هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک صبح تازه و دلچسب

تمام دیروز کار کردم. اینقدر که یک فرصت پیدا نکردم پنج دقیقه مطالعه کنم. امیدم به شب و موقع خواب بود که چشم باز کردم دیدم ساعت سه و نیمه. پاشدم مسواک زدم و دوباره خوابیدم. شکر خدا مثل دیروز قبل از هشت بیدار شدم. ابروهام رو مرتب کردم. لباسهای باشگاه رو پوشیدم. صبحانه خوردم و باید ماه رو بیدار کنم.

از حس و حالم موقع بیدار شدن معلوم بود خواب خوبی ندیدم. تصاویر مبهمی از خواب توی ذهنم بود. از حس ام معلوم بود تو خواب یک قصه عشقی نافرجام داشتم که طرف من رو ترک کرده بود. درست برعکس خواب دیروز که همسر کنارم بود. با یک حس عاشقانه پر از هیجان مخصوص اون روزای اول یک گوشه پاهامون رو تو دلمون جمع کرده بودیم و از شونه بهم تکیه داده بودیم و داشتم یواشکی بهش می گفتم چند روزه صبح ها حال تهوع دارم. با یک حس خیلی قشنگی جوابم رو داد. فکر کنم از اثر اون خواب و مناجات بعد از بیدار شدن حال فوق العاده ای تا شب داشتم و کارهام خیلی خوب پیش رفت اگرچه چندتا از گزینه های دفترم جا موند از خستگی.

الان هفته دومه که بعد از چند ماه وقفه دارم با یک شوق خاصی برنامه تنظیم می کنم و بر اساسش عمل می کنم. شوقی که دفعه های قبل نداشتم. برای خودم در پایان هر هفته هدیه می گیرم و با هیجان خودم رو بغل میگیریم از این تعهد دوباره به خودم. راستش گزینه های این بار دفترم خیلی دوست داشتنی تر اند.

پریروز در کنار کتابهای انگیزشی و آموزشی عطر سنبل عطر کاج رو شروع کردم. راستش دو هفته قبل کتاب عقاید یک دلقک رو شروع کردم اما اینقدر از حس رخوتش گفته بودند فعلا گذاشتمش تو کتابخونه تا بعد.

زمانی که یکی دو تا از کتابهای کتابخونه ام رو بخونم؛ حتما کتاب "سه شنبه ها با موری" رو به خودم هدیه میدم و این بار دقیق تر میخونمش و تموم درسهای موری رو هایلایت می کنم تا هر بار کم آوردم بازش کنم و حالم خوب بشه

ماه اک بیدار شده و از سر و صدای نرده تختش معلوم بود داره تلاش می کنه بیاد پایین. بدو بدو میره سمت اتاق ما ولی تا می بینه من تو اتاق نیستم برمیگرده و وقتی من رو می بینه با لبخند می دوه سمت من. هم قدش میشم و با مهربانانه ترین حالت ممکن بهش میگم سلااااام عزیزم. سلام دختر قشنگم و  می گیرمش توی آغوشم و صورتم رو می چسبونم به صورتش. انگار که هر دومون به شدت به این هم آغوشی نیاز داریم. دو سه دقیقه اصلا تکون نمیخوره تا دل من و خودش آروم بگیره از این تماس پوست به پوست. حالا نشسته توی بغلم و منتظره تاب تاب، سرسر ببینه تو گوشی مامان. با صدای کارتونی و شیرینش میگه: "سرسر بزار"

نظرات 4 + ارسال نظر
شارمین یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 22:04 http://behappy.blog.ir

سلام

روزهای خوبت کشششششدار و طولانی و پایدار

خوشم میاد از ماهک شبیه یه معشوقه حرف می زنی

"تاب تاب"ش شد "سرسر"؟!

سلاااام جوجه چهار روزه
قربونت به همچنین

هست دیگه. نیست؟

هر دوتاشه ولی سرسر تو اولویته

باران یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 17:25 http://tfn.blogsky.com

اگه بگم دوست دارم ماه اک رو ببینم، خواستم اجابت میشه؟

شما عزیزی
دلم میخواد همه دوستام ببیننش اینقدر که شیرینه ولی هنوز با خودم به توافق نرسیدم

نسترن یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 10:35 http://second-house.blogfa.com/

بچه ها منبع انرژی و آرامشند... چققدر خوب یکی شون رو داری غزل.... یوقتایی از طرف من هم بغلش کن و محکم بخودت بچسبونش

حقیقتا همینطوره
ان شالله روزیه خودت نسترن جانم
عزیزمی خیلی خوبه بغلش کنی
کاش میشد میدیدیش از نزدیک

ستاره یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 10:10

خوشبحالت من جدیدا کل روز رو خوابم و از تمام کارهای درسی و غیردرسی عقب

الهی
شاید از استرسه که می خوابی دختر
خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد