هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بی من نتوانی... این خط و نشان

از وقتی ستاره نوشت که سه ماه با چه سختی و همتی تلاش کرده برای زبانش و بهترین نتیجه رو هم گرفته؛ به شدت خودم رو می بردم زیر سوال که تو داری چه کار می کنی؟ چرا دیگران و خصوصا همسر که هر روز پیش چشمت هست اونقدر سخت تلاش می کنند؟! پشتکار دارن! در کنارش اعتماد به نفسشون اینقدر خوبه که نه خودشون رو با دیگران مقایسه میکنند نه مثل من تلاشهای خودشون رو کم ارزش می بینند

هر روز با همین افکار نه که خودم رو سرزنش کنم؛ دائم درگیرم که پس من چه کار کردم و می کنم؟! 

زمانی که ازدواج نکرده بودم وقتی یک فرد متاهل باهام حرف میزد؛ میگفتم نفسش داره از جای گرم میاد. فکر میکردم  چون ازدواج کرده دیگه ناراحتی نداره.  بالاخره یک روزی حامی از راه رسید و شد همراه و همه زندگیم. یک دوره روی ابرها سیر میکردم. هر روز نگاه به انگشت حلقه ام میکردم (اگرچه بعد از گم شدن یکی از نگینهای حلقه ام تو دوران عقد دیگه هیچوقت بدون نگرانی دستم نکردم و اونقدری که باید لذتش رو نبردم هنوز و همیشه یک رینگ ساده تو دستم دارم که خیلی وقته دلم میخواد عوضش کنم ولی تنبلی کردم) و فکر میکردم این فقط یک خوابه. اگرچه هنوز هم خیلی وقتا به نظرم میاد توی رویام (البته که تو کتاب چهار میثاق میگه ما آدمها دائم در حال رویا دیدن هستیم. تو بیداری محدودیت جا و مکان هست بنابراین رویاها محدودترن ولی در عالم خواب محدودیتی ندارن و مدام در حال تغییرند). اما با ازدواج به جز اضافه شدن یک خوشحالی بی پایان و از بین رفتن اون حجم بزرگ ترس از آینده و تنهایی، در احساس و دیدگاهم نسبت به خودم چیزی تغییر نکرد. تازه فهمیدم که من دنبال راه حل در بیرون از خودم می گشتم در حالیکه مانع خودِ منم.

بعد از دو هفته با وجود رخوتی که صبح داشتم موزیک رو پلی می کنم و شروع می کنم به دویدن. در حال ورزش های شکم هستم که صدایی در سرم شروع می کنه به حرف زدن. "این که تلاشهای دیگران، سختی و پشتکارشون رو میبینی دلیل تلاش نکردن تو نیست. هیچ فکر کردی این زندگی! بدون تلاش تو و تحمل رنج و سختی هاش به کجا ممکن بود برسد؟! هیچ وقت از من تشکر کردی که این حجم تنهایی را طاقت آوردم؟! هیچ وقت قدر دانم بودی که کم و زیاد تلاش کردم برای مراقبت از ماه؟! پری از بعد مادر شدنش شده خانه به دوش. دائم بچه را میزنه زیر بغل و چند روز میره خونه مادرشوهر!!! تو چند بار طاقتت که تمام شد بار سفر بستی و چند روز نبودی؟! تقریبا هیچ وقت. تو تمام این دو سال و دو ماه و چند هفته را با همه سخت و آسانش به تنهایی بار داشتن مسئولیت این طفل کوچک را به دوش کشیدی. چند بار قدردان زحماتم بودی؟! این که خودت تلاش خودت را نمیبینی دلیل تلاش نکردن نیست. همه مادرها یک جاهایی کم می آورند. عصبانی می شوند. گریه می کنند و احساس به درد نخور بودن میکنند چون از خیلی کارها باید بزنند و نمیتوانند به کارهایی که دوست دارند برسند. و کلافگی هایشان می شود تلخی با کوچک شان. حالا هم دیر نشده. با همه وقت نداشتن هایت کارهای کوچکی می شود کرد که نتیجه شان حال دلت را چنان خوش میکند که لبریز شوی از حس دوست داشتن خود. خودت را ببوس و یا علی بگو" اشکهایم که با چشم بسته روی گونه هایم شناور می شوند؛ ماهک با وجود اینکه ندیده و دور از من بازی میکرد؛ سریع خودش را به من میرساند. سرش را روی سینه میگذارد و می پرسد: "مامان چطوری؟! چشماتو باز کن" و وقتی میگم خوبم و چشمهام رو باز میکنم میگه "ناحتی؟ ناحت نباشیاااااااا"

ماهک میره دنبال بازی. چشمام رو میبندم و سعی میکنم تمرکز کنم روی نفس هام. موزیک میخونه... "بی من نتوانی این خط و نشان ....لبریزم از عشق آرامش جان.... باران ببارد عجب حال خوشی... شاید ندانی ولی باعث شی" .... و من در درون تمام این ترانه را به خودم تقدیم میکنم. تمام حرفش احساس این لحظه من به خودم است. دوره های یوگا برایم تصویریست محو و ناواضح اما ریلکسیشن  آخر کلاس رو خیلی وقتها انجام میدم. تصمیم میگیرم به جای سرد کردنهای ایستاده؛ شاواسانا انجام بدم. و همین که تمرکز رو میارم روی پای راست، خودم رو میبینم که با بک دنیا عشق پاهایم را بوسه باران می کند. وقتی روی بالاتنه تمرکز میکنم خودم را می بینم که چشمهایش را میبندد و باعشق سرش را روی قلبم میگذارد و با شنیدن صدای قلبم لبخند پهنی صورتش را در بر میگیرد. مثل روزهای کلاس یوگای بارداری، اشکهایم به پهنای صورت می بارند و گوش ها و موهایم خیس شده اند. تمام عضلاتم که رها شدند خودم روی تنم دراز می کشد و در وجودم فرو می رود. سبک و آرام چشم هایم را باز می کنم و موسیقی در حال پخش میخواند: 

تو همان قصه نا گفته ی پنهان منی

ساحل امنی و تو موج خروشان منی

تو که نزدیکی به من ...

....

در دل من افتاده عشقت زمین گیر شدم

...

بی بهونه زندگی بی تو من بی قرارم"


٦ بعد از ظهر

٣ دی ماه ٩٨