هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مست خوابم

خسته ام

غذاها رو جمع نکردم

لباسا رو که قید پهن کردنش رو زدم

جام تنگه رو تخت ماه

پاهام لوله شده

مجبورم بیدار باشم

توان هیچ کاری ندارم

قسمتهایی از بدنم که چسبیده به ماه داغه داغه

مجبورم بیدار باشم

ماه اک تب داره

زنده باد خودم

هر چقدر که می توانی صبور باش


آرام و صبور نه اینکه غصه ها را رج به رج ، ردیف به ردیف ، بچینی توی دلت  و دم نزنی و غمباد بگیری و آن وقت بگویی که   صبورم 


صبور باش یعنی:

آنقدر فتیله ی چراغِ توکلت را بالا بکشی

که نور آرامش حضورش

تمام دلت را روشن کند...


تمام دلت را به امید فردا که نه....

به امنیت همین لحظه...

به شیرینی همین آن...

روشن روشن کند...


بگذار گریه هایت که تمام شد

آفتاب مهربانی اش بتابد

به گوشه گوشه ی دل و جانت...


آرام بگیر که خدا همیشه به موقع سر وقت از راه می رسد...


همین الان پرده را کنار بزن...

ببین از پشت پنجره چه دستی

برایت تکان می دهد.

  ادامه مطلب ...

دور یا نزدیک؟

قبل از اومدنشون دلم میخواد نیان

دو روز اول تو بهت و شوک نقض قوانینم؛ خصوصا زمان تفریح و صد البته خوش اخلاق نیستم

از عصر روز دوم  تازه به شرایط عادت می کنم و دارم لذت می برم و دلم نمی خواد برن اما روز سوم می رسه و میرن 

و من میمونم با یک دل و احساسی که نمیدونه به دوری آدما و قوانین زندگی دور از بقیه اش عادت کنه

یا به بودنشون و نقض قوانین 

وقتی میرم خونه هاشون و برمیگردم حالم خوب میشه

اما وقتی میان و میرن؛ قبل از اومدنشون یک جور حالم بده

بعد رفتنشون یک جور دیگه

طفلکی ماه اک که تمام زندگیش این مدلی باید طی بشه

توی باشگاه موقع سرد کردن؛ غم موزیک چشمام رو خیس کرد اینقدر که تحت فشار حس های رفتن خانواده ام هستم

خوشبختانه فهمیدم به طرز تاسف باری هوش هیجانی ام پایینه

شاید به نظر بیاد فهمیدنش اینقدر سخت نباشه ولی برای منی که مطالعات روانشناسی بالایی نداشتم این یک کشف بسیار بزرگ هستش

علت اصلی اختلافهای من با خانوادم

علت اصلی ناراحتی کردنهام  با ماه اک 

علت اصلی حاد شدن کبعضی از کانتکت هام با همسر

و با شناختی که از اطرافیانم دارم ریشه این مسئله برمی گرده به خانواده ام. هوش هیجانی خانواده پدریم به شدت پایینه و به همین دلیل روابط به شدت بهم ریخته.

سمت مادری هم هوش هیجانی بالایی اما به مراتب بهتر هستند. 

حس بیچارگی پریشب، سخت گیری هام موقع آمدن مهمان و ...


من کسی رو میشناسم که وسواس زیادی داره اما روابطش با همه عالیه، همه عاشقش هستند. دلیل؟! تنها دلیلش اینه که میتونه احساساتش رو کنترل کنه. به کسی ایراد نگیره اما بعد از رفتن مهمان های چند روزه اش همه چیز رو می شست


همسر در دوستانه ترین حالت وقتی براش همه ناراحتی هام رو گفتم؛ گفت من هم یک سری از حساسیت های تو رو دارم اما زمان مهمان داری دایورت می کنم . پیش فرضت رو بزار که سالی دو سه بار قوانینت نقض میشه و حرصش رو نخور. 


