هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دور یا نزدیک؟

قبل از اومدنشون دلم میخواد نیان

دو روز اول تو بهت و شوک نقض قوانینم؛ خصوصا زمان تفریح و صد البته خوش اخلاق نیستم

از عصر روز دوم  تازه به شرایط عادت می کنم و دارم لذت می برم و دلم نمی خواد برن اما روز سوم می رسه و میرن 

و من میمونم با یک دل و احساسی که نمیدونه به دوری آدما و قوانین زندگی دور از بقیه اش عادت کنه

یا به بودنشون و نقض قوانین 

وقتی میرم خونه هاشون و برمیگردم حالم خوب میشه

اما وقتی میان و میرن؛ قبل از اومدنشون یک جور حالم بده

بعد رفتنشون یک جور دیگه

طفلکی ماه اک که تمام زندگیش این مدلی باید طی بشه

توی باشگاه موقع سرد کردن؛ غم موزیک چشمام رو خیس کرد اینقدر که تحت فشار حس های رفتن خانواده ام هستم

نظرات 7 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 16:04

را۶ دوز خیلی سخته

خیلی

مرضیه دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 14:00 http://because-ramshm.blogfa.com

آخی دوری خیلی سخته، اما خدا روشکر شیرینی های ماهک جای همه چی رو پر میکنه

آره سخته
جای همه چی رو پر نمی کنه اما سختیاشوآسونترمیکنه

فرزانه دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 09:50 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

دقیقا اواخر کتاب جنگجوی صلحجو این روایت بیان شده
کتاب جنگجوی صلحجو را حتما بخون. واقعا شگفت آوره

ممنونم ازت بابت معرفی کتاب

فرزانه دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 08:53 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

توی یکی از کتابهای دن میلمن وقتی که استاد معنویش کمکش میکنه تا مرگ را تجربه کنه ، دن میگه دیدم که از یه جای باریک عبور کردم . تمام استخونام خورد شد . بعد دیدم که جسدم پوسیده شد. سال ها گذشت. فصل ها تغییر کردند. از خاک من پرنده ها و گیاهان دیگه ای به وجود اومدند. هزاران سال گذشت و من مشاهده کننده گذر سالها بعد از مرگم بودم و بعد که از مرگ برگشتم مثل دیوونه ها فقط میخندیدم. تا مدتی فقط میخنده و بعد میگه دیدم که تمام مشکلات من به نظرم پوچ و مسخره اومد. بعد از اون دیگه هرگز غصه ی هیچ چیز را نخوردم . بعد از اون به همه چیز خندیدم
پیشنهاد میکنم کتابهای دن میلمن که تماما واقعی و سرگذشت زندگیشه را بخونی

چه قصه جالبی
فرزانه جون مرسی
حتما تو برنامه میزارم
یادته اونی که این قصه رو داشت اسمش چی بود؟

مطهره یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 20:01

کاش یطوری بشه که بتونی از روز اول لذت ببری...

باید تلاش کنم
برام دعا کن مطهره جانم

لاندا یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 16:25

میدونی غزل، من گاهی دلم میخواد یکی بهم یه تلنگری بزنه و بگه زیادی فلانی. مثل وقتی که فکر میکردم خیلی تنبلم، ولی وقتی کارامو تعریف می کردم همه میگفتن تو زیادی هم اکتیوی. بعد باورم شد و تونستم هندل کنم حس عذاب وجدانم از تنبلی و اندازه از خودم کار کشیدن رو.
حالا نمیدونم خودت میدونی یا نه، ولی میخوام بهت بگم که خیلی داری خودت رو اذیت می کنی. هر چیزی باعث ناراحتیت میشه. اومدنشون، رفتنشون. اینا با دید کلیه. میدونم که اگه خودمم جات بودم، همین میشدم. ولی باید سعی کنی کنترلش کنی. اینجوری هم خودت هم دخترکت اذیت میشین. خیلی زیاد. کاش میشد بری پیش مشاور که راهنماییت کنه...

لاندا جان انگار هر چه میگذره به جای اینکه بیشتر عادت کنم بدتر میشم نسبت به این مسافت های لعنتی
البته ننشستم که حالم بد بمونه
مشغول کار شدم الان هم همسر اومده و خوبم

نسترن یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 14:46 http://second-house.blogfa.com/

آخی چه ناراحت کننده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد