هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خدایا من که امروز کارم رو به تو واگذار کردم پس این چه بلایی بود که سرم اومد

چرا اینطور بهم تابیدم

چرا الان دلم میخواد بمیرم و نمرده برای بی مادر شدن بچم گریه می کنم؟

چرا اینقدر خسته ام

چرا اینقدر احساس بیچارگی می کنم؟

چرا یک بار نشد مهمون بیاد و ما از اومدنش خوشحال باشیم

همیشه به خاطر کارهای دقیقه نود دعوا میشد

و حالا...

چی  میشد تموم میشد همه چی؟

خدایا نجاتم بده از این حال بد

هیچکس رو ندارم دردمو بهش بگم

سرم درد میکنه

خریدهای اجباری نشسته موندن و من جون ندارم بشورمشون

فکر میکردم یک بارم مهمون میاد و من همه جای خونم اونقدر مرتبه که فقط گردگیری می کنم و تی می کشم و وقت رسیدن همسر میریم خرید و تا موقع خواب شام خوردیم میوه ها هم هشک شده و جمع شده

نه که الان با این حال بد آرزو کنم مهمونا برنامه شونو کنسل کنن.

من تمام قوامو جمع کرده بودم که موقع اومدن مهمونا به وسواسم غلبه کنم اما الان؟! توانی برام نمونده

خدایا چقدر از این طفلکم شرمندم

این دومین باره که تا این حد ازش خجالت می کشم

خدایا

صدامو داری؟

امشبیکی از بدترین شبای زندگیم بود

دلم میخواد میخوابیدم و وقت بیدار شدن هیچ کدوم از عوامل ناراحتی من وجود نداشت که هر چند مدتی اینطور بهم بریزم

بمیرم برای بچم که چقدر شرمندم از اینکه تصمیم گرفتم باشه و حالا بلد نیستم ازش محافظت  کنم در برابر ناراحتیا و گریه هام

من گریه کردم؛ خندید

من گریه کردم؛ لب برچید؛ بغض کرد 

چسبوندمش به خودم که صورتم رو نبینه

اما کاش وقتی حال من اونقدر بد بود که کنترل خودمو نداشتم؛ یکی بچمو می چسبوند به خودش و آرام قلبش میشد و نمیذاشت منو تو اون حال بد بیینه؛ به جای اینکه به یک هواپیما شکسته بها بده

چقدر متاسفم که فقط من باید از بچمون مراقبت کنم 

چقدر شرمندشم


کاش خجالت نمی کشیدم و نگران ناراحت شدن بقیه نمیشدم و میگفتم مهمون نیاد خونمون. حوصله هیچ کس رو ندارم

میخوام فقط بخوابم

میخوام فقط خودم باشم

حتی ماه رو بدم یکی نگه داره

کاش میشد یه مدت برم جایی که هیچ کس نباشه

تو طبیعت بکر


+ دوست ندارم جزییات رو بگم. خسته ام از اختلاف نظرایی که من رو به این روز انداخته

کارم را به تو واگذار می کنم

باز هم اسم مهمون راه دور اومده بود و من کلافه و بهم ریخته بودم.  با ذکر و فکرای قشنگ سر خودم رو گرم کردم و حتی نپرسیدم میان یا نه که حتی اگر هم میان من دیرتر بفهمم و کمتر مضطرب بشم.  یاد چهار اثر اسکاول شین افتادم و اون جمله ای که مضمونش این بود که در  مورد نگرانیهامون کارها رو به خدا بسپاریم و رهاش کنیم. جمله درستش رو به خاطر نیاوردم که ذهنم پرت شد سمت ذکری که بهش نزدیکِ "افوض امری..." تو دلم گفتم خدایا اومدن و نیومدنشون رو به تو واگذار می کنم و رهاش می کنم. خودم رو بهت می سپرم و راضی ام به رضای تو. ته دلم نمی خواست کسی بیاد اما دعا نکردم که نیان. هی کار کردم و گفتم خدایا کارهام رو به تو واگذار می کنم و هر اونچه پیش بیاد رو از طرف تو و به فال نیک میگیرم.

حالا پدر زنگ زده که میایم و دایی هم میاد. همچنان درک نمی کنم رفتار مهمون دعوت کردنشون به خونه ما رو اما با خودم میگم بزار دایی هم بیاد بلکه بیخیال لین مهمون دعوت کردنها بشن. بلکه راضی بشن که همه اومدن و زندگی من رو دیدن و فهمیدن خوشبختم و دست بردارن از این کار. در هر صورت دارم سعی می کنم تلخی هضم نشونده رفتارشون برای من رو لای شیرینی و حلاوت لطف و خواست خدایی بزارم که کارم رو بهش واگذار کردم و نجویده فرو بدم که فقط حلاوت الهی در درونم جای بگیرد.


+ شارمین یادته گفتم زندایی همیشه میگه میخواستیم بیایم؟ این دفعه هم گفت. :))) 

یک عاشقانه آرام

ساعت از ٩:٣٠ گذشته بود که بیدار شدم. خاطرم نیست با استرس بیدار شدم یا دیدن ساعت و حس بد عقب افتادن از کارها، استرس را به جانم انداخت. بعد از خوردن یک صبحانه دلچسب، به خودم گفتم تا زمانی که ماه بیدار شود، این خلوت نوش جانت. کمی قهوه و مقدار متنابهی کافی میت ریختم داخل فنجان، بدون شکر. یاد حرف همسر افتادم که گفت اگر برای خرید شکر باید توی صف بایستم؛ شکر را ترک می کنم افتادم. یک زمانی مصمم به حذف شکر از برنامه غذایی ام بودم اما بعد از ازدواج به کل اراده ام سست شد. البته یک دوره ای به دلیل عفونت و تاکید دکتر بر عدم مصرف شکر، به کل از برنامه غذایی ام حذف شد اما به محض درمان دوباره به روال سابق برگشتم.

برخلاف همیشه که داخل اتاق کنار پنجره خلوت می کنم؛  با قهوه و شکلات، همانجا کنار ورودی آشپزخانه تکیه دادم به دیوار. شروع کردم به خواندن کتاب  و هر از گاهی نوشیدن یک جرعه قهوه. 

تا ساعت سه کار زیادی از امورات منزل به پیش نبرده بودم. این روزها بیشتر با ماه بازی می کنم اما امروز ته دلم از این وضعیت خانه آرام نبود. بعد از برگشت از سفر چهار روز مداوم سردرد، توانی جز آشپزی و رسیدگی به ماه اک نمی گذاشت. از چهارشنبه هفته قبل شروع کرده بودم به کار و اگر جمعه را فاکتور بگیریم با تقریبا پنج روز کار هنوز موفق به نظم ظاهری خانه هم نشده بودم. نه اینکه اوضاع افتضاح باشد اما دلچسب نبود. دنبال کسی بودم تا کمی از خودم و مدیریت ضعیف خودم در امورات خانه  حرف بزنم. اما خانه پدری همه مشغول جابجایی بودند و همسر به شدت سرش شلوغ بود. اینقدر که تا ساعت ٦ بعد از ظهر فرصت صحبت کردن نداشت. صفحه یادداشت را باز کردم. هنوز کلمه اول را ننوشته بودم که صدایی در ذهنم شروع به سخن گفتن کرد. "تمام عمر از خودت به دیگران گله کردی. از کدیریت نداشتن ات. از زورت به خودت نرسیدن ات. از بی ارادگی. از نداشتن تمرکز. از نداشتم اعتماد به نفس. از عقب انداختن کارها و ... چه نتیجه ای گرفتی؟ کدام یک از حرفهایی که در جواب شنیدی به دردت خورد؟ یا استفاده کردی؟ جز این که فقط برای مدت زمانی تخلیه شدی؟  فکر نمی کنی دیگه باید شکایت کردن از خویش رو از برنامه ذهنیت حذف کنی؟ فکر نمی کنی وقتش رسیده که روش ات رو عوض کنی؟ چرا تمرکزت فقط روی نتونستن ها و ضعف ها ست؟! این همه نقطه قوت. به اونها فکر کن. کمی خودت رو نوازش کن. از گفتن نتونستن هات حتی توی ذهن خودت با خودت دست بردار. من هزاران توانایی دارم که بقیه ندارن چرا به جای سرزنش به دلیل نتوانستن ها خودت رو به خاطر نقاط قوتت تحسین و تشویق نمی کنی؟ این بار باید از در دوستی و محبت به خودت وارد شی. با خودت مهربون باش و به ماه یاد بده خودش رو عاشقانه دوست داشته باشه."

شیر خوردن ماه اک تمام شده بود. صدای درون که خاموش شد؛ دوباره مشغول مطالعه شدم و خوابم برد. وارد آشپزخانه که شدم ساعت از چهار گذشته بود. بعد از مدتها به دل خودم مشغول خواندن آیة الکرسی شدم. به خودم که آمدم دیدم ذکر محبوبم را در حال تکرارم. نمی دانم دفعه آخر چه زمانی خوانده بودمش. کم کم نگرانیهای بی دلیل ام تبدیل به آرامش شد.  آنقدر حس قشنگی داشتم که بعد از نماز، تفسیر قرآن را آوردم و دلم خواست دو صفحه قرآن با ترتیل بخوانم. مدتها از تجربه چنین حسی گذشته بود و حالا مطمئن بودم خواندن پست لیلی ته دلم را که قلقلک داد؛ حال و هوایم عوض شده. بعد از قرآن مشغول کار شدم. هم تمرین کتاب "از شنبه"؛ نوشتن ریز فعالیت های روزانه؛ را انجام میدادم هم کار می کردم. بعد از مدتها افتاده بودم روی دور ذکر و " افوض امری الی الله" گویان و در سکوت کار کردم.  نزدیک شش به مرحله خوبی رسیده بودم. یک لحظه تعجب کردم از بیدار نشدن ماه تا آن موقع. خواستم بیدارش کنم که در سرم چرخید کارت را که به خدا واگذار کردی، کمک از غیب رسید. بگذار بخوابد و کارهایت را تمام کن. ماه در کمال حیرت، چهار ساعت خوابید. درست وقتی با نگاهم کل سالن و آشپزخانه را رصد کردم و احساس رضایت عمیقی در وجودم نقش بست، ماه بیدار شد. احساس خوشبختی ام عمیق تر شده بود و سر و صدای کودکانه دخترکم چاشنی غیر قابل وصف این احساس بود. بعد از مدتها از خودم با تمام وجود راضی بودم 


غ ز ل واره:

+ علت استرس های بی مقدمه و ناگهانی را کشف کردم. 


+ تمام دیروز و حتی صبح امروز با استرس و دلواپسی های بی دلیل سپری شد. چقدر غذا خوردن نعمت بزرگی است. با خوردن یک صبحانه پر کالری و مطالعه حالم به شدت بهتر است. اگرچه شاید کنی بعد سر و کله اش پیدا شود.


+ کاش بتونم خودمو رو راضی کنم برای شروع پروسه از شیر گرفتن ماه اک.


+ جایزه تلاشم برای کنترل استرس؟ یک ماگ قهوه است


+ دلم میخواد برای ترمیم روابط خودم و یکتای بی همتا چله بگیرم اما این رفت و آمدهای شهر به شهر میزنه وسط چله و پاره اش می کنن


+ چقدر خوشحال و خوشبختم که یک بار دیگه از ته دلم قرآن رو باز کردم و خوندم



٤ تیر ٣ بامداد

من آدمِ کم خوابیدن نیستم. بارها امتحان کردم نشد. بداخلاق میشم. بدنم کم توان میشه. خیلی دلم میخواد کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم اما نه میتونم خوابم رو کم کنم؛ نه سرعت عملم بهبود چشم گیری داشته.

خسته ام. خستگی باشگاه. ماه اک نذاشت استراحت کنم و برخلاف جلسات قبل، الان واقعا به خاطر حرکتهای امروز بدنم درد می کنه. خصوصا اون دراز و نشستایی کن هیچوقت بدنم قدرت انجامش رو نداشت. مربی میگه عضلات کمرت ضعیفه. میگفت زن عموش مشکلی که برای من پیش اومده رو داشته. اینجا گفتن باید عمل کنی اما بعد از مهاجرت به آمریکا دکتر گفته پزشک هموطن زر مفت زده و اصلا اون عمل اصولی نیست. فقط باید ورزش کنی و با ورزش مشکلش به کل رفع شده :)) همینقدرشیک و همینقدر مجلسی


میخواستم از این روزای ماه اک بنویسم. از این که دلبریاش داره منو می کشه اما از خستگی ذهنم یاری نمی کنه