تفریح تمام شد. داریم برمیگردیم و من دعا دعا می کنم تا موقع رفتن مهمون ها بتونم با خلق خوش و آرامش میزبانی کنم. کاش بتونم


راستی چطور میتونم کمی سریع  هوش هیجانی ام رو به یک حد نرمال برسونم. تا سر صبر برای بالاتر بردنش تلاش کنم

وقتی آتش خاموش می شود

ممنونم از عزیزان مهربونی که احوالپرسم هستند

یک چیز عجیبی  که این روزا برام رخ داده استرس ها و کم تحملی های pms. هیچوقت تا این حد حالم بد نمی شد. درسته من به یک سری از کارها و حرفهای همسر( که متاسفانه حرفهای تکراری اند) به شدت حساسم. بارها بهش گفتم اما بی نتیجه. از طرفی اونم به یک سری چیزها مثل خراب شدن وسایل خونه، از هر نوع با ارزش و بی ارزش به شدت حساسه و مسلما تو یک خونه با بچه کوچیک یک اتفاق اجتناب ناپذیره. من بد موقع گفتم و اون هم دقیقا رفتاری کرد که تو حالت عادی هم حرص منو در میاره چه برسه به روزهایی که هورمونها تعادل روانی ام رو بهم میریزن.

حالا به اینها خونه نبودن های تا ده شب همسر تو چند روز اخیر رو هم اضافه کنید. من آدمی ام که با یک بغل کردن ساده دنیام زیر و رو میشه.  در عوض وقتی همون چند لحظه بغل رو هم به مدت طولانی ندارم و ترکیبی از عوامل فوق از درونم یک بمب ساعتی ساخته؛ باعث میشه با یک رفتار حرص دربیار منفجر بشم و وقتی همسر به جای اینکه بفهمه درد من کم محبتیه؛ میگه دست پیش رو گرفتی که پس نیفتی و چنان خودش رو ندیدن و نشنیدن میزنه انگار که نه روحش حضور داره نه جسمش؛ بمب تغییر نوع میده. یعنی از رفتار هیستیریک دیروز خودم متعجبم. از اون همه حس بیچارگی متعجبم. الان که خوبم با خودم میگم همسر هر چی گفت تو میزاشتی لای گیس ات و یه کم هم میگفتی به فلان فلان و با بیخیالی بدون حرص خوردن به زندگیت ادامه می دادی.

یک زمانی روانشناسم میگفت بعضی ها شدت pms درونشون به قدری زیاده که باید یک هفته دارو مصرف کنند. نکنه منم با این نوع واکنش روانی و لسترس شدید تو این روزا دارو لازمم؟ 

الان خوبم. خیلی هم خسته. دیشب دو به زور شستن میوه ها خوابیدم. سبح ساعت شش از شدت سردرد بیدار شدم. تا نزدیک ده که مهمونا برسن همه جا مرتب و تمیز شده بود بدون عجله کردن. با اینکه روز قبل هم دیاد کار نکردم. عاشق اینجور نظم توی خونه ام که وقت اومدن مهمان خیالم راحت باشه یک چرخ بزنم تو خونه همه چیز مرتبه. رنگم زرد و مریض گونه بود. با یک کم سیاهی داخل چشم و یک حاله از رژ قرمز، تغییر وضعیت دادم. مهمونا که رسیدن  با واکنش دفاعی اجازه ندادن برای هر کاری تا ظهر سر کردم. وقتی همه لستراحت میکردن پریدم تو حمام.

حالم خیلی بهتره. یعنی اصلا متعجبم از خودِ آرومم که دیشب چی به سرم اونده بود. کاش مردا میفهمیدند که یک وقتا به جای مقابله به مثل، به جای خودشونو کشیدن کنار، به جای همیشه منطقی فکر کردن، کافیه یک ذره غرورشونو بزارن کنار؛ یک کم احساسی فکر کنند و قبل از رسیدن خانم به اون مرحله ای که کم از جنون نیست؛ فقط بغلش کنند. حای شده تو سکوت. فقط بغل. اونوقت میبینند که چه آبیه رو آتیش


+ دیشب بهش گفتم همه پولو دوست دارند. همه خونه فلان دوست دارند. اما من اضی ام نون و پنیر بخورم اما تو زمان کارت رو کمتر کنی. دیروز گفته بود امروز باید بره چون مهمان از آمریکا دارن و باز هم جلسه است اما صبح که بیدار شدیم پاشد کمک کرد و گفت نمیرم.


+ کامنتا رو بعدن تایید می کنم. الان باید برم پیش مهمونا. متن پستاقبل رو هم حذف می کنم چون خیلی منفی اند


+ دیشب تو گریه هام میگفتم خدایا چرا منو آفریدی؟

امروز ماه اک خوابش میاد و تو انتظار برای خوابوندنش هی میگه خدایا خدایا... کاش فقط مثبت هاشو الگو برداشته باشه