هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نه غمگینم

نه خوشحال

نه ناراحتم

نه سرحال

نه عصبانی ام

آروم؟!

شاید آرومم اما تو ذهنم یک سوال بزرگ نقش بسته که جوابی براش ندارم

چرا همسر همیشه خودشو رفتاراشو مبرا از هر گونه خطایی میدونه و در عوض همه ایرادها رو در من می بینه؟

چرا ماه اک هر خرابکاری بکنه؛ مقصر منم؟!

چرا هر طوری میشه؛ دلیلش اینه که من مراقب نبودم؟

چرا وقتی چیزی رو پیدا نمی کنه؛ کلا منظم بودن خونه و من رو میبره زیر سوال؟!

چرا وقتی بهش میگم؟!به جای پذیرفتناشتباه رفتاریش باز شروع می کنه قصه تعریف کردن از بقیه که بشه درس عبرتی برای من؟!

چرا عینکش رو میزاره رو میز و  میخوابه و من عینک قناصش رو از دست ماه اک می گیرم می گه تو مراقب نبودی؟

چرا میگه غصه مامانت اینا رو نخور که اگر به خاطر اون غم با ماه اک بد رفتاری کنی بهش ظلم کردی اما نزدیک دو ساله برای هر کار ماه اک منو مقصر میدونه و نمی فهمه خیلی جاها که من جیغ زدم، ماه رو دعوا کردن، یا زار زدم؛ به خاطر نوع جملات، تفکر و رفتار اون بوده؟!

چرا متوجه نیست که وقتی در نبودش ماه اک یک چیزی رو خراب می کنه من فقط دعواش می کنم چون نگرانم جواب باباشو چی بدم؟!

چرا  یک بار نشد ماه اک یک خرابکاری بکنه و همسر بگه اشکال نداره؟!

چرا برای افتادن یک بیسکوییت یا حتی تعداد زیادی بیسکوییت از دست ماه ام رو کف ماشین اعصاب من رو با جمله "تو مراقب نبودی" خورد می کنه؟! چون ماشین کثیف شده و زحمتش میفته گردن اون

چرا متوجه نیست که من نمیتونم به بچه ام بگم تو ماشین نه به چیزی دست بزن نه چیزی بخور؟  چون باید سرش گرم باشه

چرا متوجه نیست که خودش حوصله پنج دقیقه گرفتن ماه اک رو تو ماشین نداره؛ و من تمام مدت مراقبش هستم یا تو بغل گرفتم من هم اندازه رانندگی کردن خسته میشم

چرا متوجه نیست که من اینبچه رو از خونه بابام نیاوردم؟!

چرا در قبال این بچه نهایت زحمتی که به خودش میده در کل روز ده دقیقه باهاش بازی می کنه و همش میگه حواست به این باشه

چرا فکر کرد امشب فقط اون خسته است در حالیکه من از هشت صبحسرپا بودم و کار میکردم به جز وقتای غذا و خوابوندن ماه

چرا از کارهای خوبم اشکر نمی کنه ولی تا یه خطا می بینه که اغلب مربوط به شیطنت های ماه اکه به من اینقدر ایراد میگیره؟

چرا فکر می کنه من اگر صدامو ببرم بالا  بی فرهنگی رو به ماه  اک یاد میدم اىا فکر نمیکنه که با منو مقصر دونستن در هر مسئله مهم و ناچیزی، داره به ماه اک یاد میده که میتونی همیشه تقصیرا رو بندازی گردن مامانت و باهاش بد حرف بزنی

چرا متوجه نیست که با رفتارش و بهم ریختن من  و اعصابم داره به این طفل معصوم ظلم می کنه

چرا خودش رو عاری از هر عیب و خطایی میدونه؟

چرا هر کاری رو قرار میشه من انجام بدم هی میگه "سریع، زود باش" و متوجه نیست متنفرم از این جمله و اینکه چه بگه چه نگه سرعت من از یه حدی نمیتونه بیشتر بشه؟

بعد چرا میگه کارتو درست انجام بده تا ایراد نگیرم؟

چرا فکر می کنه دلیل ایراد نگرفتن من ازکارها و رفتاراش، بی عیب و نقص بودن کارهاشه 

چرا متوجه نیست که من احترام میزارم و نمیخوام دعوا بشه که یه جاهیی هیچی نمیگم؟

چرا الان به خاطر خرج بزرگی مه توساختمان باید انجام بشه برای دستش دکتر نمیره و من که میگم بریم خونه مامانم میگه نمیتونم رانندگی کنم؟ یکی به من بگه سلامتی هم باید به قیمت مراقبت از پس انداز نابود بشه؟!

چرا فکر می کنه افکار، قوانین و اصول ذهنی اون بی عیب و نقص و غیر قابل تغییرند و من باید بی چون و چرا طبق اونا رفتار کنم؟!

چرا من اینقدر سوال دارم که تموم نمیشه؟!

چرا برای سوالام هیچ جوابی ندارم؟

چرا ....

 

 

غ ز ل واره:

دلم میخواست تنها بریم تفریح. دو هفته نشده بود بک دل سیر کنار هم باشیم تو زمانهای سرحال بودنش. ازم پرسید بهشون بگم؟! گفتم نه. بعد گفتم خودت میدونی. گفت و من چقدر دلم نمیخواست کسی همراهمون باشه. حالا چون میعود روزه بود هی عجله کرد. گفتم برای همین میخواستم تنها بریم. از این اداره بازی که فلان ساعت آماده باش بدم میاد. دروغ چرا از این رفتارش که منو مجبور میکنه زمان کمتری برای آماده شدن کارهام در نظر بگیرم در خالیکه میدونم نمیتونم اون موقع حاضر بشم بدم میاد. از اینکه تا قراری میزاریم هی میگه بدو و قیافه هم میگیره که دیگه خییییییلی بیشتر بدم میاد. از اینکه می بینه موهام خیسه خیسه و میگه پنج دقیقه دیگه آماده باشم متنفرم. از اینکه از بس عجله کرد باعث شد یادم بره درجه اتو رو کم کنم و یک جای بدی از موهام سوخت عصبانیم. از این که لحظه ها رو قبل از خونه بیرون زدن کوفتم می کنه و با عجله کن گفتن هاش مجبورم می کنه هی بدو ام اینور بدوام اونور متنفرم. 

رفتیم دنبالشون. بازم مجبور بودم برم عقب و ازش دور شم. زدیم تو جاده و بین حرفا گفتیم که ما زیاد میایم اینجا. پری گفت:"خوبه که دورید. چیه همش مهمونی؟! ما اصلا فرصت نداریم بریم تو طبیعت" بحث رستوران پیش اومد. گفت فلانم خوبه، بیسارم خوبه گفتم ما رفتیم. اون لخظه متوجه نبودم. قصدم فخر فروشی نبود. فقط خودش میگفت فلان جا خوبه، بیسارجا هم ما رفتیم کلا بی خیال اینو گفتم. 

پیاده که شدن به همسر گفتم اینقدر گفتی دیره به افطار نمیرسن خونه آدم بهش خوش نمیگذره. گفت من کجا عجله داشتم؟ حای گفتی بریم کنار آب بردمت. اما خودش تفهمید که هی می گفت چای نیار دیره. زیاد نمونیم دیره. آخه اونی که زبون روزه قبول کرده بیاد همراه ما حاما اینم پذیرفته که ممکنه دیر برسیم . به جای مسعود همسر نگران بود. اما فکر کرد چون بردم کنار آب، عجله کردناش جلوه ای نداشته. حس کردم حالش عوض شد. موقع پیاده شدن طبق معمول هی میگه عجله کن زود باش. بعدش که دست من داره از سنگینی ماه و خرت و پرتای تو دستم میشکنه سر صبر ماشین رو چک می کنه که سنگا اذیتش تکرده باشه

خونه که رسیدیم؛ از گرسنگی هلاک بودم اما به هاطرش صبر کردم. یک بار مثل خودش نگفتم "زود باش. عجله کن" وقت غذا خواهرک زنگ زد و ماه اک قسد شیر خوردن کرد. همسر خورد و رفت بالا و ماه شیرخوردنش که تمام شد شروع کرد به نق زدن. دنبال باز کردن بسته جدید پوشک بودم که از ماه اک غافل شدم و تا به خودم بجنبم روی پنجه هاش ایستاد و کاسه آبگوشت روی میز ناهار رو کشید جلو و وارونه کرد رو زمین. همسر روی کاناپه ولو بود و در نهایت بی خیالی شاید هم در ظاهر بی خیال گفت مراقبش نیستی و چنان جنگی شد سر هیچ و پوچ که اگر پنج دقیقه مراقب ماه بود این اتفاق نمی افتاد. 

نمیدونم چرا ولی وسط دعوا یک مرتبه آرام شدم و فکرم رفت به تفریح امروز و اینکه به محض پیاده شدنشان جو یک جور بدی شد که نشانه های وقوع یک جنگ دیده میشد. اسفند دود کردم. ماشالله خوندم

اما حتی اگر فرض کنیم چشم نظری هم بوده که اونا فکر کرده باشن ما داریم از خوشی میمیریم که رفتیم تو طبیعت و رفتیم فلان زستوران؛ نمیتونه روی خطای رفتاری همسر رو بپوشونه. که من شام رو به موقع آوردم اما یک کم همراهی نکرد که من گرسنه هم یه لقمه کوفت کنم و نمیرم از گرسنگی تا ساعت ١٢

دلخورم از اینکه یک جاهایی اینقدر غیرقابل انعطاف فکر می کنه و رفتار میکنه. انگار که فکرای اون وحی منزله و غیر قابل تغییر. از اینکه به رفتاراش فکر نمی کنه و دل منو میشکنه. 

دلخورم که منو یک تفریح قشنگ برد اما از دماغم درآورد.

اما غرق خوشی ام از اینکه یک قرص قمر دارم که صدای نفسای در حال مکیدنش سکوت خونه رو شکسته و صدای سر خوردن شیر تو گلوش حس حیات و زندگی می ریزه تو دلم. حوصله نداشتم بزارم رو تخت خودش. اونوقت تا اومدم رو تخت پا شده اومده سرشو گذاشته کنار من روی بالشم و بعدش روی شکمم خوابیده و آخرشم با شیر خوردنش حالم رو خوب می کنه. اینقدر خوب که دلم میخواد دنیا تو همین لحظه متوقف شه.


میدونم پر از غلطه اما واقعا نمیتونم ویرایش کنم

نظرات 10 + ارسال نظر
مژگان یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 15:17

بانو جانم جواب تمام چراهای این پست شما اینه:چون مردها اصلا فکرشون به اینهمه مسایل مختلف قد نمیده. اصلا متوجه این ریزه کاریها و حتی مسایل بزرگ نیستند. مردها همین هستند. نباید انتظار داشته باشید درک کنند که شما هم خسته هستیدنیاز به درک دارین نیاز به کمک دارید و......
خواهش میکنم عمرتون رو با فکر کردن به این چراها حرام نکنید. ما که کردیم پشیمان هستیم. از آقایون نباید انتظار داشت درک کنند. اگر درک میکردند دیگه مرد نبودند بهشون میگفتند زن. فقط ما زنها هستیم که میتونیم در آن واحد که بچه بغلمونه و کیف روی دوشمونه و شالمون داره میافته و تشنه هستیم بفکر این باشه که شام چی بپزم که هم شوهرم دوست داشته باشه هم همسرم و برای مهمونی فردا چی بپوشیم و....
بافتخار خودمون که اینقدر موجودات پیشرفته و فهیم و هوشمندی هستیم. حرص نخورید بانو جان.

اگر درک میکردند که مرد نبودند
زنده باد خودمون اصلا
چشم مژگان بانو
میزاریم به حال خودشون

قلب من بدون نقاب شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 13:49 http://daroneman.blog.ir

درک ... درک... درک
چقدر نیاز داریم درک بشیم
اون هم از طرف شخص اول زندگی

لاندا شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 12:06

من همیشه از اینکه این چیزای بچه باعث دعوا بشه میترسم. آخرش هم فکر کنم سرم بیاد. خدایی خیلی سخته بچه داری.
بنظرم همین پست رو بده همسرت بخونه. وقتی چند بار بگی بالاخره یه چیزایی درست میشه، حالا نه صد در صد، ولی بهتر میشه.

ویرگول شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 11:25

تا باهاش حرف نزنی حالا چه بصورت نامه چه بصورت زبانی وًعیت همینه. تو اعتراضاتت مقطعیه پس اونم یه بار گوش می ده ده بار براش مهم نیست.
باید محکم صحبت کنی. کوتاه اومدن تو چیزی رو تغییر نمی ده اگر از این وضع راضی نیستی باید تغییرش بدی

محکم حرف زدم ببینیم متیجه ای حاصل میشه؟

آرزو شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 10:25

سلام عزیزم.من این اشتباه رو کردم اما خواهشا تو نکن.کی گفته ما زنا باید صبور باشیم غر نزنیم و به اصلاح سنگ زیر آسیاب باشیم؟من این کارا رو کردم جواب نداد بر عکس شدم دقیقا مثل خود جناب همسر.اگه جایی بهم گفت بود عجله کن منم جایی که اون باید حاضر می شد هولش می کردم .از مردها باید درخواست مستقیم داشته باشی.شوهر من الان دیگه می دونه که کارهای بچه ها با اونم هست.طووووول کشید و دلخوری و دعوا پیش اومد ولی اوضاع سرانجام خوب شد.یه نمونه بگم اینکه همسرم هر وقت می خواست بره سوپری جایی خرید کنه پسرمو نمی برد و می ذاشت خونه اونم کلللی گریه می کرد تا باباش برگرده.منم جند شب پیش دقیقا همین کار رو کردم بیرون بودیم و یادم نبود شامپو نرم کنند نداریم دخترمم می خواست بره حموم.دم در که رسیدیم به شوهرم گفتم تو پسر رو ببر تو و من با دخترم برم خرید.بمیرم براش پسرم خیلی جیع زد اما من کوتاه نیومدم گفتم یعنی چی من نمی تونم ببرمش دنبالش بدوم تو مغازه و این جوری شد که برگشتیم یه نصفه دعوا شد ولی دیگه میره بیرون پسرمون رو هم می بره
باور کن اشتباه می کنی عیب و نقص هاشو نمی گی هوا برش میداره که کامله
وای چه قدر نوشتم

اتفاقا باهات موافقم اما یادم میره و کلا بلد نیستم هولش کنم
همسر منم نمیبره میگه دستم سنگین میشه نمیتونم خرید کنم
بهش گفتم حرفامو کاش نتیجه خوبی بده

نسترن شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 10:18 http://second-house.blogfa.com/

این دلخوریا همیشه هست چاره کار بیخیالیه...چیزی که مدتیه دارم تمرینش میکنم...
با خوندن این نوشته ها حس میکنم همسر یکم سخت گیرن و بسیار کمالگرا!(قصدم قضاوت نیست فقط برداشتم میگم شاید از دید نفر سومی وقتی آدم چیزی رو بشنوه پذیرشش براش آسونتر باشه)
همون قرص قمر خودش امید به زندگی رو 10000برابر میکنه

گاهی چاره اش فقط حرف زدنه نسترن جون
بیخیالی راه نمیده
سختگیر که هست و ناخودآگاه قطعا منو با مامانش و خواهرش مقابسه می کنه
قرص قمر که هلاکشم

محدثه شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 08:46

غزل جان خلاصه بگم اینکه آدم در نهایت باید طرف مقابلش رو بپذیره و رها کنه همه چیز رو... بهتره در مقابل بدو بدو گفتنش محل نکنی و کار خودت رو بکنی و یه مدیریت هایی داشته باشی مثلا یه کیسه بیرون برداری و توش یه سری لباس برای ماه و پوشک و شونه و گیره مو و چندتا پلاستیک و پیشبند آماده بذاری... موقع غذا خوردنت هم با یچیزی بچه رو سرگرم کنی و خودتم بخوری و اگر جایی میری که میگه بدو بدو بهش بگو من یک ساعت کار دارم یا بمون آماده بشم و بچه رو نگه دار یا خودت برو... باید کم کم یادش بدی ... اگر میتونه بمونه نمیتونه خب تو هم نمیتونی... داد زدنت سر ماهک بخاطر خستگی، کمبود خواب گرسنگی و فشار مسیولیت هست ... خودت با مدیریت درستش کن... حتما پیش مشاور خوب برو حتماااا

بیشتر وقتی بی حوصله میشم و کم میارم عصبی میشم
الان ولی هیلی بهترم
سعی کردم وسط عصبانیت هام یه نهیبی به خودم بزنم و زودتر متوقفش کنم

مرسی از راه کار مدیریتی ات پیشنهاد خوبی بود

فرزانه شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 08:37 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

منم میخواستم بگم همینا را واسه همسرت بنویس عزیزم
خدا کنه اثر بخش باشه

مرسی فرزانه جون

هدیٰ شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 06:40 http://www.pavements.blogfa.com

غزل جونم، همینا رو بدی بخونن کارساز نیست؟ خیلی ناراحت کننده‌س خب! برای خودت.

کم کم درست میشه مهربونم. اینا رو هم میدم بخونه
تا زن و مرد بهم شناخت عالی پیدا کنند زمان زیادی لازمه
آره ولی به لطف خدا زود میگذرم

خاموش شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 01:51

چاره کار حرف زدن با همسرته.اگر هم می بینی نمیتونی احساست رو کنترل کنی و شاید عصبی بشی همه اینها که گفتی رو براش بنویس تا بخونه گاها این بی توجهی ها ناخواسته است

راستش بعضیاشو گفتم قبول می کنه و خیلیاشو خودشو برحق میدون
مینویسم. ان شالله که کار ساز بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد