هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

امشبیکی از بدترین شبای زندگیم بود

دلم میخواد میخوابیدم و وقت بیدار شدن هیچ کدوم از عوامل ناراحتی من وجود نداشت که هر چند مدتی اینطور بهم بریزم

بمیرم برای بچم که چقدر شرمندم از اینکه تصمیم گرفتم باشه و حالا بلد نیستم ازش محافظت  کنم در برابر ناراحتیا و گریه هام

من گریه کردم؛ خندید

من گریه کردم؛ لب برچید؛ بغض کرد 

چسبوندمش به خودم که صورتم رو نبینه

اما کاش وقتی حال من اونقدر بد بود که کنترل خودمو نداشتم؛ یکی بچمو می چسبوند به خودش و آرام قلبش میشد و نمیذاشت منو تو اون حال بد بیینه؛ به جای اینکه به یک هواپیما شکسته بها بده

چقدر متاسفم که فقط من باید از بچمون مراقبت کنم 

چقدر شرمندشم


کاش خجالت نمی کشیدم و نگران ناراحت شدن بقیه نمیشدم و میگفتم مهمون نیاد خونمون. حوصله هیچ کس رو ندارم

میخوام فقط بخوابم

میخوام فقط خودم باشم

حتی ماه رو بدم یکی نگه داره

کاش میشد یه مدت برم جایی که هیچ کس نباشه

تو طبیعت بکر


+ دوست ندارم جزییات رو بگم. خسته ام از اختلاف نظرایی که من رو به این روز انداخته

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 09:39 http://searchofsmile.blog.ir

ببخشید کامنتم بی اسم اومده

خواهش می کنم

[ بدون نام ] جمعه 7 تیر 1398 ساعت 19:42

غزل میدونم پی ام اس چقدر بده من بدترین و شدیدترین حالتش رو هر بار تجربه میکنم .اما یه چیزی به خاطر خودت نه. به خاطر ماهک با یه مشاور حرف بزن شده مشاور تلفنی.
این کتاب رو هم بخون دوست دارم علت اینهمه اصرارم رو بدونی.
کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید.
تو مادر خوبی هستی خیلی خوب اما مثل مادر منی.به خودت بها بده تا دخترتم به خودش بها بده .
ببخشید انقدر با تحکم برات کامنت گذاشتم.

باید کمی به خودم برسم و کم کم ماه رو از شیر بگیرم اگر این تغییرات حالم رو بهتر نکنه حتما میرم
چشم کتاب رو هم میخونم
حق با شماست باید بیشتر به خودم بها بدم
خواهش می کنم
کاش اسمت رو هم نوشته بودی

رویا پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 00:52

غزل جان می فهممت، مهمون راه دور خیلی اذیت داره
ولی همسر من به جز خانواده ام دوست نداره خونه مون پاتوق باشه و منم این رو به خانواده ام گفتم و ناراحت شدن اما زیاد خودمو درگیر ناراحتی دیگران نمی کنم، اونا هم بعد از کلی حرف و حدیث مراعات می کنن، خودم هم نخوام کسی بیاد از همسرم مایه می گذارم و حرف اون رو پیش می کشم ، نمی دونم در رابطه با شما جواب بده یا نه؟؟
غزل فکر نکن ضعیفی شرایطمون سخته، خودتو اذیت نکن ، همه چی درست می شه

همسر من مشکلی ندازه ولی میگه ما خودمون بلدیم مهمان دعوت کنیم
واقعیت اینه که اگر اونا مهمون غیر خودشون راه نمینداختن این اتفاق تلخ نمیفتاد
چون به خاطر اون مهمونای دیگه من در گیر کار شدم و حواسم پرت شد
به خانوادت چی گفتی؟
من واقعا از این کارشون ناراحت میشم
من فقط امیدوارم دایی بیاد و خانوادم دست بردارن از این کار
رویا شب وحشتناکی بود
استارتش رو همسر زد
و من که حالم نرمال نبود....
خیلی بد بود
خدا کنه سردردم با خواب رفع بشه
مامانم چون خودش مهمون دوست داره فکر می کنه منم باید دوست داشته باشم
عوضش به لطف الهی من خیلی شبیه مادر همسر هستم و ازشون راضی ام
اونا خیلی کم میان
اصلا هم رو به فک و فامیلشون ندادن و نمیدن که بیان خونه ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد