هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک عاشقانه آرام

ساعت از ٩:٣٠ گذشته بود که بیدار شدم. خاطرم نیست با استرس بیدار شدم یا دیدن ساعت و حس بد عقب افتادن از کارها، استرس را به جانم انداخت. بعد از خوردن یک صبحانه دلچسب، به خودم گفتم تا زمانی که ماه بیدار شود، این خلوت نوش جانت. کمی قهوه و مقدار متنابهی کافی میت ریختم داخل فنجان، بدون شکر. یاد حرف همسر افتادم که گفت اگر برای خرید شکر باید توی صف بایستم؛ شکر را ترک می کنم افتادم. یک زمانی مصمم به حذف شکر از برنامه غذایی ام بودم اما بعد از ازدواج به کل اراده ام سست شد. البته یک دوره ای به دلیل عفونت و تاکید دکتر بر عدم مصرف شکر، به کل از برنامه غذایی ام حذف شد اما به محض درمان دوباره به روال سابق برگشتم.

برخلاف همیشه که داخل اتاق کنار پنجره خلوت می کنم؛  با قهوه و شکلات، همانجا کنار ورودی آشپزخانه تکیه دادم به دیوار. شروع کردم به خواندن کتاب  و هر از گاهی نوشیدن یک جرعه قهوه. 

تا ساعت سه کار زیادی از امورات منزل به پیش نبرده بودم. این روزها بیشتر با ماه بازی می کنم اما امروز ته دلم از این وضعیت خانه آرام نبود. بعد از برگشت از سفر چهار روز مداوم سردرد، توانی جز آشپزی و رسیدگی به ماه اک نمی گذاشت. از چهارشنبه هفته قبل شروع کرده بودم به کار و اگر جمعه را فاکتور بگیریم با تقریبا پنج روز کار هنوز موفق به نظم ظاهری خانه هم نشده بودم. نه اینکه اوضاع افتضاح باشد اما دلچسب نبود. دنبال کسی بودم تا کمی از خودم و مدیریت ضعیف خودم در امورات خانه  حرف بزنم. اما خانه پدری همه مشغول جابجایی بودند و همسر به شدت سرش شلوغ بود. اینقدر که تا ساعت ٦ بعد از ظهر فرصت صحبت کردن نداشت. صفحه یادداشت را باز کردم. هنوز کلمه اول را ننوشته بودم که صدایی در ذهنم شروع به سخن گفتن کرد. "تمام عمر از خودت به دیگران گله کردی. از کدیریت نداشتن ات. از زورت به خودت نرسیدن ات. از بی ارادگی. از نداشتن تمرکز. از نداشتم اعتماد به نفس. از عقب انداختن کارها و ... چه نتیجه ای گرفتی؟ کدام یک از حرفهایی که در جواب شنیدی به دردت خورد؟ یا استفاده کردی؟ جز این که فقط برای مدت زمانی تخلیه شدی؟  فکر نمی کنی دیگه باید شکایت کردن از خویش رو از برنامه ذهنیت حذف کنی؟ فکر نمی کنی وقتش رسیده که روش ات رو عوض کنی؟ چرا تمرکزت فقط روی نتونستن ها و ضعف ها ست؟! این همه نقطه قوت. به اونها فکر کن. کمی خودت رو نوازش کن. از گفتن نتونستن هات حتی توی ذهن خودت با خودت دست بردار. من هزاران توانایی دارم که بقیه ندارن چرا به جای سرزنش به دلیل نتوانستن ها خودت رو به خاطر نقاط قوتت تحسین و تشویق نمی کنی؟ این بار باید از در دوستی و محبت به خودت وارد شی. با خودت مهربون باش و به ماه یاد بده خودش رو عاشقانه دوست داشته باشه."

شیر خوردن ماه اک تمام شده بود. صدای درون که خاموش شد؛ دوباره مشغول مطالعه شدم و خوابم برد. وارد آشپزخانه که شدم ساعت از چهار گذشته بود. بعد از مدتها به دل خودم مشغول خواندن آیة الکرسی شدم. به خودم که آمدم دیدم ذکر محبوبم را در حال تکرارم. نمی دانم دفعه آخر چه زمانی خوانده بودمش. کم کم نگرانیهای بی دلیل ام تبدیل به آرامش شد.  آنقدر حس قشنگی داشتم که بعد از نماز، تفسیر قرآن را آوردم و دلم خواست دو صفحه قرآن با ترتیل بخوانم. مدتها از تجربه چنین حسی گذشته بود و حالا مطمئن بودم خواندن پست لیلی ته دلم را که قلقلک داد؛ حال و هوایم عوض شده. بعد از قرآن مشغول کار شدم. هم تمرین کتاب "از شنبه"؛ نوشتن ریز فعالیت های روزانه؛ را انجام میدادم هم کار می کردم. بعد از مدتها افتاده بودم روی دور ذکر و " افوض امری الی الله" گویان و در سکوت کار کردم.  نزدیک شش به مرحله خوبی رسیده بودم. یک لحظه تعجب کردم از بیدار نشدن ماه تا آن موقع. خواستم بیدارش کنم که در سرم چرخید کارت را که به خدا واگذار کردی، کمک از غیب رسید. بگذار بخوابد و کارهایت را تمام کن. ماه در کمال حیرت، چهار ساعت خوابید. درست وقتی با نگاهم کل سالن و آشپزخانه را رصد کردم و احساس رضایت عمیقی در وجودم نقش بست، ماه بیدار شد. احساس خوشبختی ام عمیق تر شده بود و سر و صدای کودکانه دخترکم چاشنی غیر قابل وصف این احساس بود. بعد از مدتها از خودم با تمام وجود راضی بودم 


غ ز ل واره:

+ علت استرس های بی مقدمه و ناگهانی را کشف کردم. 


+ تمام دیروز و حتی صبح امروز با استرس و دلواپسی های بی دلیل سپری شد. چقدر غذا خوردن نعمت بزرگی است. با خوردن یک صبحانه پر کالری و مطالعه حالم به شدت بهتر است. اگرچه شاید کنی بعد سر و کله اش پیدا شود.


+ کاش بتونم خودمو رو راضی کنم برای شروع پروسه از شیر گرفتن ماه اک.


+ جایزه تلاشم برای کنترل استرس؟ یک ماگ قهوه است


+ دلم میخواد برای ترمیم روابط خودم و یکتای بی همتا چله بگیرم اما این رفت و آمدهای شهر به شهر میزنه وسط چله و پاره اش می کنن


+ چقدر خوشحال و خوشبختم که یک بار دیگه از ته دلم قرآن رو باز کردم و خوندم



٤ تیر ٣ بامداد

نظرات 1 + ارسال نظر
قلب من بدون نقاب چهارشنبه 5 تیر 1398 ساعت 14:33 http://daroneman.blog.ir

چقدر عالی
من همیشه انرژی مثبتی که به خودم میدم رو تو زندگیم موثر دیدم

یعنی دیگه به این نتیجه رسیدم خودم و خودم و انرژی مثبتم

هر چی بتونم تو این مسیر جلو برم زندگی برام بهتر پیش میره
و هر چی از این روند فاصله بگیرم اوضواع برام بدتر میشه

خوشحالم که حالت بهتره غزلک

منم دارم سعی می کنم حال خودمو با هر راهی به نظرم میاد خوب کنم
مرسی دوست مهربونم
منم برات خوشحالم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد