تلاشی نکنه دیگه تمومش می کنم این افکار رو. دیگه نه تلاش می کنم. نه غصه میخورم. نه متاسفم میشم. میخوام این آخرین حال بد برای این مسئله باشه.


+ کاش کسی بود که براش حرف بزنم. بی قضاوت و با حوصله. نمیدونم چی میخوام بگم اما دلم حرف زدن میخواد


+ چقدر مسخره است که وقتی حالم بده تا این حد؛ از همه ناراحتم بی دلیل. مثلا ناراحتم از خانم همسایه که عصری رفته مهمونی و من تنها بودم با این حال بدم. شما بگید چه ربطی داشت؟!