هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کارم را به تو واگذار می کنم

باز هم اسم مهمون راه دور اومده بود و من کلافه و بهم ریخته بودم.  با ذکر و فکرای قشنگ سر خودم رو گرم کردم و حتی نپرسیدم میان یا نه که حتی اگر هم میان من دیرتر بفهمم و کمتر مضطرب بشم.  یاد چهار اثر اسکاول شین افتادم و اون جمله ای که مضمونش این بود که در  مورد نگرانیهامون کارها رو به خدا بسپاریم و رهاش کنیم. جمله درستش رو به خاطر نیاوردم که ذهنم پرت شد سمت ذکری که بهش نزدیکِ "افوض امری..." تو دلم گفتم خدایا اومدن و نیومدنشون رو به تو واگذار می کنم و رهاش می کنم. خودم رو بهت می سپرم و راضی ام به رضای تو. ته دلم نمی خواست کسی بیاد اما دعا نکردم که نیان. هی کار کردم و گفتم خدایا کارهام رو به تو واگذار می کنم و هر اونچه پیش بیاد رو از طرف تو و به فال نیک میگیرم.

حالا پدر زنگ زده که میایم و دایی هم میاد. همچنان درک نمی کنم رفتار مهمون دعوت کردنشون به خونه ما رو اما با خودم میگم بزار دایی هم بیاد بلکه بیخیال لین مهمون دعوت کردنها بشن. بلکه راضی بشن که همه اومدن و زندگی من رو دیدن و فهمیدن خوشبختم و دست بردارن از این کار. در هر صورت دارم سعی می کنم تلخی هضم نشونده رفتارشون برای من رو لای شیرینی و حلاوت لطف و خواست خدایی بزارم که کارم رو بهش واگذار کردم و نجویده فرو بدم که فقط حلاوت الهی در درونم جای بگیرد.


+ شارمین یادته گفتم زندایی همیشه میگه میخواستیم بیایم؟ این دفعه هم گفت. :))) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد